اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در بامداد 15 عقرب (آبان) 1357 خورشيدي، صدايم در يكي از خانه هاي محلهی سه دوكان «چنِداوُل» شهر كابل پيچيد. هنوز طعم شيرين بازي هاي كودكانه را در زادگاهم نچشيده بودم كه چرخ بازيگر، خانواده ام را روانه سرزمين غربت كرد. پدر کلانم ـ خدایش بیامرزاد ـ بزرگترین پشتیبان معنوی و مادی من از آغاز زندگیام تا پایان زندگیاش بود. همپای او مادرکلانم زجر کشید؛ که تنش از هنگام پا گذاشتن به دنیای مهاجرت، رنجور بود و هست هنوز. این دو برایم بسیار زحمت کشیدند و زبان و دستم توان آن ندارد که سخنی در خور ارزشمندیشان بگویم و کاری بکنم. با اینکه بیش از یک دهه از نبود پدرکلانم میگذرد، هر بار که یادش میکنم، بیاختیار، اشکم سرازیر میشود. امشب، با دیدن عکسش، یک دل سیر گریستم و اندکی آرام شدم.
دوستان بزرگواری در سراسر این زندگی پر فراز و نشیب، یاریگرم بودهاند که سپاسگزار همه آنانم و شاید نام بردن و باز ماندن نامهایی از قلم، اجر مهرشان را ضایع کند. به همین دلیل، از خیرش میگذرم. با این حال، باید به طور ویژه از استاد مهربانم، احمد عزتیپرور یاد کنم که از دوران دبیرستان و دانشآموزی تا کنون، پا به پا مرا به سوی اندیشه و دانش رهنمون شده و تا اندازه زیادی جای خالی پدرکلانم را پر کرده است. نیز مهدی بالاکودهی نازنین که دوستی پاکاندیش و درستکردار بود، ولی در سال 1388 مرا تنها گذاشت و آسمانی شد. مهدی همیشه تشویقگرم در ادامه تحصیل و زندگی بود. همانا با همه کمبودها و کاستیهایی که هر انسانی به طورطبیعی در زندگی با آن روبهروست و یک مهاجر، بیشتر؛ حضور انسانی مهرورزانی نیکوخصال این زندگی را که وبال گردن است، تحملپذیر میسازد.
از این که بگذریم، چندی است آشفته مینمایم، ولی به مهر زندهام. امسالم را چنین آغاز میکنم. دلخوشم که مهدی اخوان ثالث گفته است: «پادشاه فصلها[ست] پاییز» وگرنه چگونه خوش میبودم که در این فصل زادهام. البته باز هم از روی خودخوشی میگویم: «پانزدهم عقرب از هر سوی این فصل، در میانه قرار گرفته و گویا تاجی است بر سر این پادشاه»! (جل الخالق از این کشف و شهودها که ما راست).
دلم از روز نخست خزانی بود و هنوز هم هست. اصلا یک مهاجر و رانده از زادگاه در هر فصلی دیده بگشاید، خزانتبار است. سالهاست در هجران و حرمان میزییم و جسارت رهایی از آن نیست. بارها از خودم میپرسم: واقعا حضور چون منی چه گلی بر سر این دنیا زده است که بخواهم به آن ادامه دهم؟ آمدنم به اختیار خودم نبود، ولی آیا نبودنم به اختیارم نیست؟
شاید این ماهها و فصلهای اخیر، در رؤیاییترین لحظههایی زندگی میکنم که گریبانگیر هر کسی نمیشود یا اگر هم شود، نمیتواند با آن چه کند یا میداند هم چه کند، ولی عاقلانه واکنش نشان دهد. حسی وصفناپذیر از شور و درد، گریبانم را گرفته است. وصفناپذیر از آن رو که تجربهای است کاملا تازه و تناقضی از در هم آمیختگی شور و درد. گاهی آشفتگی این حس چنان تن و ذهنم را فرامیگیرد که سه هفتهای در بستر بیماری میافتم و چون آدمهای گیج و منگ به سقف خیره میشوم و هیچ کس نمیداند چه شده است و چه بر من میگذرد. گاهی هم در لحظه غرقه بودن در آن شور و درد، دلم میگیرد و به فرجامش میاندیشم و درد میکشم. درون و بیرون آن لحظهها هم نه کاملا یکسان است و نه کاملا متفاوت. گویی خودم نیستم دیگر. شاید آن قدر در این وضعیت فرو رفتهام که ماندهام این «صادق» منم یا نیستم. نگاهم به زندگی نه آن است که در گذشته بود. هم آسانگیرانه شده و هم سختگیرانه. همین است که میگویم حسی متناقض درونم بیدار گشته است. آسانگیرانه از آن رو که بر هر چه نازیبایی بیرونی است، نه چون گذشته مینگرم و سختگیرانه از این رو که وضع کنونی را سزاوار نمیبینم و راه برونرفت از آن میجویم تا اگر بشود، این رؤیا رنگ واقعیت به خود بگیرد. البته میدانم بوالعجب کاری است و صَعب راهی.
با این همه، هر چه هست، خوش است دمی که در این لحظهها سیر میکنم و انگیزه سرودنم شده است. به گفته خواجوی کرمانی:
غم است حاصلم از عشق و من بدين شادم
كه گر چه هست غمم، نيست از غمم، غم هيچ
انگیزه سرودن چیست در این وانفسای زندگی وقتی تنها باشی و دلخسته از همه سرنوشتی که بیاختیار برایت رقم خورده است. منی که چند سالی از نوشتن باز مانده بودم و حال دوباره در گیرودار این لحظهها میتوانم بنویسم، نمیتوانم این نعمت را قدر ندانم و از خدایم شاکر نباشم برای ارزانی داشتن این هدیه. مگر آدمی در عمر کوتاهش، چند بار چنین میتواند باشد؟ مگر چه قدر میتوان سنگدل ماند و نگریست؟ مگر چه قدر میتوان ادا و اصول دیپلماتیک درآورد و دل را در پستوی خانه نهان کرد؟ البته این مگر و مگرهای فراوان دیگر وقتی دست به دست ای کاشهای دیگر میدهند، باز تراژدی خلق میکنند. باز همان بار حرمان و هجران و حسرت را بر دل میگذارند. با این وصف، در این شب، از پس این همه سال تنهایی، قدر این لحظهها را میدانم؛ شاید ماندگار شوند و به قول شاعر همروزگارمان؛ ناصر حامدی:
خدا که این همه خوب است، کاش امر کند
کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد
میخواهم در این جشن اشک و لبخند، مهمان شعر شویم. نخست، شعری از سید محمدحسین طباطبایی یا همان علامه طباطبایی معروف که به نظرم، مناسب حال است دقیقا:
مهر خوبان، دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون، سر خود، مجنون گشت
ز سَمَک تا به سُهایش، کشش لیلی برد
من به سرچشمهی خورشید، نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من، خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت، مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود، مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد؟
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه، ز من، نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیام مهر و خودت سوختیام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم، ولی
خم ابروت، مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
بعد هم پشت سر هم سه شعر از ناصر حامدی بخوانید و اگر خوشتان آمد، به جان نازنین شاعر و نیز انتخابگرش دعا کنید:
حال زیارت
زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است
با تو، بیتابی و بیخوابی و دلمشغولی
با تو، حال خوش و احوال پریشان خوب است
روبهرویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است
موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاهگاهی گذر از کفر به ایمان خوب است
شب خوبی است، بگو حال زیارت داری؟
مستی جادهی گیلان به خراسان خوب است
نم نم نیمه شب و نغمهی عبدالباسط
زندگی با تو...کنار تو... به قرآن، خوب است
پنهان
عشق را لای در و دیوار پنهان کردهای
باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کردهای
ای لبانت، کار دست نازنینان بهشت
راز بگشا، از چه رو رخسار پنهان کردهای؟
آسمان، تار است، میگویند امشب، ماه را
پشت آن پیراهن گلدار پنهان کردهای
صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش
آنچه را در لحظهی دیدار پنهان کردهای
آن لب تبدار را یک بار بوسیدن، شفاست
وای از این دارو که از بیمار پنهان کردهای
روزگار! ای روزگار! آن روزی نایاب را
در کدامین حجرهی بازار پنهان کردهای؟
زمانه
بگو به باد، پرش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بیامان بدهد
چه بیقرار و چه بیگانه ماندهایم، ای کاش
کسی بیاید و ما را به هم نشان بدهد
کسی بیاید و ما را به کوچهها ببرد
به ما برای رسیدن به هم توان بدهد
بگو...مگر برساند کسی به گوش خدا
که از نگاهش، سهمی به عاشقان بدهد
برای هر دل تنها، دلی ردیف کند
به هر نگاه جوان، یار مهربان بدهد
خدا که این همه خوب است، کاش امر کند
کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/post-92.aspx