خرٍ مردم را (رم) ندهید تا درقبر راحت بخوابید.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بلاخره در شب هفتم محرم، یک نکته آموزنده آموختم.
امسال یک روحانی داریم که خیلی سنگین ورنگین تشریف دارند. همش توی تکنیک وتاکتیک (علم) سخنرانی سیر میکند. در هفت شب گذشته یک قدم از روال سخنرانی رسمی وجدی بیرون نیامد.
روحانی محترم مجلس ما، اهل گوش دادن به انتقادها نیست، شاید دوست ندارد، شاید به علت کهولت سن باشد. درسالهای گذشته روحانی مجلس سر منبر اعلام میکرد؛ هرکسی هر سخنی، حرفی، انتقادی دارد، به گوش جان ودل میشنوم وقبول میکنم. طبیعتا سیل انتقادات وپیامک هم سرازیر میشد، حال اون بنده خدا چه نتیجه میگرفت من نمیدانم ولی بازار انتقاد گرم بود ومردم هم احساس میکرد در اداره مجلس عزاداری مشارکت دارند.
لازم به ذکر است که روحانی امسال دهه عاشورا، طوری سخن نمیگوید که باعث انتقاد کسی بشود، البته خود ایشان در هر شب ادعا میکند که مطالبش علمی وتحقیقی است ولی زمانیکه گوش میدهی، متاسفانه این طور نیست، هرچه ایشان میگوید، درسالهای دیگر هم شنیدهایم.
من فکر میکنم هیئت امنای محترم به جناب روحانی گوش زد کرده است که مردم کمکم دارند خسته میشوند وباید یک حالی به این مردم بدهید وگرنه از شبهای دیگر؛ لحاف وتشک با خود میآورند.
خلاصه اینکه در شب هفتم در وسط سخنرانی، یاد از ملانصرالدین کرده وداستان ذیل را برای مردم تعریف کرد.
روزی ملانصرالدین به همسرش گفت؛ خورد وبزرگ، عالم وزاهد، شاه وگدا از قبر میگویند، اما من هرچه فکر میکنم واقعا درقبر چه میگذرد، هیچ نمیفهمم.! میخواهم بروم به قبر بخوابم وهر آنچه میگذرد خودم شخصا تجربه کنم. همسر ملا که اورا خوب میشناخت ومیدانست که او از تصمیمش برنمیگردد، هیچ نگفت.
ملانصرالدین بر سر چهار راهی قبر درست کرده وداخل آن خوابید ومنتظر اتفاقات که قرار بو بیفتد ماند. مدت زیادی طول نکشید که سرو صدای به گوش ملا رسید. ملانصرالدین تپش قلبش زیاد شده وگوشهایش راتیزکردتا صدا هارا خوب بشنود به وخاطر بسپارد. صداها هی نزدیک ونزدیکتر میشد، ملانصرالدین از محتویات سخنان که میشنید متوجه شد این صدا مربوط به عدهای عابر هست که راه گم کرده وبرسر اینکه از کدام را ادامه مسیر بدهند، بحث دارند. ملانصرالدین سرش را از داخل قبر بیرون آورده با صدای بلند گفت؛ تا من زند بودم راه ازین طرف بود، با بیرون آمدن سر ملانصرالدین از قبر، خرها رم کرده وصاحبان خودرا به زمین زدند. کمی بعد عابران سر قبر آمده به ملا گفت؛ بیا بیرون. ملا گفت من مردهام به من کاری نداشته باشید. ولی آنها ملا را برون آورده ویک کتک جانانه زدند.
ملا نصرالدین شب خسته وکفته با لباس پاره پوره سر ودست خونین به منزل برگشت. خانمش که منتطر بود پرسید؛ چه شد؟ قبر را چگونه دیدی؟ چطور گذشت؟
ملانصرالدین گفت: اگر خری مردم را رم ندهی، هیچ اتفاقی نمیافتد.
پ. ن: من شخصا به اندازه هفت شب گذشته چیز آموختم. شما چطور؟
آنلاین : http://hydari44.blogfa.com/post-861.aspx