بیگانگان...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
تو
هر از گاهی در لغات ذهنت گم می شوی،
ذهنی که پر از دالانهای پر پیچ و خم است. نمی توانی حتی ساده ترین مسیر را بیابی
و چقدر شگفت زده می شود زندگی، وقتی شروع
می کنی به کاویدن مغز آفتاب زده ات، تا مگر
در پستو های فراموش شده اش لبخند زند کوچک
خاطره ای و سایه افکند بر این روح
گسسته ات.
ناگزیر
سکوت می کنی. وقتی جماعت اطرافت شروع به
یاوه گویی می کنند، تو به ناچار تن می دهی
به گسست تدریجی آجر های خانه ات...
مدتی ست هر گونه
صدایی می شود نفرت درونت از دنیا...
گفته اند که سایه بیگانه، آدمی را جن زده می کند. می گریزی
از هر چه درخت در همسایگی ات، تا مگر جن
زدگی نرباید تو را از خویشتن خودت.
گریز از خود تزریق
می کند در کالبدت تمام ترس دنیا از مرگ را
و آنگاه افکارت تقلیل پیدا نمی کنند. نمی توانی صدا ها را در خود دفن کنی.
اوج صدا، اوج بیگانگی ات و این نهایت جن زدگی
روح است.
بیگانگان
دهانشان پر از هذیان است و مغزشان در آبهای
گنیده اندیشه های پرا کنده شان پوسیده
است. به
وضوح می بینی تمام این حقیقت تلخ را...
سکوت تنها منجی
لحظه های نابی است که عجیب در خطر گندیدگی
است. بگذار
تا بیگانگان یاوه گویی کنند... تو
هنوز ایمان داری به پرنده ای که در تخم
چشمانت لانه کرده است و هر روز برایت ترانه
ای نو می سراید.
آنلاین : http://toranjterme.blogfa.com/...