Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

صفحه نخست کابل پرس > ... > سخنگاه 19146

«نسل‌کشی و منظره»

5 سپتامبر 2008, 07:12, توسط سلسال

وقتی حرف از مسعود نامرد، بغیرت میشود افشار بیادم میاید.
امروز وقتی وارد انترنت شدم نام احمد شاه مسعود به چشمم خورد و ابن نام افشار در من جان داد. کاش می‌توانستم همچون حیوانات خوش‌بخت و بی‌زمان در بهشتِ فراموشی زندگی کنم، اما نمی‌شود، برگی از ورق‌های سرخ و فاجعه­بار تاریخ جدا می‌شود و در پیش پایم می‌افتد با خود می‌گویم: «آه! من انسانم و به یاد می‌آورم» كه يكي از بازماندگانِ فاجعه‌هايم. مدت‌ها پيش یادداشتی کوتاهی تحت عنوان «نسل‌کشی و منظره» در «ساعت ۱۳» نوشتم و گفتم منظره‌ها اخلاقي‌تر از ما عمل مي‌كنند و معمولا فاجعه‌های انسانی را به خاطر دارند. امروز وقتی زخم افشار در روانم آشوب و توفان بر پاي مي‌دارد، در انترنت به دنبال منظره‌ای از افشار می‌گردم، تا گمشدگانِ و فراموش‌شدگان تاريخ را در آن جستجو نمايم. به تصاویری از افشار بر می‌خورم؛ تصاویری سخت دلخراش که حکایت از آن دارد پس از سال‌ها تجربه‌اي فاجعه ما هنوز در ظلمتِ شب‌هاي نسیان فرهنگی اسيريم. رهبران ما به دلیل اینکه رهبرند افشار را از یاد برده‌اند و روشنفکران ما به دلیل روشنفکر بودن شان و ما که نه رهبریم و نه روشنفکر به خاطر غرق شدن در ابتذال روزمره گی افشار را از یاد برده‌ایم. اما افشار كه نمي‌توانم هنگام نوشتن آن بلند و كشيده جيغ نكشم «افـشـــــــــــار!»، هنوز خودش را به خاطر دارد. افشار هیچ‌گاه خودش را فراموش نمی کند. کاش «فیض محمدکاتب» می‌بود تا خودش را به میخ کلمات به صلیب می کشید و افشا را روایت می‌کرد، اما او نیست. وقتی او نیست، این تنها خود افشار است که باید خاطره‌اش جاودان نگه دارد، و قربانیانی را که در آن جان دادند. افشار همه ادعاهاي فريب‌آلود را تکذیب می‌کند. درست آن مدرسه علمیه شیخ آصف که چون کاخ فرعون در برابر ويرانه‌هاي افشار سر به آسمان می‌ساید تا حرص و ولع عالمان دینیِ بی‌دین و بی‌هدف و بي‌فرهنگ و بي‌خردِ ما را برانگیزد، توسط افشار تکذیب می‌گردد. افشار خوب به خاطر دارد که این مدرسه به قیمتِ ویرانی او ساخته شده است و اين شهر با فتواي او ويران شد. کاش می‌توانستم برای افشار شعر بگویم، کاش می‌توانستم زبان این ویرانه‌ها را ترجمه کنم، کاش من هم یکی از قربانیان بودم که در آغوش مهربان افشار جان دادند، کاش می‌توانستم افشار شوم، ویرانه‌ای که خود را به خاطر دارد و فاجعه‌ها را، اما افشار را به ما نيازي نیست، افشار حقیقت کامل و کمال حقیقت است، افشار خود را به خاطر دارد. افشار هیچ‌گاه خودش را فرامو ش نخواهد کرد. بهتر است من سخن نگویم. اگر تو ای دوست، ای مخاطب ریاکار، گذرت به افشار افتاد و یا این تصویر را می‌بینی به ویرانه‌ها نگاه کن، به دیوارهایی که سنگِ گور قربانیان گمنام هستند، آری فقط یک لحظه تامل کن و به این تصویر نگاهي بيانداز که بر افشار چه گذشته است و چگونه يك شهر مرگ و يك افشار قرباني تاريخ افغانستان را به سخره مي‌گيرد و من و تو را كه رياكارانه سكوت كرده‌ايم. «أَفَلا تُبصِرون!»

«2»

می‌خواهم افشار را روایت کنم، اما اشتباه مي‌کنم، «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ». چشم ما کور تر آز آن است که افشار را روایت کنیم و تخیل ما حقیر تر از آن است که افشار در آن بگنجد، ما به مرض «آلزایمرفرهنگی» گرفتاریم كه قادر نيستيم گذشته را به ياد آوريم. یک «فیض محمد کاتب» شجاعت و بصيرت و از خود گذشتگی لازم است تا افشار را، این زخم تاریخ را روایت کنیم. دلم نمی‌شود از افشار بگويم و از فیض محمد کاتب که فاجعه‌ای مجسم و تجسم فاجعه‌ها است سخن نگویم. همان‌گونه كه افشار زخم دوران «جهاد» است، كاتب بخشي از زخم جنگ‌هاي خون‌بار زمان عبدالرحمن بود و همان‌گونه كه افشار هنوز خود را به خاطر دارد، كاتب نمي‌توانست اين «زخم‌هويتي» را فراموش كند. كاتب كلام شد، خاطره شد و سال‌ها پيش افشار شد. روايت او یک دغدغه‌اي شخصی و پشت میزی نيست، گفت‌ ‌و گويي است ميان او و بي‌شمار قربانيان. صداي او صداي جان‌خراش يك خاطره‌نويس زخم‌خورده‌‌اي است كه خاطره‌ي «اشرار هزاره‌»‌اي را روايت مي‌كند كه «به امر حضرتِ والا از ضربِ گلولة تفنگ كشته شدند»؛ او مي‌نويسد و مي‌نالد تا شايد كساني را كه «دختران و خواهران» وي را «در بغل آرزو كشيده و از بوسه و كنارش شكفته خاطرگرديده» در دادگاه تاريخ محاكمه نمايد. کاتب واقعه‌نگار فاجعه‌ها و نسل کشی‌ها است. او مثل امروزی‌ها روشنفکر عاری از هر عیب و نقص نیست، او به قول خودش «قلیل الاستطاعه و کثیرالخطا» است. درست به دلیل کثیرالخطاء بودنش است که در لحظه‌ای خطر درخشان شده و خودش را در فاجعه‌ها نیست می کند تا لوحِ گور قربانیان گمنام باشد. کاتب از آن دسته کسانی است که با خون می‌نویسد، خون بیش آنکه به شکل کلمه روی کاغذ حک شود، لغزنده است، در رگ‌های کاغذ جاری می‌شود و در خیابان تاریخ جریان می‌باید. خون چشمه‌ای جوشان حقیقت و «خِرَدِ سُرخ» است كه ما را به اسرار عالمِ اشراق و ملكوت و به عمق سرشت و سرنوشتِ تلخ بشر آگاه مي‌سازد. کاتب خون دلش را نوشت که خون قربانیان بود؛ در اوراق كتاب‌هايش خون قربانيان موج مي‌زند، خون ياغيان محكوم و غارت‌شدگاني كه با وضوء خون حقيقت را به عبادت نشستند. او بيش از ده‌هزار صفحه خون و فاجعه نوشت. اين همه خون دل خوردن، قساوت مي‌خواهد.

«3»

خون می‌جوشد، خون جاری می‌شود، فرقی نمی‌کند در قلب و زبان و قلم کاتب باشد، یا در ویرانه­های افشار. خون، حقيقتِ حقیقت است، خون جوهر هر حقیقتی است. اما ما با افشار اين حقيقتِ حقيقت فاصله‌اي بسيار داریم. ما آن قدر شجاع نیستیم که همچون کاتب در لحظه‌های خطر درخشان شویم و با خون بنویسم، تنها کسی می‌تواند از افشار بگوید که با «افشار یکی شده» است: قربانیان را می‌گویم. آن‌هایی را که در آغوش مهربان افشار نیست شدند، خون شدند، حقیقت شدند و حتی حقیقی­تر از حقیقت اكنون به زبان ويرانه‌ها سخن مي‌گويند. اگر می‌خواهی زبان افشار را بفهمی به این منظره نگاه کن. تاریخ در آن تکرار می‌شود. دشمنان انسان تماشاکنان و شکار افگنان به دنبال قرباني می‌گردد. به تو می‌گویم اي انسان، ای دوست، اي هم‌خون، اي خواهر، اي برادر! لختی درنگ کن و به اين ويرانه‌ها بيانديش! از این ویرانه‌ها صدای قربانیان به گوش می‌رسد و این منظره همان «صحرای قیامت است» که كتاب‌هاي آسماني چون عهد عتیق و عهد جدید و قرآن از آن سخن گفته‌اند. از میان این ویرانه‌ها جیغ و فریاد «روزِ جزا» به گوش می‌رسد. بر روی این دیوارها قربانیان با خون نوشته اند:«انسانیت مرده است و تا ابد مرده خواهد ماند». آی مردم! «آی انسان‌ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید» این‌جا افشار است و در این خانه‌ها کسانی می‌زیستند که مثل ما انسان بودند و جان و حیثیتِ شان را دوست می‌داشتند. این قبرستانِ و این مكان كه افق تا افق خرابه صف كشيده، گورستانِ فراموش شدگان تاریخ است، خراب آبادي كه اخلاق و انسانيت در آن بر باد رفت. این صداها برای ما و شما که در بهشتِ فراموشی حیوانی به سر مي‌بريم گنگ و مبهم و نا آشنا است. دور شوید از چشمانِ افشار! چشمانِ گناهکار شما ارزش دیدن این ویرانه‌های مقدس را که ذره ذره آن نشانه‌ای عالم ملکوت است، ندارند و گوش‌های بی‌اشتهای تان نمی‌تواند صدای برترین حقیقت را که از میان این ویرانه‌ها به گوش می‌رسند، بشنوند. بگذارید، افشار در سكوتِ خويش خاطره‌ای قربانیانش را نگه دارد. بگذارید افشار سکوتِ مطلق و همچنان صحراي قيامت تاريخ ما باشد. بگذاريد افشار سرشتِ سرنوشتِ تلخ مرا روايت كند كه با جيل و تيغ و برچه و دار رقم خورده است. بگذارید افشار فطرتِ پاکِ انسان را تکذیب نموده و به دنائتِ فطري و گناهکاری ذاتی او شهادت دهد. بگذاريد افشار هميشه خونين مصلوب بر تاريخ و سرگذشتِ اين ديار لبخند زند. بگذاريد افشار براي هميشه افشار باقي بماند. «خدایا! تو چگونه اين سکوتِ مطلق افشا را تحمل می‌کنی و در عين حال خودت را «قادر»، «عالم» و «عادل» مطلق می‌دانی؟» مگر می‌شود از ویرانه‌ افشار آگاه بود و توانایی گرفتن انتقام افشار را داشت، اما در خلسه سکوتِ‌ آسمانی به خاموشي فرو رفت و عدالت را اجرا نکرد؟ مگر مي‌شود يك شهر قرباني و جنايت صورت گيرد اما آتشِ عذابت قاتلان را در كام خود نبلعد؟ در این صورت آیا تو با قاتلان همدست نخواهی بود؟ خدایا! به عظمتِ و جلال الهی و شکوه خدایی‌ات سوگند به ما قربانیان پاسخ ده که مردم بی‌گناه افشار «به کدامین گناه کشته شدند! به كدامين گناه؟» این مسعود که امروز قهرمان ملی نامیده میشود در حقیقت رشخند زدن مسعود است. تنها چیزی میشود مسعود را گفت یک جنگسالار و به معرفت ملی

آنلاین : دشمنان و دوستان مسعود هردو به یک سویه راه اغراق را می پیمایند

جستجو در کابل پرس