صبح آمدني نيست !
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
اوه سلام
آهان صبح شما بخير
يادم باشد امروز هر كس را ديدم بگويم ديگر اميدي به سلامتي و ديدار نيست .
اين شهر را مرض عجيب به سوي انقراض عاطفه ها مي برد و همه انكار يادشان رفته كه چشمانشان را واكسين
كنند و جوري ديگر ببينند يادم باشد به دومين كسي كه ديدم بگويم باران فاجعه نزديك است و همه تنها مي مانند تا ديگر رابطه
ها پيوند هاي پوچ و ساده شوند.
سرك ها ميگيريند براي مرگ نسلي نابالغ كه سجده سنگ و آتش را نكرده كافراند
آنها آب بازي بلدند ولي هيچ درياي براي غرق شدن نيست تا ماهي ها نسلي نو را بارور
شوند .
بايد بروم انكار شب هاي سياهم صبح نمي شود و هرچي بگويم همين است همين ؛ چي
فرقي دارد براي آدمهاي كه خود را در پيله كرده و منتظر معجزه شگفتنند ! خدا خسته
است ، ديگر اينجا پيامبري زاده نخواهد شد و بچه هاي بي هويت در آزمايشگاه ها شير
مادران باكره را خواهند بلعيد .
آدمها اينجا چقدر آشنا و غريبه اند انگار كه بوي آنسانيت از آنها رفته است ،
تعفن مي بارد ... خودم را رها ميكنم در همين ديوارهاي پير كه با من و اين دنيا
قهراند و هيچ وقت آغوش خود را باز نمي كنند ولي چقدر جسور و با استقامت ... كاش
كمي مي بوديم .
تمام رنگ هاي را بر مي دارم ....
ديوار ها بايد بخندند و تازه شوند ... رنگ ... رنگ ... رنگ ... رنگ ... رنگ ...
آه نمي شود اين رنگ ها هم بي هويت
سياه مي مانند ؛ دلم را بر مي دارم مي گذارم كنار ديوار تا درد هايش را زمزمه كنند
، خودم بايد حركت كنم تا بركت بيايد اگر بيايد؟ آيا مي آيد؟...
قدم برمي دارم بايد به نزديك ترين
منبر بروم و فرياد بزنم آهي مردم ...
صبح آمدني نيست !
آنلاین : http://lightwomen.blogfa.com/p...