وجود جبری و ماهیت سرگردان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بحث وجود و ماهیت یک بحث فلسفی-اگزیستیانسیالیستی است که بودن و شدن انسان در جامعه را را به بررسی میگیرد. اگزیستیانسیالیستها بر این باورند که وجود یعنی فزیک انسان یک امر جبریست، زیرا در روند آفرینش این فیزیک، نه خود انسان و نه جامعه اش نقشی دارد و ماهیت انسان اینکه چه گونه انسانی خواهد شد نیز قبل از بوجود آمدن قابل تشخیص نیست.
ممکن است در آینده های دور یا نزدیک با کمک تکنولوژی مدرن با چیدن کروموزومها در ساختار ژن، بتوان ماهیت را قبل از وجود مشخص کرد. اما عجالتا چنین کاری ممکن نیست و توان بشر از اجرای آن عاجز است. من هم بحث را بر دیدگاه های اگزیستیانسیالیستی ژان پُل سارتر و خانم سیمونه دو بووار دو نفر از مطرحترین چهره ها در تفکر اگزیستیانسیالیزم و باور آنها به تیوری " تقدم وجود بر ماهیت" بنا میگذارم.
اگرچه این دو، بویژه سارتر بر توانایی و پُتانسیل وجود (خود انسان) بیشتر تمرکزش را معطوف کرده و معتقد است که ماهیت (شدن) بیشتر به خواست و علاقۀ فردییِ "وجود" بستگی دارد، یا بعبارتی دیگر انسان همانی خواهد شد که "خود" میخواهد. این تفکر اما عمومی نیست، باور من بر این است که تشکُّل ماهیت بنا بر پتانسیل و علاقۀ فردی تنها در جوامعی ممکن است که دارای فرهنگ فردگرایی " اِندیویدوالیزم" میباشند. در بستر چنین فرهنگی، افراد با استفاده از مزایای حقوق فردی اش و برخورداری از حمایت نظام و جامعه میتوانند در تشکّل ماهیت شان نقشِ عمده ی داشته باشند. یا به سخن عامتر، در جوامع فردگرا " اِندویدوالیست " اِندیویدها، یعنی افراد اجزائی هستند که " کُل " یعنی جامعه را تشکیل میدهند، سیر و حرکت جامعه نیز با خواست و تأیید اکثریت اجزاء، البته با درنظرداشت حقوق اقلیتها در چارچوب اصول دموکراتیک سوق میابد. به همین سبب است که اِعمال قوانین دموکراتیک در جوامع این چنینی نسبتا تحقق یافته است.
اما در جوامع بدوی و توسعه نیافته، مانند جوامع جهان سوم و مشخصا جامعه ی افغانستان بخاطر سیطره ی فرهنگ گلّه یی " کولیکتیویزم" افراد در تشکل هویت شان کمترین یا در اغلب موارد هیچگونه نقشی ندارند، زیرا فرهنگ و سُنّتِ حاکم بر جامعه، با پدیده ی بنام حقوق فردی کاملا بیگانه است. خورده گروه ها که بر اساسِ عمدتا مشترکات منطقه ی و خانواری در جامعه شکل یافته اند، واحد های جامعه را تشکیل میدهند و تعاملات در سطوح کلان اجتماعی صِرف بین این خورده گروه ها آنهم در چوکات عرف و سنت حاکم صورت میگیرد. افراد اما در اکثر موارد، حتا در بین گروه خودش نیز از حقوق فردی " تکتازی " چندانی برخوردار نیست.
نبود یک چتر عمومی (قانون) که نگهبان حقوق و علاقه مندیهای افراد در بیرون از قلمرو گروهش باشد باعث میشود که وابستگی و عضویت افراد در این خورده گروه ها، شکل گسست ناپذیری بخود بگیرد. افراد بدون هویت شخصی و استقلال فکری ناگزیر فقط برای اینکه باشند در میان گروه شان هستند و بدتر از همه اینکه ماهیت شان را نیز باید قربانی سلیقه ی گروه و هنجارهای جامعه اش کنند. جامعه همواره بستر رشد برای افراد را در چارچوب فرهنگ و سنت حاکم بر جامعه مهیا میسازد. به عنوان مثال، افراد فراوانی هستند که استعداد و نبوغ در هنر رقص\دَانس دارند و اگر امکانات مادی و پشتیبانی معنوی (تشویق) برای رشد این استعدادها وجود داشته باشد، این افراد ممکن است به عنوان بهترین و کارا ترین کسان در بخشهای سینما، تیاتر و آموزش و پرورش در فرهنگ جامعه نقش بازی کنند.
اما با تأسف فراوان این پدیده نه تنها اینکه هنر محسوب نمیشود بلکه بعنوان یک عمل شیطانی زنانه، مردود و محکوم است. در جامعه ی که خود زن را در مکر و حیله از خانوار شیطان میپندارند، چگونه میتوان "هنر زنانه" را در اندام یک "مرد" رشد داد ؟. حتا فوتبال که فعلا یک ورزش بشدت محبوب جهانی است اما در جامعه ی ما هنوز آنطوری که باید جا نیفتاده و جامعه نه تنها اینکه هیچ کاری جهت ایجاد سهولت برای جوانان علاقه مندِ به فوتبال نمیکنند بلکه اکثر از جوانان و نوجوانانیکه وقت فراغت خودرا صَرف این سرگرمی میکنند با تحقیر و تسخیر خانواده و جامعه مواجه میشوند. کمتر کسی حاضر است که مثلا برای ساختن یک زمین فوتبال از وقت و پول خود بگذرد اما برای ساختن و تزیین یک مسجد و کلاسهای قران ، دوره های مسائل دینی نود و نه درصد از جامعه حاضرند بیشترین بار مادی و معنوی را متقبل شوند. با سیطره ی چنین وضعیتی، فردی که پتانسیل و استعداد مثلا در هنر رقص یا فوتبال دارد و ممکن است روزی در همین رشته ها یک " سوپر استار " در سطح جهانی شود اما هنجارها و فرهنگ جامعه او را تبدیل به یک آخوندی میکند که هیچ نقشی مؤثری در راستای تغییر و رشد جامعه بازی نمیتواند، و هیچ سخن تازه ی جز اینکه بگوید " مسح را تا کجا باید کشید " برای جامعه و نسل جدیدش ندارد، حرف تکراری که هزاران بار قبل از ایشان گفته شده و تکرار ش هیچ دردی از میان هزاران درد جامعه را مداوا نمیکند. اینگونه افراد تا دم مرگ از تنازع وجود با ماهیتِ نامطلوب در رنج خواهند بود و بار روانی ناشی از این تنازع نیز بردوش جامعه میافتد.
در این جستار و در ادامه ی قسمت پیشین میخواهم بر آن عده از " ما " که در امتحان سخت سرنوشت "کامیاب" شدند و پُل صراط را گذراندند اما بازهم نتوانستند از "سقوط" جان سالم بدر ببرند بپردازم، البته سقوط نه به مفهوم افتادگی فیزیکی و لزوما از بالا به پایین بلکه سقوط هویتی و ماهیتی و افتادن در دام غصه های ناشی از بی هویتی و ناکارآمدی در جامعه ی میزبان.
در ابتدا برای وضوح و تشریح بهتر موضوع، لازم میبینم که گروه مهاجر افغانستانی که در کشورهای غربی یا به عبارت دیگر کشورهای فرامنطقه یی و جهان اول مقیم شده اند را به دو دسته طبقه بندی کنم، این دو دسته گرچند از منظر سوابق و کارایی در جامعه ماقبل متفاوت بوده اند، اما در رویارویی با وقایع و ناراحتی های روحی و روانی ناشی از سردرگمی هویتی در جامعه ی میزبان بعد از مدتی وجه مشابهی پیدا میکنند.
طبقه ی "اعیان"
این طبقه متشکل از کسانی میشود که به نحوی در جامعه ی قبلی از جایگاه و احترام اجتماعی برخوردار بوده اند، یا به سخن ساده تر مُلّا، سید، ارباب، مَلِک، قوماندان، قباله نویس، حاجی، کربلایی، زوردار و زردار بوده اند، در مراودات اجتماعی نیز جایگاه اول، حرف اول و غذای چرب تر همیشه از آن این دسته بوده و خدا نیز پشتیبان اینها و فلک هم چرخش را بنا بر خواست این دسته تنظیم میکرده. بویژه در دوران قبل از سقوط طالبان در جریانات اجتماعی و سیاسی نقش چشمگیری داشته اند. اینکه آن " نقشهای چشمگیر " چه نتیجه ی برای جامعه در پی داشته، سوالی نیست که پرداختن به پاسخش در ظرفیت این نوشته ممکن باشد. و دیگر اینکه این افراد چگونه و چرا از حالت افراد عوام تبدیل به " اعیان " شده اند فاکتورهای فراوانی وجود دارد که بازهم منظور این بحث نیست.
آنچه که مشخصا تمرکز این نوشته را بخود معطوف ساخته، شرح حال و وضعیت افرادی هست که با کوله باری از "افتخارات و توقعات" از جامعه ی به جامعه ی دیگر نقل مکان میدهند اما در این پروسه متأسفانه تنها " وجود مجرد " انتقال پیدا میکند اما ماهیت از لحظه ی ترک جامعه ی اصلی به صورت فایلی منفعلی در میاید که جامعه جدید قابلیت بارگذاری آنرا درخود ندارد، و از سوی دیگر ماهیتهای که محصول جامعه ی ابتدایی هستند نیز ظرفیت انعطاف پذیری برای تنظیم خود با سیستم جدید در جامعه ی جدید را دارا نیستند. افراد که در جامعه ی خود از بد حادثه یا به هر دلیلی دیگر از شأن و مقامی برخوردار بوده اند در جامعه ی جدید به " تفاله های " تبدیل شده اند که بار دوش جامعه را سنگین تر کرده اند. روزی که فکر نقل مکان در ذهن شان خطور میکند بدون برنامه ریزی و کسب اطلاعات در مورد فرهنگ و جامعه ی جدید اینکه چگونه میتوان جذب آن جامعه شد و چه چالشهای فرا راه یک مهاجر بخصوص مهاجرین از این نوع قرار دارد طی یک روند " بیا که بریم به مزار " درخواست پناهندگی را به دفتر کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان ارایه میکنند، با ضمیمه کردن عکسهای یادگاری در کنار فلان "رهبر" یا شخصیت مشهور و مدارک "معتبر" دیگر، خود را با بزرگ نمایی اغراقی بزرگتر از آنچه هستند معرفی میکنند. وقتی خبر پذیرفته شدن ایشان به عنوان پناهنده ی سیاسی در فلان کشور غربی به گوش شان میرسد خوشحالی آمیخته با غرور و تکبر در درون شان شکوفا میشود در عین حال خیال یک زندگی شاهانه و ادامه ی اعتبار و احترام به عنوان مثلا جنرال صیب یا آغا صیب، خواب را از چشمان شان میرباید. آهنگ " این دخترکای غربی مانند پری " هم به صورت گذرا در برنامه های تلویزیون یا رادیو حتما به گوش شان خورده. استغفرالله اینها حرفهای نیست که با کسی در میان گذاشت، صرف در خلوت تنهایی میتوان از آن احساس دل انگیز آواز خواند، و گرنه خدا لعنت کند این طالبان و اشرار را که ما را مجبور به ترک وطن کردند.
بهرحال بعد از ترانزیت دبی یا استانبول وقتی سوار هواپیمای سفید پوستان میشوند، خوشرویی، خوشبویی و خوش خویی خدمه های فرشته گونه ی طیّاره، تصویری از حوریان بهشتی را که عمری برای رسیدنش نماز غُفیله خوانده بود را در ذهن حاجی صَیب تازه میکند؛ اوه لعنت به شیطان وسوسه ساز، خدا و مهتر سلیمان پیغمبر ما را از شر وسوسه های نفسانی نجات بدهد هر چیز حلالش خوب است نیم نگاهی به خانمش میاندازد که با صورت چروکیده و ترسیده از سقوط هواپیما دعای جوشن کبیر میخواند. سرانجام طیاره به زمین می نشیند در بیرون از فرودگاه مسئولین تحویل گیری از طرف دولت موظف شده اند تا قوماندان صَیب را به خانه جدیدش رهنمایی کنند. برخورد محترمانه ی کارمندان موظف و انتقال آغا صَیب توسط موترهای سرکاری (دولتی) یا تاکسی در چند روز اول بخاطر ثبت و درج مسائلی دفتری و اختصاص یک فرد راهنما همراه با یک ترجمان بر رویاهای شاهانه ی ملّا صَیب مهر تأیید میزند. ملا با نگاه مرموز از فرد راهنما میپرسد اصول دینت چند است؟ فرد راهنما: وات ؟؟ ملا: آهان پس شما هنوز در " جهالت " بسر میبرید، انشالا سر فرصت خدمت خواهم رسید و شما را به "راه درست " هدایت خواهم کرد! همه چیز طبق توقع آغا صیب پیش میره چند روزی، هفته ی به همین سان میگذرد که روزی نامه از طرف شهرداری مربوطه به آغا میرسد که آغا و خانم محترم فلانی سر از روز دوشنبه باید به کلاس زبان شروع کنند. هیچ چاره ی هم برای رد این درخواست ندارند و باید تن به این "زبونی " بدهند چون در ازای رفتن به کلاس زبان به آنها پول مایحتاج روزانه ی شان را میدهند. کلاس هم در چه سطحی، ب بابا، بابا آب داد. حجت الاسلام و المسلمین رئیس محترم فلان حوزه باید در کنار خانم " درس نخوانده" اش مودبانه بنشیند و ب بابا بخواند، برای دستشویی رفتن هم باید از خانم معلم اجازه بگیرد! عجب روزگاری، تازه بدتر ازآن که در لابلای آموزش زبان بعضی از ساعات مدرسه را هفته وار حاجی باید در مورد نظافت، آشپزی، استفاده از مواد نظافت و دردآورتر از همه اینکه غذا خوردن با قاشق چنگال را آموزش ببیند. شعارهای دموکراتیک و تساوی حقوق زن و مرد هم که هر روز وِرد وار گوشهای حاجی را میآزارد. عجب درد سر بزرگی
ماه ها و سالها بدینسان میگذرد، حرفهای نگفته در انبارهای ذهن انباشته میشوند، دیگر دستبوسی و ازجا بلند شدنها در ورود به محافل را باید از یاد برد، اینجا گوشهای بیکار اولا کم اند و اگر باشند وقتی برای موعظه های بچه گانه ندارند، اکثر از گوشها بخصوص از نوع جوانش وقت فراغت شان را سراپا به طنین صدای جنیفر لوپز و ریحانه اختصاص میدهند. با وجود رفتن چندین سال به کلاس زبان، هنوز حاجی اغا قادر نیست خودش را معرفی کند چه رسد به اینکه حرفهای "واعظانه و عارفانه " با زبان چشم آبی ها بگوید. در تعاملات روزانه اجتماعی باید دست به دامن اطفال ببرد و از آنها برای فهم و تفهیم کمک گرفت واویلتا وقتی بچه ها حرفهای قلمبه سلمبه آغا را با واژه های کودکانه ی خودش ترجمه میکند، چه درد آزاردهنده ی وقتی زبان داشته باشی و فقط برای چشیدن استفاده کنی. تمام این عوامل باعث میشوند تا آغا خودرا در جامعه نامرئی حس کند، موجود که قابل دیدن نیست چون نه با کسی میتواند حرف بزند و نه هم حرف کسی را آنطوری که باید میفهمد کم کم کار به انزوا میکشد و آغا همه روزه بدون اینکه کاری انجام دهد در کنج خانه میماند استفاده از انترنت و تکنولوژی مدرن هم که خارج از وسع آغاست.
ناراحتی های ناشی از حس نوستالژی ، بی هویتی و ناکار آمدی سبب میشود که اخلاق آغا تغییر کند و بر سر هر موضوع کوچکی خورده بگیرد و با بچه ها و خانواده پرخاشگری کند. هیچ وقت برای درمان روانی سراغ روانپزشک نمی روند چون اولا امراض روانی و افسردگی را نمیشناسند یا هم اگر میشناسند در فرهنگ ما روانی بمثابه ی دیوانه است آغا به هیچ قیمتی چنین تهمتی به خودش نمیزند. هرچه هست مشکل از رفتار دیگران است دیگران باید رفتار شان را مطابق میل آغا عیار کنند. بهرحال هر روز که میگذرد خطر سقوط بیشتر میشود، باید کاری کرد. تلفن را برمیدارد به این و آن (هم تیپ های خودش) زنگ میزند و مسایل مختلف قومی، اجتماعی و سیاسی را مطرح میکنند و خود را در قبال جامعه مهاجر "مسئول" میپندارند، روز بعدش جای گرد هم میایند تا "سمینار" گردهمایی را به مناسبتهای مختلف برنامه ریزی کنند. عنوانهای قُلُمبه سُلُمبه ی برای "سمینار" انتخاب میکنند که گویا بزرگترین نشت بین بزرگترین ابرمردهای تاریخ بشریت برگزار میشود و تغییر در صفحات تاریخ در حال وقوع است اما واقعیت با آنچه جلوه میدهند کاملا مغایر است. چند نفر به عنوان " هیئت مدیره " با شال و کلاه در صف اول مجلس مینشینند تا هرکس رد شود بر هیبت و متانت شان سلامی بکند و آنها برای چند ساعت هم که شده به یاد دوران گذشته خودشان را محترم حس کنند، سخنرانان نیز یا کسانی اند که با سبک عصر باروک چنان با طمطراقِ مداحانه سخن میرانند که حرفهای شان در لابلای عشوه و رقص کلمات گم میشوند در آخر خودشان هم مات و مبهوت میماند که چه گفتند. یا هم کسانی اند که با تعریف خاطره ها و شرکت در جنگهای داخلی خودشان را مهم جلوه میدهند و از سخنان توام با توقع شان چنان بر می آید که چرا مردم به اهمیت آغا پی نمیبرند و از خدمات گذشته ی شان تقدیر به عمل نمی آورند. عجب مردم نا سپاسی،
" سمینار " با صرف غذای خوشمزه به اتمام میرسد. آغایان در پی بهانه ی دیگر برای خود محترم پنداری میشوند، بحث مسجد به عنوان یک نیاز مهم جامعه را به پیش میکشند برای جمع آوری پول جامعه را به خورده گروه های منطقه یی تقسیم میکنند و هرکدام نماینده ی منطقه ی خود میشوند تا دوباره توازنی بین وجود و ماهیت فرسوده ی شان به وجود بیاورند و در جلسات درون قومی گپی برای گفتن داشته باشند. بجای اینکه به مشکلات عمده ی هویتی نسلهای بعدی، روند انتگراسیون در جامعه ی میزبان بپردازند و نگران چالشهای فرا راه نسل جدید باشند و راه حلی برایش ارایه کنند به دعوا های بر سر نوبت نذر وقت شان را ضایع میکنند و با چاقو در کمین همدیگر مینشینند. اما نسل جدید در یک اقیانوس توفانی طعمه ی امواجی بی هویتی میشوند و در پیچ و خم این توفان با سوالهای از قبیل من کی و از کجا هستم دست و پنجه نرم میکنند. نه خودشان را غربی میدانند چون غربی نیستند و نه میتوانند خود را شرقی معرفی کنند چون اطلاعات کافی از فرهنگ شرقی ندارند آنچه در مورد اصالت و فرهنگ خود میداند، فاتحه است و مراسم سینه زنی در شب و روزهای محرم، از سوی دیگر روزانه چندین خبر ناگوار در مورد کشورش از طریق رسانه ها میشنوند.
طبقه ی عوام
این قشر متشکل از کسانی هست که از نظر سنی جوانند و اکثرا بی سواد یا کم سوادند، ماهیت شان نیز در غربت و بخصوص در کشورهای همسایه با هزاران نوع تحقیر و تسخیر در کنج کارخانه ها شکل گرفته و دچار سقط جنین خودباوری شده اند. چشم انداز و جهان بینی شان در مورد زندگی و اجتماع به داشتن یک کار سطح پایین، داشتن یک موتر، زن گرفتن و تشکیل خانواده دادن محدود میشود. بخاطر رسیدن به این آرزوها خیال تحصیلات عالی را از سر حذف میکنند و تن به هرکاری توانفرسای میدهند تا مثلا از فلان بچه کاکایش که زن گرفته و موتر دارد عقب نماند.
حتا کلاس زبان را نیم کاره رها میکنند، تا زمانی که مجرد هستند بخاطر نفس امّاره چنان دموکراتهای افراطی اند که شعار شان آزادی فردی، تساوی حقوق زن و مرد و فاصله گرفتن از ارزشهای کهنه و قدیمی است. اما وقتی متأهل میشوند و همسر از راه میرسد، در یک چرخش 180 درجه ی همین شخص به یک مومن افراطی تبدیل میشود که شب و روز اوقات فراغتش در شرکت به مراسمهای مذهبی میگذرد. هرآنچه مینوشید و میکشید را یک شبه کنار میگذارند. گرچند اینها به زعم خیلیها مسایل شخصی اند که نباید مورد دخالت اغیار قرار بگیرند. اما به باور من بنا بر تفاوت فرهنگی که در ابتدا عرض کردم، تعریف واژه ی "شخصی" نیز در دو فرهنگ مغایر است مثلا در فرهنگ ما مسایل "شخصی من" مسایل خانواده است هر آنچه تحت سیطره ی من هست مالکیت شخصی من هست و لذاست که من در چگونگی رفتارم اختیار عام و تام دارم و حق دارم زیردستانم را لت و کوب کنم و تمام رفتار و پندار شان را طبق میل خودم عیار کنم اما در فرهنگ غرب شخصی من، نفس فیزیک من به عنوان یک فرد است من تنها در حیطه ی فردی خودم میتوانم آزاد باشم و هرگونه باوری داشته باشم اما در تحمیل میل و باورم بر دیگران یعنی زن و فرزند قانون هیچگونه حقی برای من قایل نشده. بهرحال عوامل مختلف از جمله عدم خودباوری و ترس باعث میشود که این افراد برای حفظ سیطره بر ماحول شخصی خودش و جلوگیری از هرگونه اتفاق ناخوشایندی دست به دامان مذهب و سنت ببرند و دوباره مجبور به سواری دادن به قشر "اعیان" شوند.
نتیجه گیری
اکثر از مهاجرین بخصوص مهاجرین که از کشورهای خاورمیانه میایند در پروسه ی ادغام در جامعه جدید ناکام میمانند. این ناکامی پیامد طرز پندار و توقع بالای این گروه است که در روند انتگراسیون بجای تعامل به تقابل منجر میشود، از سوی دیگر ماهیت های ناکارآمد در تنازع با وجودهای فرسوده و مریض سبب انزوا در افراد میگردد و سپس به اختلالات روحی روانی می انجامد و سرانجام بار سنگینی ناشی از این بیماریها بردوش اعضای خانواده میافتد. افراد برای احیای هویت و ماهیت خود سعی میکنند که در درون یک جامعه مدرن با فرهنگ اندویدوالیست، یک دهکده ی کوچکی با فرهنگ گله یی با رسم و رسومات قدیمی ایجاد کنند. اینکار گرچند در ظاهر شدنی پنداشته میشود اما برای نسلهای بعدی که در این جوامع بدنیا میایند و رشد میکنند کاریست بسا رنج ساز و مایه ی سردرگمی هویتی.