شعری به دخترم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
به همراه الیاس علوی سفری داشتم به سیدنی در روزهای گذشته برای شرکت در برنامه ای به مناسبت بزرگداشت بیدل.دو چیز این سفر را تلخ کرد برایم .کشتی ای که در آبهای مرزی استرالیا غرق شد و دخترم که در تمام این سفرحاضر نشد با من حرف بزند. از حرف زدن پشت تلفن بیزار است اما مرا بسیار دلتنگ کرد نشنیدن صدایش. محصول این سفر شعری شد که برای سنای زیبایم نوشته ام
1
ساعت یک بعد از ظهر است
هواپیما از زمین بالا می شود
من از تو دور
نشد در آغوشت بگیرم
گلوی نازکت را ببوسم و آخرین حالت چشمانت را سیر
تماشا کنم
سرآسیمه از خانه بیرون شدم
حالا من روی ابرهایم
تو آن پایینی
سرگرم پرنده ها و عروسک هایت
یا انگشت به دهان گرفته ای و روبروی تلویزیون
نشسته ای
بی خبر از زیبایی ات
بی خبر از من که انگشت به دهان گرفتنت دیوانه ام
می کند
به الیاس می گویم: وقت بیرون آمدن نبوسیدمش
لبخند می زند
الیاس چه می داند بوسیدن تو چه طعمی دارد!
2
ساعت پنج عصر است
در کافه ای ترکی با خدمتکاران فارسی زبان نشسته
ام
مردی عرب
با چشمان سبز دریده و ریش انبوه
چند میز آنطرف تر به من خیره شده است
زنی سیاه پوش روبرویش
-
آقا لطفا یک استکان چای دیگر!
دارم فکر می کنم به حرفهایی که باید بگویم
علی گفته بود: بزرگداشت بیدل است
بیدل...اما
تنها هفده جنازه را از آب بیرون کشیده اند
طوفان بود
دو سال و شش ماه قبل طوفان بود و ما در همان
آبها سرگردان
باید صدایت را بشنوم
تا آرام بگیرم
تا باور کنم کشتی ای غرق نشده است
و زیبایی تو در آبهای سرد جا نمانده است
زنگ می زنم
- "خاله زهرا نمی خوام با مامانم حرف بزنم . دارم بازی می کنم"
بازی می کنی و صدای خنده ات لابلای هیچ کدام از
آن هفده جنازه غرق نشده است
تو زنده ای
روزی اما باید برایت اعتراف کنم
می توانستم به آسانی قاتلت باشم
ملوانها
فریاد می کشند
کشتی در موج های مست می پیچد
تو ترسیده ای
و من به موهای سیاهت فکر میکنم که بر آبها ورق
ورق می شوند
چاره ای نداشتم اما
تو از سرزمین زنان غمگینی پرنده ی سر مستم!
نمی خواستم زیبایی ات را سنگسار کنند
لبخندت را روبروی گلوله بنشانند
باید به دندانت می کشیدم و از آبها عبورت می
دادم
3
ساعت
هشت و نیم شب است
پشت تریبون ایستاده ام
قرار است از بیدل بگویم
مدام اما هفده جنازه در گلویم یخ می زنند و روی
آب میایند.
نمی دانم از کجا شروع کرده ام
حالا ولی از قصه های کهنه ای می گویم
که هر شب در گوشت زمزمه می کنم
وقت خوابت است
باید به زهرا زنگ بزنم تا لیوان شیرت را فراموش
نکند
بگویم دوست نداری برای صبحانه خوردن صورتت را
بشوری
4
آفتاب رو به رفتن است
بیست و نه ساعت تمام است که تو با من چیزی نگفته
ای
دوستانم از خبرهای روز می گویند
و دولت های خرد و کلان دنیا را
برای هفده جنازه ی بر آب آمده ملامت می کنند
مرا دود قلیان اما
به سالهای دور می برد
به بخار غلیظ حمام
و شرمی که از دست کشیدن بر اندام تازه شکفته ام
حس می کردم
-
مامان دلم می خواد ده تا بچه داشته باشم!
به تو خواهم آموخت
برهنه روبروی آینه بایستی
و زیبایی سرکشت را دوست بداری
مادر کوچک طفلهای بدنیا نیامده !
5
روی ابرهایم حالا
تو آن پایینی
و تنها ساعتی دیگر بین ما فاصله است
برای دیدنت
تمام خبرهای تلخ دنیا را پشت در خانه جا می
گذارم
تمام اندوه زنان غمگین سرزمینت را
تا تو از نقاشی های و با زی های تازه ات بگویی
ومن در صدای خنده ات سالهای دور را از یاد ببرم.
آنلاین : http://badhayehamvare.blogfa.c...