اولين برف زندگي
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
اولين برف زندگي
عبدالواحد رفيعي
8 جدي 1391 هرات
نثار(سه
ساله ) باديدن اولين برف زندگي اش روي حويلي صدا كرد ؛ "كف ، روي حويلي كف
جمع شده". اين حرف او مرا به دوران كودكي خودم برد . به اين فكرافتادم كه من
با ديدن اولين برف زندگي ام چي گفته باشم ؟ شكر؟ نمك ؟ آرد ؟ يا مثل نثار "كف" .هرچي فكركردم
هيچ چيزي به يادم نيامد، حتي يادم نيامد كه درآن دوره اززندگي ام چيزي شبيه به برف
بوده است كه ديدن برف مرا به ياد آن انداخته باشد . اگرنه ملامت بودم كه با شما
درميان نمي گذاشتم. ولي چيزهاي درهمان
لحظات كه دراين باره فكرمي كردم ازهمان زمان هاي دوربه يادم آمد . رويداد هاي
شيرين وشادي درذهنم گشت وبه يادم آمد ، ازدوراني كه با برف بازي مي كرديم . برف
هميشه با باريدنش براي ما لحظاتي شادي را خلق مي كرد . يادم هست هميشه روزي كه برف
باريده بود ، مرا با نويد برف ازخواب مي پراندند ، مادرم يا پدر. بخيزكه برف
باريده . اين جمله مثل آب سردي بربدن خفته ي مرا ازجا مي كند وپشت كلكين خيزمي زدم
. صفحه ي سفيد همه چيزرا پوشانده بود وشاخه هاي درخت هاي توت روي حويلي مان درختي
سيب را مي ماند كه نو شكوفه كرده باشند .
با
شتاب واشتياق مي رفتيم "برف جارو" كنيم . گرچند كه برف را پارو ميكردند
ولي عبارت " برف جاروكردن " بيشترورد زبان اهالي ديارما بود . من با
پاروي كوچكي كه پدرمخصوصا براي من وبرادرم ساخته بود ، با كلاه وجوراب مي رفتيم روي
بام .
روي
بام بود كه "پاغونده" بازي شروع مي شد وازبام خود كسي را با
"پاغونده " دربام همسايه مي زديم . "اوگره " خوري درنيم چاشتي
ونان چاشت كه هميشه دراين گونه روزهاي سرد وبرفي "قديد" بود .
برف
آن زمان برف بود . مثل اين روزها " پوخك " نبود ، به معني واقعي برف بود
وما گاهي تا بالاي زانو دربرف گم ميشديم وگاهي تا كمردربرف فرومي رفتيم . با آن
همه ، سرماي سوزاني مثل اكنون نداشت . برف آن دوره گرچند كه برف بود ، ولي دلي
گرمي داشت . غلت ميزديم روي برف ، بلند
ميشديم وازته دل ميخنديديم . وصداي قهقهه ي اطفال ده وبگومگوي بزرگسالان ازروي بام
ها اولين ارمغان برف براي دهكده ي ما بود .
تصويرقشنگي
از"چيربرف " هميشه درذهنم مي آيد وهيچگاه ازتصورخلق اين تصويردرخيالم سيرنمي
شوم . " چيربرف " درزبان عاميانه مردم محل، به رد پايي گفته مي شد كه
بعدازيك برف سنگين اولين رهگذردرمسيري روي برف عبورمي كرد وبه دنبال ازخود برجا
ميگذااشت . فاصله هاي دورازهم كه امكان پاروپاك كاري نداشت ، توسط عابرين درفاصله
يك قدم به يك قدم ايجاد ميشد . ورفته رفته مسيرگذاردرزمستان مي شد . " چيربرف
" تنها قدمگاه عابرين بود . درهواي سرد غزني كه برف به سادگي آب نمي شد، اين
چيرتنها گذرگاه عابرين پياده بود .
نفردوم
پا روي جاي پاي نفراول ميگذاشت ونفرسوم پا را جاي پاي نفردوم واين چيربه شكل خال
هاي سياه روي يك صفحه سفيد نقش مي بست . واگردشتي هموارمي بود ، رد آن ازيك ده
برآمده بود و دردهكده ي ديگرداخل شده بود . گاهي تصويرقطاري ازيك كاروان شتررا
درذهن خلق مي كند .
آهسته
آهسته كه زمان رو به بهارمي رفت ، دراواسط ماه دوم زمستان ، برف " سورجه
" مي شد . سورجه گاهي چنان سخت بود كه به قول كلان ها ي ده، روي آن ميشد اسپ
را تاخت . سورجه زمان "لخشك" بود . سورخوردن روي سورجه سواربرطشت هاي
فلزي ويا كفش هاي پلاستيكي هيجان داشت ودلهره . با سرعت آدم را ميبرد درنقطه ي مي زد به زمين . وقتي بعد ازلخشك به خانه مي
آمديم با لباس هاي تروكفش هاي پرازبرفاب ، دركنارتنورو روي "تاوخانه"
درازمي كشيدم ، شاد وبا نشاط .....
آنلاین : http://mosafeer.blogfa.com/post-735.aspx