بهار آمده است…
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بهار آمده است…
سخت شده است روزها بدون آفتاب گرمي وجودات تو بهانه و بهانه شده اي براي فصل هاي بي رنگ و بي نام زندگي كه هي پشت سر هم ميگذرند و قانون نا شناخته طبيعت بي صدا رنگ بگيرد و رنگ ببازد بايد نگاهم را قاب كنم؛ نمي خواهم خاطرات را به تاريخ بسپارم بايد ميان همين لحظات زندگي را خاطره بسازيم.
بهار آمده است …
بهار در حوالي اين خانه هاي كوچك و نا مهربان بدون هيچ سلامي سر زده است بهار اينجا هم همرنگ تمام بهار ها در حوالي فصل ها است، همه جا بهار، بهار است كه آمده نه از پندار يا رنگي ديگر از همان جنس هميشگي ولي عجب سرد و نا آشنا شده است. از سخاوت آسمان و همزيستي زمين هيچ خبري نيست، فقط آمده است تا قانون فصل ها شكل بگيرد و نظم اين عالم قدرت بي پايان را به نمايش بگذارد؛ قدرت هدف سياست است نه اينجا سياست قدرت است و شايد نه ...
بهار آمده است …
بهار همين جا ميان اتاق و كاغذهاي نم زده بوي ديوارهاي گاه گلي را تازه مي كند، بايد شست، دستم را بدهيد بايد بشورم،نه اول ... نه اول چشمهايم بايد آب زده و تازه و تازه تر شود.
بهار آمده است …
وقت جوانه زدن است، لبخند بزن تا دنيا بهانه اي براي رنگ ها و تازگيهايش بيابد، لبخند براي عكس سياه و سفيد دهه نود به ديوار قاب ميزنم تا بهار آينده يادش باشد سبزه شده ايم و جوانه زده ايم اين طبيعت جوان را تا انقلاب آغاز گردد، فقط صدايم كن.
بهار آمده است…
ديداري تازه بايد كرد ميان انبوه شهري كه همه از هم آشنا و بيگانه اند؛ رابطه ها را بايد كشت كرد تا نسلي پيوندي و ماشيني با قلبي آرام را در بهار ديگر تقديم بشريت كنيم؛ آخر اين قصه آدم و حوا هنوز همچنان ادامه داشت، دارد و خواهد داشت.
بهار آمده است.
آنلاین : http://lightwomen.blogfa.com/p...