روی خط هویّت
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
چند نکته در حاشیه فیلم مستند «روی خط فراموشی»
کلمه «درد» در آثار عطار، همان کارکرد «عشق» در زبان مولانا را دارد.
عطار میگوید:
در قعر جان مستم «دردی» پدید آمد
کان درد، بندیان را دایم کلید آمد
مولانا میگوید:
یک دسته کلید است به زیر بغل «عشق»
از بهر گشاییدن ابواب رسیده است
خلاصه اینکه هردو بزرگوار، برای درد یا عشق، کرامتی قایل است که وقتی در جان شخصی نشست جهان او را عوض میکند. برای دارندهگانش حکم کلید را دارد. یک سینه سخن دارن بیزبان را، یک شبه غزلگویان قهاری میسازند. یکی از بخشایشهای دردمندی، زبان «هنر» است که چون گل در سمت خارستان وجود آدمی میروید. هرجا درد و سوز و عشقی باشد آنجا بیشتر درنگ میکند و اگر در سرزمینی آن را نیافت از آنجا دامن کشان عبور خواهد کرد. تاریخ نشان داده که مردم افغانستان از دردمندترین مردم جهان است. و در این میان به قول شاعری، هزارگان پریشان، دردمندترینشان هستند. آنها بادرد و تلخی زندگی آشنایند. در صورتهای مختلفش آن را آزمودهاند. از جنگ به آوارگی از آوارگی به آوارگی دیگر. این است که گفتار انسانِ دردمند، در ابتداییترین صورتهایش نیز بر دلها مینشیند و تنها چکاچاک کلمات و تصاویر و فرم نیست. درد و سوز و آه است. اگر این دردها روزگاری زبان گویا و مناسبی برای خود بیابد، نهضت ادبی و هنری فردای جهان، از این سمت تاریک خاک خواهد بود که تجربه تازهای برای روایت دارند و حرفی برای گفتن.
۲
در دهه هفتاد بود که تعدادی از جوانان مهاجر افغانستانی نخستین نشانههای از این دردمندی و عشق تجربه شدهشان را در قالب شعر این نخستین و آشناترین زبان فرهنگی خراسانیان بروز دادند. یعنی دردهای تجربه شده خودشان را با کلمات در میان نهادند و کم کم این دردها تبدیل شد به شعر مقاومت و شعر مهاجرت. چون شعر گفتن یک قلم ویک برگ سفید کاغذ چیزی بیشتر نمیخواست. بعد از مدتی تعداد دیگراز همین جوانان با زبان تفصیلیتری به بیان دردهایشان پرداختند و داستان کوتاه نوشتند. داستان نویسی نیز بیخرج و بیآزار بود. شعر وداستان کم وبیش رونق گرفتند اما این دو قالب برد محدودی داشت و مخاطبان کمتری. حال آنکه دردهای این ملت زبان معاصرتر و گویاتری را طلب میکرد.
در همین سالها بود که تعدادی از همین جوانان به کار ساختن فیلم و سینما روی آوردند و از میانشان نیز گروهی شانس تحصیلات دانشگاهی نیز در این حوزه پیدا کردند. و این مصادف بود با تغییرات عمده در فضای سیاسی افغانستان که از آن با یازده سپتامبر یاد میکنند. با رشد رسانههای تصویری در کشور، زمینه این دست فعالیتها بیشتر شد. بعضی از آن جوانان با چشم نو به دنیا نگاه کردند و دست به تجربه قالبهای تازهای زدند که مستند سازی یکی از این قالبها بود. از این جوانان جویای نام دراین سالها مستندهایی را این طرف و آن طرف دیدهایم و برخی از آنان در جشنوارههای بیرونی و داخلی مقامهایی نیز کسب کردند.
۳
در این روزها از کارگردانان جوان افغانی چند فیلم مستند دیدم. که روان مرا سخت به خودشان مشغول کرده است. فیلم اول از «نادیا حسینی» بود با نام «ناجیه» که زندگی دختری را در یکی از یتیم خانههای کابل روایت میکرد. شرح این هجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر.
فیلم دوم مستندی بود از ابوذر امینی، با نام «روی خط فراموشی».
ابوذر متولد بهسود است از فرزندان همان سمت تاریک زمین، یعنی هزاره جات. بعضی وقتها خیلی چیزها را در مورد بعضی آدمها میشود چشم بسته نوشت که مثلا ابوذر امینی، مانند دیگر همنسلانش در سالهای انقلاب به دنیا آمده، پدرش که احتملا در شمار خدا پرستان سوسیالیست بوده، نامش را ابوذر گذاشته؛ نامی آشنا برای نسلهای آرمانگرای سالهای شور و شر. با خانوادهاش به ایران کوچیده و بعد آوارگی دومش را خودخواسته تجربه کرده و به هلند رفته. در این کشور در رشته فیلمسازی تحصیل کرده، روی خط فراموشی سيزدهمين فيلم ايشان است. فیلم اولش در موضوع وطن «تهران کابل تهران» نام دارد. امینی در دومین تجربهاش خیلی خوب درخشیده. او نشان میدهد که زبان تصویر را میفهمد و با زبان قصه و روایت نیز آشناست. نمادهای تصویری فیلم، هرچند اندکی از سن و سال کارگردانش فراتر مینماید اما بقایای میراث تاریخی است که امروز جوانان هزاره با آن بیگانه نیست. خط سیر روایت فیلم نیز چند داستان موازی را به خوبی هدایت میکند.
فرزندان سمت تاریک زمین، با درد، نسبت دیرینه دارند. دراین قطعه از خاک، درد، با تک تک کودکانش به دنیا میآید. احتمالا به شکل قوزی در پشتشان، یا ترکیدهگیای در پای و دستشان، یا گُلی در چشمشان. یا فقر در تبارشان. این است که به شاعران و هنرمندان این خطه نمیتوان توصیه کرد که چگونه از خودشان حرف بزنند تا در متن درد حضور داشته باشند. «روی خط فراموشی» نیز تمام نمیتواند یک تجربه زیسته خود کارگردان باشد اما تجربه آشناست. حقیقت این است که من مستند روی خط فراموشی را یک بار بیشتر ندیدهام و آن هم نه به قصد و نگاه ناقد حرفهای که در این رشته تخصصی ندارم. اما آنچه در این فیلم توجه مرا جلب کرد و برآن شدم که این یادداشت را بنویسم، موضوع فیلم بود. فیلم در باره مهاجران ساکن در ایران است. در متن روایت فیلم خانواده هزارهای حضور دارد که ساکن ایران است. با نقش آفرینی سه کاراکتر؛ پدر، مادر و فرزند. هرکدام با سه گرایش و ذهنیت متفاوت. برای اینکه این سه گرایش را خوب درک کنیم لازم است اندکی، بک راند تاریخی این مستند را مرور کنیم.
۴
وقتی در افغانستان جنگ اتفاق افتاد، نسلی از افغانستانیها به کشورهای دیگر مهاجر شدند و از جمله تعداد بسیاری به جمهوری اسلامی ایران آمدند. در کاروان فرضی ما اگر خوش شانس بوده باشد پدر است و مادر هریک با خاطرات تلخ و شیرینی از جایی به نام وطن. این خانواده در یکی از شهرهای ایران ساکن میشوند و صاحب فرزند یا فرزندانی میگردند اما به این امید که روزی جنگ تمام شود و آنها دوباره به وطن بازگردند. اما جنگ افغانستان تمام شدنی نیست. حالا در خانواده فرضی ما در کنار پدر و مادر فرزندانی نیز حضور دارند که متولد دنیای مهاجرتند و از وطن فقط نامی شنیدهاند آنهم نه چندان نام خوش.
با طولانی شدن بحران افغانستان و برباد رفتن امیدهای نازک به وجود آمده بعد از یازده سپتامبر، بحرانی در خانواده فرضی ما به وجود میآید که بحران مستند روی خط فراموشی نیز از همانجا آغاز میشود. آفریننده بحران نیز در این فیلم فرزند خانواده است. همان نسلی که در مهاجرت به دنیا آمدهاند و در جستجوی هویت خویشند. دیگر نه کسب و کار پدر در کورهها و مرغ داریها آنها را راضی میکند و نه وطن موهوم آنجاذبه را دارد که آنها را به سمت خویش فرابخواند. این نسل همان نسل خود ابوذر امینی است یا نسل کاراکتر نوجوان فیلم روی خط فراموشی که چاره کار را در آن میبیند که رو به ساحلهای دیگر گام زنند و ببیند، آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟ نسل ابوذر امینی مهاجرانی هستند که دو مهاجرت را تجربه میکنند مهاجرت اول به اجبار توسط خانواده که از وطن آمدهاند و مهاجرت دوم خود خواسته که مقصدش نه بازگشت به وطن بلکه رفتن به سرزمینهای دیگر است. فرزند خانواده در فیلم، کارگاه تنگ و تاریک کفاشی را رها میکند و قصد دارد همراه همسر پر انرژیش به اروپا برود. و این تصمیم هسته خانواده را دچار بحران میکند. مادر خانواده چاره کار را در آن میبیند که به وطن باز گردد. کاراکتر مادر، همان احساسات وطن پرستانه و آرزوی بازگشت به سرزمین مادری است. که هنوز رویایش دست از سر مهاجران برنداشته. این است که مادر خواستار بازگشت به وطن است. اما کاراکتر پدر نماد واقعیت زندگی است. این است که سر خورده وافسرده است. نه ایده آلهای فرزند را در سر دارد و نه نوستالوژیای مادر را. او با واقعیت تلخ زندگی درگیری داشته. جنگ را تجربه کرده دردهای مهاجرت را دیده، سختیهای کار طاقت فرسا را دیده، این است که میداند مهاجر به هرکجا که برود مهاجر است. انگیزهها در او فروکش کرده
۵
در میان این سه کاراکتر نویسنده این مقاله با شخصیت پدر همزاد پنداری بسیار داشتم. خوب است از این همزاد پنداری نیز در پایان این نوشته سخن گفته باشم. من غزلی دارم با نام «دستمال» که در مجموعه شعر «عقاب چگونه میمیرد» به چاپ رسیده است. شاید آنهایی که با ادبیات سر و کار دارند آن را خوانده باشند. این غزل به یک معنی اعترافنامه شاعری است که در نیمه دوم عمرش به سر میبرد و در مروری کوتاه این زندگی تلخ کودکیش را تا امروز مرور میکند. بخش اول غزل این است:
نشسته است و به سر فکرهای بسیارش
که روزگار چه بازی نموده در کارش
هنوز کودک شوخی میان دهکده بود
که مرغِ جنگ، برآورد چنگ و منقارش
به گردباد نشست و دوید دشت به دشت
نه خانه، نه سر و سامان، نه پای و پَیْزارش
به یک حساب سرانگشتیاش عیان میدید
جهان به شکل عجیبی نموده انکارش
دگر نه شوق پریدن به آسمانِ دگر
نه تابِ ماندن و مردن به دام تکرارش
دلش گرفت، پکی زد به آخرین سیگار
که تف به جنگ و تفنگ و تمام اقمارش
در فیلم ابوذر امینی کاراکتر پدر شخصیتی است بیخیال و اندکی سرخورده. نه مانند مادر میل رفتن به افغانستان را دارد که آنجا را دیده و آمده. نه میل پریدن به آسمانهای دیگر را که آن انگیزه در او نیست. تنها دلخوشیش صدای دمبورهای است که از یک کاست کهنه میشنود و دیدوهای سرزمین مادریش. در این فیلم کشاکش این دو نسل برجسته است. برای امینی روزهای خوشتری را آرزومندم.
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/pos...