عاشقی، جرم قشنگی است؛ به انکار مکوش
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
شعر قشنگی از «بهروز یاسمی»، شاعر
خوشقریحه همروزگامان به یادم آمد که هم شنیدنش این روزها قلبم را آتش میزند و هم خاطره دوستیهای خوب سالهای اول دانشگاه را برایم زنده کرد. برای راهاندازی
نخستین انجمن شعر و ادب در دانشگاهمان بسیار کوشیدیم و در طول دو سال توانستیم ده
محفل شعر با حضور شاعران ایرانی و افغانستانی برگزار کنیم. این انجمن سالها عمر
کرد و دوستانی دیگر که پس از ما آمدند، راهی را که گشودیم، ادامه دادند.
نخستین محفل شعر هم برای آغاز به کار
رسمی این انجمن در خوابگاه دانشگاه برگزار شد. به طور کلی، در راهاندازی این انجمن،
دوستانی همچون گودرز شاطری، سعید محمدی، اردشیر حیدری، قاسم شیری، علی خیری، صراف
کرمی، بهزاد استادی، اسماعیل سردره و محمد محمودی نقش داشتند. البته افرادی مثل
جلال شمسی و محمد صبوریمنش، از دوستان خوبمان هم همکاری کردند.
جالب آنکه آن زمان تصمیم گرفته
بودند دو انجمن ادبی در دانشگاه باشد؛ یکی ویژه «خواهران» و یکی ویژه «برادران». همان زمان
در برابر این اندیشه عقبمانده ایستادگی کردیم و انجمنی ادبی پا گرفت که ملاک حضور
در آن، زن و مرد بودن نبود، بلکه فعالیت ادبی در عرصه شعر و داستان بود. بانو
شهرزاد محمدی، یکی از شاعران خوبی بود که در این زمینه همکاری کرد.
در نخستین محفل معرفی اولیه این
انجمن، گودرز عزیز، مجری برنامه بود. این شاعر خوشقریحه که سال گذشته دکترای
فلسفه خود را در دانشگاه تهران به پایان رساند، آن شب، شعر «عاشقی، جرم قشنگی است؛
به انکار مکوش» را با صدای دلنشین خودش خواند که همیشه زنگ آن صدا در گوشم هست.
نوار آن شب شعر را هم نگاه داشتهام که یادگار ارجمندی از آن دوره است.
ای نگاهت، نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو میاندیشم
به تو آری، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور
به همان سایه، همان وهم، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم، به تکلم، به دلآرایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو
به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگیاش
میشود یکشبه پی برد به دلدادگیاش
آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز، چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشهای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بیرنگتر از آینه، یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه، تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه، تصویر تو نیست؛
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکی است؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینهپوش
عاشقی، جرم قشنگی است؛ به انکار مکوش
آری، آن سایه که شب، آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من، آن شبح شاد شبانگاه تویی
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/post-98.aspx