عزیزان قتل شاهان است امروز
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
محرم در خاطرات کودکی من
(تلخیصی از این نوشته در
شماره نوزدهم. آذر۱۳۹۱، مجله داستان همشهری چاپ شده است)
اشاره:
افغانستان مرکزی، استانهایی مانند: «ارزگان»، «بامیان»، «غزنین» و
«غور» را شامل میشود. اغلب ساکنان این استانها، شیعة اثناعشری و از قوم «هزاره»
میباشند. این مردم از دیرباز به عشق «خاندان»، شهرهاند و بر سر این عشق، سرهای
زیادی نهادهاند. «باغچار» منطقة نسبتآ بزرگی است، در استان «ارزگان»؛. زمان و
زمینة این خاطرات، روستایی محصور در میان کوهستان در حوالی سالهای دهه چهل و
پنجای شمسیمی باشد.
آنسالها در قریة باغچار، وقتی ماه محرم از راه میرسید، سه، چهار
روستای مجاور، در مکانی به نام «تکیه» دور هم جمع میشدند و از شب اول تا دهم و
نیز روز عاشورا را به مصیبتداری و روضه خوانی و سینهزنی میپرداختند. «تکیه»،
خانهای بود که «علم» در آن قرار داشت. به صاحب این خانه «تکیهدار» میگفتند.
تکیهدار «خیل» ما «ابراهیم» نام داشت. این ابراهیم خدا بیامرز، از دار دنیا یک زن
و یک دختر داشت. نام دخترش «آمنه» بود. نام زنش را ما نمیدانستیم. یعنی عیب بود
که نام زن کسی برده شود. این بود که همسر ابراهیم را «ایکه» * آمنه صدا میزدند.
ایکه آمنه اندکی زبانش میگرفت و این وضعیت کلامش را نمکین میکرد. شوخ طبعان محل،
لحن ایکه آمنه را تقلید میکردند و بساط خنده و شادیشان روبراه بود. هرچه بود ایکه
آمنه، زنی خوبی بود و ابراهیم شویش از او خوبتر و آمنه از هردوشان خوبتر. آنها
از مردمان ساده و بیآزار روزگار بودند. ابراهیم در همان سالها به رحمت ایزدی
پیوست و شنیدم زنش چند سال بعد به شوهر پیوسته. ولی از حال آمنه خبری ندارم. نمیدانم
که روزگار با او چه کرد؟ اما هرکجا هست آبش سرد و نانش گرم باشد.
ابراهیم مرد فقیر و بیسوادی بود. به طور ارثی، «علم» قمر بنیهاشم در
خانه او بود و افتخار تکیهداری امام حسینِ خیل ما، نصیب او شده بود. «سیاه خانة»
نسبتآ بزرگ و اسطورهای داشت که سقفش با تیرچوبهای بسیار کلانی پوشیده شده بود.
سیاهخانه در اصطلاح مردم آنجا یعنی محلی که در آن آتش میسوخت و تنور و اجاق و
دیگدان قرار داشت، از این رو در و دیوار و سقف ستونش همیشه سیاه بود، یا به عبارتی
همین آشپزخانه و مطبخ امروزیها. منتها با این تفاوت که تمام ساز و برگ مردم فقیری
مانند ابراهیم را همین سیاهخانه شکل میداد و دیگر از سفیدخانه و مهمانخانه و
بیرونی و اندرونی، خبری نبود. ابراهیم با زن و بچهاش، باقی سال را در همین سیاهخانه
زندگی میکرد. محرم که میشد، دستی به سر و صورت آن میکشید، آب و جارو میزد و با
خلوص نیت منتظر آمدن مصیبت داران مولایش حسین مینشست. در وسط این سیاه خانه، ستون
بزرگی بود و پای ستون یک دیگدان پر از «قوغ» و دور و برش تشکچهای انداخته که محل
نشستن آخوند و سادات ریش سفیدان قوم بود. علم ابوالفضل نیز کنارهمین ستون، پشت
منبر برپا بود. علم برای بچههایی در سن و سال من و شاید در ذهن تمامی مردم ده،
هدیهای بود آمده از عالم دیگر و جنسی متفاوت و غیر اینجهانی داشت. نوع پارچه و
نقش و نقوش حک شده بر آنها و مهمتر از همه پنجة ایستاده روی سرش، او را از وسایل
روزمره و معمول زندگی مردم جدا میکرد. شاید به راستی همان علم حضرت ابوالفضل
بود که روز عاشورا وقتی دستش را قطع کردند به زمین نینوا افتاد یا حتی خود دست
حضرت بود که تجسّد آهنی یافته بود و نمیدانستیم چطوری از آن صحرای تفتیده و از
دست آن قوم عنود، جسته و در این کوهستان دور افتاده به دست ابراهیم، تکیه دار ده
ما رسیده است. علم سالی یک بار در ماه محرم بیرون آورده میشد ومردم آن را میبوسیدند.
زنها به گوشه دستمالهای آن پول و نیاز گره میزدند.
شاید یکی از دلایلی که اغلب، خانههای افرادی چون ابراهیم به عنوان
تکیه انتخاب میشد، نبود مساجد و حسینههای مستقل و شناخته شده در مناطق مرکزی
افغانستان و در میان شیعیان آن سامان بود. اکثریت مردم افغانستان از اهل سنت و
جماعتند و شیعیان اقلیت محروم این سرزمین را تشکیل میدهند. تا همین چند دهة قبل
برگزاری مراسم مذهبی شیعیان در این کشور در خفا و با تقیه انجام میشد. این خفیهرفتاری
البته بیش از آنکه به خود هموطنان حنفی مذهب ما بر گردد، میراث جبّارانی بودهاند
که با پاشیدن بذر دشمنی میان سنی و شیعه، خر مرادشان را سوار میشدند. اگر نه
تاریخ اهل سنت در این کشور نشان داده که مردمان اهل مدارا و مروتاند. به اهلبیت
پیامبرشان عشق میورزند. اما بعد از بیدادی که توسط امیر جابری به نام عبدالرحمن
بر شیعیان این کشور رفت، تا مدتها هویت مذهبیشان انکار شد، چنانکه سرزمینشان غصب
گردید، دختران و پسران جوانشان به کنیزی و غلامی برده شدند. دیگر نه زمینی
داشتند؛ برای ساختن مساجد و تکایا و نه اذنی برای برگزاری مناسک و مراسم مذهبی.
باید در همین سیاهخانهها شبهنگام دور از چشم گزمه و عسس گرد هم میآمدند و با
گلویگرفته در سوگ آرمانهای دینی و امام شهیدشان، گریه میکردند.
القصه. باغچار سرزمین کوهستانی و برفگیری بود. گاهی میشد که نزدیک
دو متر برف میبارید و راه رفت و آمد به کلی بند میآمد. ماه محرم اگر در در فصل
زمستان واقع میشد. ما مجبور بودیم تا محل «تکیه» که قریب یک کیلومتر راه بود، برفها
را پارو کنیم تا رفت و آمد زنها و بچهها میسر گردد. وقتی جمعیت گرد میآمدند،
ابتدا بچههای نوجوان و جوان که به آنها «ذاکران حسینی» میگفتند به ترتیب سن و
سال بلند شده و پیش منیر میایستادند و پیشخوانی خودشان را میخواندند. همه آنها
یک دفترچه یادداشتگونه داشتند که مانند طومار تا میخورد. به این دفترچهها
«لولهبیاض» میگفتند. در این لوله بیاضها از منابعی رایج مرثیه، مانند: «روضه
الشهدا»، «ریاضالحسینی»، «جوهری» و «خزینه الاشعار»، مطالبی را اعم از نثر و نظم
بنا به وضعیت و سلیقة خودشان گرد میآوردند. این ذاکران افراد خاصی بودند. میبایست
صدای خوشی میداشتند و معمولا خانوادههایی که سرشان به تنشان میارزید، سعی
داشتند یک مصیبتخوان داشته باشند. اما در مجموع تعداد اندکی بود که جرأت وشانس
این کار را مییافت. اغلب خانوادهها بیسواد بودند. گروهی هم بودند که با یک بار
و دوبار ذاکری با پوزخند و ریشخند دیگران از میدان بدر میرفتند و روضه خوانیشان
نقل محافل میشد. خلاصه این جوانان خوش صدا با لحنهای جانسوز وظیفه داشتند تا قبل
از رسیدن نوبت به ملای اصلی، دلهای مستمعین را گرم کنند. من و عموی کوچکم جناب سید
عباس که همسن و سال من بود نیز از ذاکران و میدان داران اصلی نوحهخوانی قریهمان
بودیم. صدای گرمی داشتیم با یک نوع رقابت پنهان میان خود. شعرها را حفظ میکردیم.
اما نمیدانم چرا من از میان همة شهیدان دشت نینوا، ابوالفضل عباس را بیشتر دوست
میداشتم. او الگوی ذهنی من بود و قهرمان دوران کودکیم. معمولا روضه عباس را میخواندم
از جمله این بیتها را بسیار دوست داشتم.
پرکرد مشک، پس کفی از آب
برگرفت
میخواست تا که نوشد از آن آب
خوشگوار
آمد بیادش از جگر تشنة حسین
چون اشک خویش ریخت ز کف آب و
شد سوار
«حکیم بن طفیل»، در نزد من
شقیترین موجود کربلا بود، حتی از «حرمله» نیز شقیتر، که تیرش حلقوم علی اصغر شش
ماهه را شکافته بود.
ملای اصلی منطقه ما شیخ فقیهی
بود که آخر از همه میرفت و موعظه میکرد و روضه و دعای نهایی را او میخواند. درس
خوانده نجف بود و در رشتة خودش استاد. قبل از اینکه شیخ بالای منبر برود شخصی از
میان جماعت، با آواز جلی، ابیاتی را میخواند که معروف به «ذکر پای منبر» بود و
البته نوعی احترام به آخوند نیز تلقی میشد در هنگام ذکر مصیبت هر کسی باسبک خودش
گریه میکرد و از میان همه آنها یادم است پیر مردی بود با نام مستعار «شوقی» سن و
سال زیادی داشت. شاید به صد میرسید. میگفتد در جنگ جهانی دوم در سپاه متفقین
بوده و در منطقه بین النهرین با متحدین جنگیده است. و چنانکه خودش قصه میکرده
روزی در یکی از نبردها جنگجویی را با تیر از پا در میآورد؛ وقتی بالای سرش میرسد
داشته شهادتین را میخوانده. از عادات این مرحوم یکی این بود که در هنگام ذکر
مصیبت، یکباره با کف دست محکم به پیشانی بلند و بیمویش میکوبید و صدای تراق
بلندی از آن به گوش میرسید. این عمل پیرمرد حمل بر ریا میشد اما خدا میداند،
شاید دردی در جانش بوده. به قول بیدل:
چرا کس منکر بیطاقیهای درا باشد
دلی دارد، چه مشکل گر به دردی آشنا باشد
در هر صورت خدا رحمتش کند.
روضة شیخ که به پایان میرسید زمینه برای سینهزنی آماده میشد. مردم
باغچار سبک خاصی در سینهزنی داشت. سینه زنان در دو صف جداگانه رو در روی هم،
دایرهوار میایستادند. سردسته هر دو صف میبایست از سینهزنان با تجربه و پیشکسوت
میبود و بعد به ترتیب شأن و تبحر در سینهزنی افراد دیگر ادامه زنجیر را شکل میدادند.
از سردستههای معروف سینهزنی که همیشه در اول صف قرار داشتند یکی شهید خدا نظر
بود و دیگری سید محمد که هر دو از مردان رشید و کشتی گیران معروف روزگارشان بودند.
خدا نظر در سال ۱۳۶۸ به شهادت رسید. جای ما بچهها هم قاعدتآ آخر صف بود. ابتدا،
صف اول در حالی که ذکر مبارک «حسن» را با صدای بلند ادا میکردند، آرام آرام به
سینه میزدند، و این در حالی بود که حرکت دایرهواری را نیز شروع کرده بودند. صف
دوم با همین وضعیت، در جواب ذکر مبارک «حسین» را فریاد میکردند. حرکت دایرهوار
شروع میشد و فریاد حسن، حسین فضا را پر میکرد. زنان و مردانی که در اطراف نشسته
بودند فریاد شیونشان بلند بود. در این موقع پیشخوان خوش صدایی از صف نخستین شروع
به خواندن پیشخوانی میکرد و ابیات مخصوصی را میخواند. این حالت ادامه مییافت و
کم کم سنیهزنی اوج میگرفت و ذکرهای پیدرپی عوض میشد و صدا و چرخش مردان سینهزن
بلندتر و سریعتر. اذکاری که در طول سینه زنی خوانده میشد عبارت بودنداز:
حسن/ حسین- الله/ مولا- حیدر/ صفدر- عباس/ قاسم- علی/ نبی- اکبر/
اصغر.
در دور اول، سینه زنی یک دسته بود اما در دورهای بعدی با دو دست سینه
میزدند. در انتها، دیگر، فریاد مردان سینهزن، به غرش مردان جنگی بیشتر شبیه بود
تا صدای حزن ا نگیز سینهزنی. با فریادهای حیدر و صفدر، انگار داشتند تاریخی
سراپا خون و آتش تشیع را تجسم میبخشیدند. این حالت ادامه مییافت تا اینکه در اوج
خستگی و بیم غش سینه زنان، ریش سفید ده ما که شخصی بود به نام حاجی «گشتعلی» از
جایش بلند میشد و صلوات میفرستاد و سینهزنان دست از سینهزنی میکشیدند. این
شیوة سینهزنی تا حدودی به آیین عزاداری مردمان جنوب ایران شباهت داشت. البته با
تفاوت ذکرها. حالت حماسی جالبی داشت چیزی بود بین آیین صوفیانه و سینهزنی رایج. در
روستای ما زنجیر زنی رواج نداشت اما گفته میشد که روستاهای مجاور مراسم زنجیر زنی
نیز دارند.
شب و روز عاشورا حقیقتآ حال دیگری داشت. گویی به واقع نیز عاشورای
دیگری در سینههای این مردم عاشق برپا میشد. مردمی که نه سرزمین کوهستانی و
برفگیرشان را با دشتهای عراق نسبتی بود و نه سیمایهای متفاوتشان را با عربهای
شام و کوفه شباهتی. اما دلهایشان پر بود از مهر نوادة پیامبری که میگفتند در
چنین روزی، قوم اشقیا آب را بر روی او و طفلانش بستند، و بر لب رورد فرات، لبتشنه
شهیدیش کردند. این بود که از آغاز کار، ذاکران، بیکدام مقدمه و طول و تفصیل میرفتند
سراغ روضهخوانی و با سوز و داغ بسیار میخواندند:
عزیزان! قتل شاهان است امروز
حسین تا چاشت مهمان است امروز
به دشت کربلا آن شاه مظلوم
شهید زخم پیکان است امروز
برای ما بچههای ذاکر نیز از
جهتی عاشورا روز خاصی بود. در این روز بعد از اتمام مراسم، مردم ابتدا برای
«آخوند» و ذاکرین پول جمع میکردند. پتویی در میان افکنده میشد و هرکس به مقدار
توان خودش پول نقد داخل آن میریخت. بخش اصلی پول مال شیخ بود و البته نفری بیست
یا سی افغانی نیز از باب تشویق به ذاکرین جوان میرسید. این پولها شیرینترین
پولهایی بوده که در عمرم دریافت کردهام. با همان بیست افغانی میشد کلی دفتر و
قلم و نخود کشمش و اجناس گوناگون خرید. روزی که آن پول را دریافت میکردیم جیب ما،
شآن و موقعیت دیگری مییافت. از دیگر برنامههای رایج عصر روز عاشورا، بوسیدن دست
سادات بود. شیعیان افغانستان خصوصا هزاره در آن سالها، به ساداتشان احترام بسیاری
میگذاشتند. حتی دست بچههای خوردی چون ما را نیز میبوسیدند. اینکه مردان کلان
دست ما بچههای خورد را میبوسیدند، نکتة اسرار آمیزی برایم بود و حس خاص را به
همراه داشت.
کوتاه سخن اینکه محرم، از جهات بسیاری ماه بیاد ماندنی دوران کودکی ما
بود. هم از آن رو که برای مدتی فُرم زندگی یک نواخت و معمولی روستا را بهم میریخت
و هم از آن جهت که ماه پر برکتی بود. از هفتم محرم هر روز یک «آغیل» نوبت خیرات
داشتند. «نان بته» * غذای رایج و مورد علاقهٔ مردم بود. هی که
در آن زمستانهای سرد و شکمهای گرسنه میچسپید. البته آنهایی که دستشان به دهنشان
میرسید گوسفند میکشتند و پلو میدادند.
این بود محرم سالهای کودکی
من در زادگام باغچار. کم کم آن روزهای خوب گذشت. کم کم ما بزرگ شدیم. جنگ از راه
رسید و ما آن قریهٔ خوش آب و هوا را رها کردیم.
• ایکه: مادر
• نانبته: غذای که با آرد گندم و روغن و
دوغ درست میشد.
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/pos...