مادر سلام
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
با تسلیت به همکار گرامیام سید ابوطالب مظفری!
شعر " مادر" را که از آثار ماندگار ایشان است با هم می خوانیم ضمن آرزوی
صبر برای استاد و اینکه آخرین اندوه زندگیشان باشد.
مادر، سلام! ما همگی ناخلف شدیم
در قحطسال عاطفههامان تلف شدیم
مادر، سلام! طفل تو دیگر بزرگ شد
امّا دریغ، کودک ناز تو گرگ شد
مادر! اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی گزید و یکسره بدخو شدیم ما
مادر! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مِهر بر سر بازوی ما ببند
ای ماه! ما پلنگ شدیم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شدیم و تو سوختی
q
پرسیدهای که ماه چه شد، اختران چه شد؟
من ماندهام که وسعت این آسمان چه شد
دوشیزگان قریة بالا کجا شدند
گلچهره و گلآغه و گلشا کجا شدند
گلشا شکوفه داد، جوان شد، عبوس شد
در دشتهای تفتة تفتان1 عروس شد
گلچهره ـ خوش به حال غمش ـ غصّه سیر خورد
یک شب کنار مرز وطن ماند و تیر خورد
از او نشان سرخپری مانده است و هیچ
از ما فقط شکستهسری مانده است و هیچ
q
اینک زمین پیالة خون است و هیچ نیست
زخم است، آتش است، جنون است و هیچ نیست
امشب هجوم دوزخی باد، دیدنی است
این گیرودار گردن و پولاد، دیدنی است
از چار سو دمیده و در چار سو دوان
اینک منم چو بادِ دَی آواره در جهان
اینک منم دو پایِ ورمکرده در مسیر
اینک منم مسافر این خاکِ سردسیر
q
بگذار تا به چشمة خون شستوشو کنم
بگذار رو به کوه کمی هایوهو کنم
این کوه، شانههای مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفتوگو کنم
کوه از کمین و صیحة مردان عقیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی یتیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی پدر ندید
گوسالههای بتشده دید و تبر ندید
یکباره سروهای کهن ریشهکن شدند
مردان این قبیلة عاشق کفن شدند
رخش غرور و تیغ و کمان را فروختیم
کام و زبان شعلهفشان را فروختیم
خوشقامتان به قدّ دو تا خو گرفتهاند
مردانِ کج به بوی طلا خو گرفتهاند
سرگُم تمام همتشان یک بدن شده
از تکروی تمامتشان کرگدن شده
در تیه ماندهایم و چهل سال شد تلف
چشمانتظار معجزة آبهای کف
چشم انتظار معجزه تا سنگ گُل دهد
بیرون کشند از تن ناپاکشان صدف
q
اینک نشستهایم سبک در کمین خویش
چشمانتظار سوختن آخرین خویش
اینک نشستهایم که تا مارهای خشم
از شانههای مستِ کسی سر بدر کنند
اینک نشستهایم که تا نسل سامری
گوسالههای شیریشان را بقر کنند
جمعی بر آن سرند که ناموس و ننگ را
نذر کلاهگوشة یک تاجور کنند
دست و دهن گشاده، که داد از کدام سوست
موجی نمیزنند که باد از کدام سوست
مَردند تا به سفرةشان نان بیاورند
طوفان ندیدهاند که ایمان بیاورند
القصّه بردهاند از این ورطه رختشان
جاوید باد کبکبة تخت و بختشان
مشهد ـ 1376
1. شهری در مرز افغانستان، پاکستان و ایران و از گذرگاههای مهاجرین افغانستان.
آنلاین : http://kabotarechahi.persianbl...