ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد؟
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
روز گذشته با دوست ساليان دور و ديرم «محمدجواد خاوري» كه به تازگي از سفر سه سالهاش به نروژ بازگشته، مدتي در خيابانهاي مشهد گشتوگذار كرديم. به «سيمتري طلاب» رفتيم و ياد سالهاي قبل را زنده كرديم. با اين تفاوت كه آن زمان «نادر احمدي»، «علي پيام» و «حمزه واعظي» نيز بودند. ياد همگي گرامي باد.
با جواد خاوري اوايل دهة شصت آشنا شدم. آنسالها
ايشان و استاد «حسن رضايي» ساكن «گلشهر» بودند و من و داكتر صادق باقري در
«التيمور» سكني داشتيم. داكتر باقري كه حس ششم قدرتمندي در پيدا كردن جلسات چند
نفرة سرّي داشت، يك رزو آمد و گفت جلسهاي يافتهام كه در آن سه نفر، باهم مباحثات
علمي دارند. و بعد از آن ميروند و به بازي فوتبال ميپردازند. خوب است ما هم به
جمع آنها بپيونديم. شب موعود، دوچرخة جاپاني ايشان را دوتركه كرده، پازنان به
منطقة «صاحب الزمان»، به در خانة كوچكي، كنار «ميدان حافظ» رسيديم كه از آن استاد
حسين فاطمي بود. آلبته آن زمان به موسوي اشتهار داشت. البته قبلا هماهنگيها صورت
گرفته بود. سه نفر ديدم؛ دو تا نوباوه و يكي جوان. از آن دو نوباوه يكي قد بلند
به نظرم رسيد با عينكي كه به صورتش بزرگ مينمود و آن محمدجواد خاوري بود.
آنچه قبل از رسيدن ما در ميان آنها
جريان داشت نميدانم اما به گمانم صرف و نحو عرب ميخواندند. موسوي استاد بود و
اين دو نفر شاگرد. اما چيزي كه ما براي آن آمده بوديم خوانش كتاب «مقدمة بر
جهانبينياسلامي»، اثر استاد «مرتضي مطهري» بود. به گمانم آز آن شب بود كه ما
فهميديم، جهانبيني مركب است از سه كلمة جهان+ بيني+ اسلامي. و دانستيم كه «بيني»
نه به معني همان عضوي كه عينك گندة جواد، روي آن قرارگرفته؛ بلكه به معني ديدن
است و ديدن نه به معني مشاهده با چشم، بلكه به معني شناختن. و منظور از جهان نيز
«فيزيك» جهان نيست كه «متافيزيك» آن است و ما قرار است در اين كتاب با شناخت
متافيزيك اسلامي جهان آشنا شويم.
بعد از سروكلهزدن معقولات قرار
شد برويم ميدان و در عرصة محسوسات نيز، زورآزمايي كنيم. ماه رمضان بود و فوتباليستهاي
حرفهاي روشنايي اندكي را تدارك ديده بودند كه تمرين شبانه داشته باشند. اصل ميدان
مال آنها بود و ما چند تن نيز در حواشي ميدان گرد و خاك ميكرديم. لباسهايمان را
كنده بوديم و روي ديورا نردهداري گذاشته بوديم. من آن روز تازه يك ساعت ديجتالي
خريده بودم. نو بود و برايم ارزشمند. وقتي بازي تمام شد و به سراغ لباسهايمان
آمديم ديدم كه آن ساعت نازنينم نيست. نزديك بود جهانبنيام نسبت به دوستان تازه
يافتهام تغير كند اما خويشتنداري كردم و چيزي نگفتم. «رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي
دگر هم» ساعت پيدا نشد اما دوستاني را يافته بودم كه ميبايست با آنها سالهاي
بسياري را سپري كنم.
البته براي رفع سوءتفاهم بنويسم
كه ما لباسهايمان را جاي مناسبي نگذاشته بوديم و دزد ماهر از تاريكي شب استفاده
كرده بود و در پناه ديوار و شب ، وقتي ما سرگرم بازي بوده ايم آن ساعت مقبول مرا
ربوده بود.
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/pos...