آن هفت روز پس از هفت سال
نگفته های از توقیف هفته نامه آفتاب در کابل/ نظاره گر اطراف هستیم و بیشتر به سویی چشمان را دوخته بودیم که همکاران ما هر روز از آن مسیر به دفتر میامدند ، ساعت هشت سی دقیقه شده است . کسی از همکاران مان را ندیدیم ترس و اصطراب فضای اش را بر ذهن ما پهن تر میکرد و بلاتکلیفی و اصطراب ما بیشتر میشد.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
او تنها مادر بچه های خودش نبود مادر آفتاب نیز بود. فکر کردم نکنه دیشب خاله خبر شده است که چه اتفاق افتاده ، نکنه خاله از نگرانی دق مرگ شده که نان شب اولادهای یتیم اش را از کجا بیاورد، یا نکند نگران زندگی خودش است، تجربه ی زیادی در زندگی داشت او شاهد جنگ های داخلی و نسل کشی کابل بود او شاهد عینی نقص حقوق بشر بود و او شاهد قتل همسر اش بود!.
اصطراب ،ترس و سردرگمی وجود مان را فراگرفته بود. هفدهم جون سال 2003 ساعت هشت صبح من و ضامن زاهدی که پرکارترین و کم توقع ترین فرد در افتاب بود، خانه را به مقصد دفتر راه افتادیم ، شب قبل اش از طریق تلویزیون خبر شدیم که آفتاب را دست بند زدند و توقیف کرده اند.
فاصله ی کمی است، بعد از دو سه دقیقه ی به دفتر میرسیم، اولین صحنه ی غیر عادی را دم دروازه ساختمان، که افتاب دفتر اش در آن قرار داشت تجربه میکنیم " دو سرباز با دو تفنگ " صحنه ی غم انگیزیست! تفنگ به جای قلم، و افراد نظامی (پولیس ) به جای افتاب گردانها.
با یک حس گنگ توام با سردرگمی خواستم به داخل دفتر بروم ، ناگهان دستی روی سینه ام با نا مهربانی کوبیده میشود! میگوید : کجا؟ دفتر بسته است و مهر و لاک شده، کسی هم حق ورود به دفتر آفتاب را ندارد.
با نا امیدی و خشم به آنطرف سرک برمیگردم، آنجا که ضامن منتظر و نظاره گر این صحنه بود ، با چهره ی آشفته و صدای لرزان آهسته از من میپرسد چه شد! چه گپ است؟ گویا آشفتگی ضامن نیز روی ذهنم سنگینی میکند و قدرت صحبت کردن را ندارم تمام قدرتم را جمع میکنم تا جواب سوال اش را بدهم ، گفتند: دفتر بسته است، لاک مهر شده ، کسی حق داخل شدن را ندارد.
مات و مبهوت بودیم و تمرگز حواس را از دست داده بودیم.
نظاره گر اطراف هستیم و بیشتر به سویی چشمان را دوخته بودیم که همکاران ما هر روز از آن مسیر به دفتر میامدند ، ساعت هشت سی دقیقه شده است . کسی از همکاران مان را ندیدیم ترس و اصطراب فضای اش را بر ذهن ما پهن تر میکرد و بلاتکلیفی و اصطراب ما بیشتر میشد.
دکانداران در حال باز کردن دروازه های دکان شان بودند اما دفترآفتاب لاک و مهر شده بود، پولیس ها مسلح دم در دفتر افتاب گاهگای به طرف ما نگاه میکردند و با هم پچ پچ، و گاهی نیز لبخند پیروز مندانه ی بر لب داشتن انگار پشتونستان جنوبی را فتح کرده باشند و یا مخفی گاه ملا عمر و بن لادن را تسخیر نموده اند، شادمانی آنها زجر اور بود.
لحظه ها به سختی میگذرد و ما منتظریم اتفاق بعدی چیست؟ سر نوشت ما به کجا خواهد رسید . از اینکه مدیر مسوول و سردبیر را دیشب گرفته اند خبرداریم ، از بقیه بی خبریم به هادی خطیبی و معصومه فراز فکر میکنم ، خاله ی آفتاب که مسوولیت آشپزی را به عهده داشت و مادر چند یتیم قد و نیم بود، نیز طبق معمول سر کار نیامد، او تنها مادر بچه های خودش نبود مادر آفتاب نیز بود. فکر کردم نکنه دیشب خاله خبر شده است که چه اتفاق افتاده ، نکنه خاله از نگرانی دق مرگ شده که نان شب اولادهای یتیم اش را از کجا بیاورد، یا نکند نگران زندگی خودش است، تجربه ی زیادی در زندگی داشت او شاهد جنگ های داخلی و نسل کشی کابل بود او شاهد عینی نقص حقوق بشر بود و او شاهد قتل همسر اش بود!.
به دست پخت خاله عادت کرده بودیم و به چای که دم میکرد.
حوالی ساعت 9 است دو موتر نزدیکی ما توقف میکنند، دقت میکنم به موتر ها ، کسانی که از موتر پیاده میشوند دنبال چیزی و کسی هستند از یکی از دوکاندارن چیزی میپرسد یکی از راکبین موتر کمی آشنا به نظر میرسد، به من خیره میشود، به ذهنم فشار میاورم کیست؟ کجا دیدم اش ! چیزی به خاطرم نمی آید .
به طرف من حرکت میکند، من ترسم بیشتر میشود و دست و پاچه میشوم ، به من که میرسد ، میپرسد تو در آفتاب بودی؟ خودم را گم میکنم ، ضامن کمی از من فاصله میگیرد ، ظاهران نگرانی مارا متوجه میشود، بلافاصله کارت هویت اش را از جیب پیراهن اش بیرون میاورد و به من نشان میدهد، با دقت به کارت نگاه میکنم ، عنوان بزرگ روی کارت کمی آرامش را به من بر میگرداند ، بچه های خبرگزاری رویترز بودن ، نفس عمیقی میکشم ! به همکارانش اشاره میکند بیایند اینطرف، دو نفر با تجهیزات رونامه نگاری به سوی ما میاید ، سوالات آغاز میشود سعی میکنم جواب «آفتابی »ندهم . متوجه میشوم دوستان زیادی از خبرگزاری ها ، روزنامه و رادیو محاصره مان کرده است خبرنگاران سوالات زیادی داشتن اما من ، پاسخی نداشتم ، کوتاه و مختصر جواب میدادم دیگر فرصت نشد نگاه هم را به نگاه سربازان گره بزنم و لبخند آنها باعث سوهان شدن ذهنم گردد.
در بین محاصره و ازدحام روزنامه نگاران، کسی روی شانه ام دست اش را میگذارد و تکانم میدهد انگار صاعقه ی بر اندام فرود آمده است ، به طرف صاحب دست نگاه میکنم، خشم و نفرت وجودم را فرا میگیرید! کمی بیشتر دقت میکنم و به صورت اش خیره میشوم، تصور اشتباهی از صاحب دست داشتم ، فکر کردم آمده است تا ما را هم دست بند بزنند اما نه ! او آمده بود تا ناجی ما باشد او کسی نبود جز داود ناجی ( خبرنگار بی بی سی) جوانی با سیمای مهربان و همیشه لبخند به لب، میگوید: برویم ، میپرسم: کجا؟ دیگر چیزی نمی گوید و از دستم میگیرید و با خودش میکشد تا دروازه موتر حرف نمی زند وقتی داخل موتر بی بی سی میشوم میگوید اینجا امن نیست ممکن هر اتفاق بی افتاد فکر میکنم باید اول برویم دفتر اصلی حقوق بشر من موافقت میکنم موتر حرکت میکند بعد از چند لحظه ی متوجه نبودن ضامین زاهدی در کنار خودم میشوم به داوود میگویم : ضامن یاد ما رفت ! با خونسردی میگوید شاید مشکل پیش نیاید حالا که آمدیم میرویم .
به دفتر حقوق بشر میرسیم آنجایکه خانم سیماثمر مقر گزیده است و میخواهد بشر را با حقوق اش آشنا سازد و ناقضین حقوق بشر را به محاکمه برساند، نگهبان دروازه از ورود ما به داخل دفتر جلوگیری میکند و میگوید : داکتر صاحب هنوز نیامده است ، نا امیدانه بر میگیردیم و به سوی وزیر اکبرخان آنجا که دفتر دفتر بی بی سی موقعیت دارد راه می افتیم داخل دفتر بی بی سی میشوم ناجی بر میگردد و می گوید اینجا بمان من بر میگردم ، اسماء حبیب را میبینم که با عجله به طرف من میاید خیلی نگران به نظر میرسید، اسماء دیگر لبخند بر لب نداشت، حتی برق و جذابیت چشمانش تحت تاثیر آفتاب گرفتگی رفته بود میپرسد مهدوی و سیستانی کجا هستند؟ کدام خبری شده از اینان؟ جواب من کوتاه بود ، و میگویم نه هیچ خبری ندارم ، بدون هیچ حرفی دیگری بر میگردد و از نظرم غایب میشود.
به دختر هندوی فکر میکنم که مسلمان شده بود (اسماءحبیب) مطمعنا او دیگر از اسلام بیزار است با آنچه که بر سر آفتاب آورده بودند.
اسماء بر میگردد و میگوید ساعت یک بعد از ظهر برنامه لایف و زنده داریم اگر احوال مهدوی و سیستانی معلوم نشد باید در این برنامه شرکت کنم و از آدرس آفتاب حرف بزنم موافقت میکنم و اسماء دوباره غایب میشود.
داوود ناجی برگشته است میگوید هیچ خبری نشده است هنوز، چه کار کنیم؟ بعد از مکث کوتاه گفتم بر میگردم کارته سخی تا بقیه را پیدا کنم .
از دفتر بی بی سی خارج میشوم و با تاکسی به سوی دفتر بر میگردم سر چهارراهی نزدیک دفتر، ضامین را میبینم که منتظر است.
میگوید کجا رفتی نگران شدم ! هادی خطیبی و و معصومه فراز با محمود حکمیی در دوکان نجاری کوچه بعدی نشستهاند کمی خاطرم جمع میشود چون بچهها جمع شده اند. هیچکس موبایل نداشت تا با هم دیگر تماس میگرفتیم.
وارد دکان نجاری میشوم سیمای بهم ریخته خطیبی را میبینم و چهره ی رنگ پریده ی معصومه را حق هم داشتن یکی شوهر اش در زندان و دیگری معاون آفتاب بود.
آنها نیز از مکان بازداشت سردبیر و مدیر مسوول بیخبر بودند و من آنچه را که در این چند ساعت تجربه کرده بودم بیان میکنم برای همه گی.
محمود حکیمی مدیر مسوول یکی از هفته نامههای وقت کابل بود، دوست و همکار آفتاب با موبایل اش به همه جا تماس میگیرد تا سر نخ از محل بازداشت پیدا کند.
ساعت حدود 12 ظهر است که با خبر میشویم بازداشت شده گان در توقیف گاه ولایت است موتر را که محمود حکیمی با خود داشت برای حمل و نقل ما چند نفر کافی بود سوار میشویم و به سوی توقیف گاه ولایت میرویم .
اولین بار بود که به بازداشت گاه ولایت میرفتم رفتار پولیس با ما رضایتبخش بود.
حس عجیبی داشتم، نه شاد بودم ونه اندوه گین، داخل منتظر خانه بودیم که نوبت ملاقات بیاید متوجه میشوم که اسماء از ما زودتر به ملاقات آمده است و این نشان میداد که به آفتاب عنایت ویژه ی دارد به من نزدیک میشود و میگوید برنامه لایف یا زنده فعلاً لغو شد و از سالن بیرون میشود.
نوبت ملاقات به ما رسیده است همه با هم وارد اتاق ملاقات میشویم بازداشت شده گان یک یک مارا به آغوش میکشد لبخند تلخی روی لبان مهدوی و سیستانی نقش بسته است و دقایق با هم صحبت میکنیم مهدوی از من میخواهد که با هیچ رسانه ی صحبت نکنم یعنی هیچکس نباید مصاحبه ی با رسانهها انجام ندهد داشته چون هنوز م جرم شان اعلام نشده بود و باید با احتیاط عمل میکردیم..... ادامه دارد
پيامها
22 جون 2010, 04:07, توسط tareq
chi jaleb watane daram ke hatta bedone aftab ham nafas mekashad, harchand ke aftab gardan hayash dar tawqeef hastand, ehsas mekonam ke salateene qalamrawe zolmat dar jostojoye rah haye ba band kashedan aftab ya dar khedmat gereftane aftab hastand, magar faramosh karda and ke hamen lahza een matam kada bedone aftab ham nafas mekashad, pas yade aan shoaar haye hamsayagane antarafi me oftam ke megoftand: na tasleem , na sazeesh, wa az een ba badash ra man megoyam ke : talash ta toloye dobaraye aaftab
ok
23 جون 2010, 08:26, توسط hbibulla
سلام و احترامات
خواننده محترم اين سايتها حتمآ باز کرده مطالعه نمايد
سا ئینس گواه حقیقت قرآن مجید شده متن رامطالعه کنید
http://www.ustadfaizi.com/index.htm
http://www.google.ru/search?hl=ru&a... . . .
http://www.azmoone-melli.com/index.. . .
http://www.islam411.com/library/
24 جون 2010, 08:27, توسط hbibulla
ای مرتدان جاسوسان ای وطن فروشان آیا اینها انسان نیستند هنوز هم تشنه گیتان با خونهای اینها رفع نشده ای مردم چشمهای خود را باز کنید ببینین که اشغالگران بالای مردم بیچاره چی حال و روز را آورده اند
http://www.youtube.com/watch?v=ojjp...
http://www.youtube.com/watch?v=HGan...
http://www.youtube.com/watch?v=E_iR...
http://pz.rawa.org/pznews/video_cli...
http://pz.rawa.org/pznews/video_cli...
http://www.youtube.com/watch?v=EAOY...
25 جون 2010, 08:02, توسط khorasan
پشتوسازی در بلخ
در زمان) امانالله شا ه( یکی از افراد او به نام ( وزیر محمد گل مهمند ( نایبالحکومه ولایت بلخ شد. وی سیاست پشتوسازی را در این ولایت پیشه کرد و اقدامات زیر را انجام داد
هزارهها در سه مرحله، «زمان نادرشاه افشار، ناصرالدین شاه قاجار بعد از کشتار هزارهها توسط عبدالرحمان» به ایران مهاجرت کردهاند. رضاشاه نام این قوم مهاجر به ایران را از «هزاره» و «بربری» به خاوری تغییر داد
پس از وقوع انقلاب اسلامی در ایران سیل مهاجرت به ایران بیشتر شد. در افغانستان از گذشته به آنها ظلم بسیاری وارد شده و تاکنون ادامه دارد یکی از بدترین ظلمها به آنها کشتار و اخراج انها از مناطق سکونتشان در زمان
عبدالرحمان یکی از شاهان افغانستان میباشد در آن دوره تقریبا 62 درصد مردم هزاره قتل و عام شدند
درگذشتههای دور هزارهجات کنونی بنامهای زیر یاد شدهاست: به گفته (بلیو) غر مارث که این نام در کتاب مقدس نیز آمدهاست –به قول مرحوم غبار نویسنده افغانستان در مسیر تاریخ، نزدیک ۵۰۰ سال پیش از هزارهجات به نام «ستا گید یا» نام برده شدهاست شاهان هزارهجات قبل از اسلام به نامهای شیران بامیان از اولاده کوشانی ویفتلی و بعدآ به نامهای هزار بنده – شار و ریو شاران یاد میشدند که عمدتآ در دو نقطه تاریخی این سرزمین به نامهای (پشین) یا افشین یکاو لنگ کنونی و (سورمین) سر پل فعلی که پایتخت تابستانی و زمستانی ایشان بودند حکومت میرا ندند.
کنت کورت و بطلیموس مورخین عهد سکندر کبیر، فریبه جهانگرد فرانسوی، هنری فیلد کریستیاتس محقق دنمارکی و جورج راورتی، از مورخان غربی. مقدسی، مولف گمنام حدودالعالم در ۹۵۹ میلادی، ابی بکر مشهور به ابن فقیه، ابن خرداد در ۹۲۰ میلادی، ناصر خسرو بلخی از مورخین اسلامی و همچنان هیوان تسنگ راهب چینی از موجودیت غرج الشار، غرجه، غرجستان، شاران غرجستان و موجودیت هزارهها در غرجستان به کرات یاد نمودهاند.
حکمرانی شیران بامیان توسط غزنویان ساقط و بعد از آن غوریها شنسبیها – خوارزمیها در هزارهجات حکومت کردند با شکست خوارزمشاه شهر غلغله توسط لشکر چنگیزخان تخریب و به بامیان آسیب زیادی وارد گشت
پشتوسازی در بلخ
در زمان) امانالله شا ه( یکی از افراد او به نام ( وزیر محمد گل مهمند ( نایبالحکومه ولایت بلخ شد. وی سیاست پشتوسازی را در این ولایت پیشه کرد و اقدامات زیر را انجام داد
۵۰ هزار جریب زمین آبی تاجیکان و ازبکان و توزیع آنها میان پشتوهای آوردهشده به منطقه. اختصاص مالچرها (مراتع) به پشتوها.
نابودسازی آثار تاریخی بلخ از جمله سنگنوشتهها و سنگ مزارهای زرتشتی و سغدی پیش از اسلام.
سوزاندن ۲۳۷ دستنویس کهن فارسی، عربی و ترکی.
مدارس منطقه تا سال ۱۳۴۵ تنها مجاز به آموزش به زبان پشتو بودند.
تغییر بیشتر نامهای جغرافیایی منطقه از فارسی و ترکی به پشتو از جمله: چارباغ گلشن (شینکی)، دلبرجین (شلخی)، پلاسپوش (زوزان)، چهلستون (غندان)، بوینهقره (شولگره)، آدینهمسجد (چاربولک)، سمرقندیان (زرغونکوت)، کدوخانه (باندهگی)، دهدراز (غشی)، چقیش (استولگی)، یولبولدی (لیندی)، کول انبونه (مندتی) و...
در آن دوره، پس از پشتوسازی نامها در ولایتهای بلخ، جوزجان، سرپل و فاریاب، هر فرد بومی که نام بومی مکانها را به زبان میآورده جریمه نقدی میشدهاست
روش دیگر پشتو سازی عبارت از تغیر نام محلهای مختلف به نامهای جدید پشتو است. به عنوان نمونه میتوان به تغیر اسم این مناطق اشاره کرد:
تغیر نام سبزوار درهرت به شیندند
CopyDeleteUpDownدر سالهای ۱۳۱۶-۱۳۱۷ خورشیدی (۱۹۳۷-۱۹۳۸ میلادی) دولت افغانستان دانشجویانی را برای آموزش دیدن در زمینه نظامی به اروپا و آمریکا فرستاد. بنا بر سیاست پشتونسازی، فرزندان مردم )هزاره قز لباش (ایرانیتبار و فارسیزبان) و شیعهها از شرکت در این دورههای آموزشی محروم شدند
در سال ۱۳۱۸/۱۹۳۹ بر پایه دستور دولتی زبان تدریس در همه دروس مدارس سراسر افغانستان از فارسی به پشتو تبدیل شد
کمبود منابع به زبان پشتو و عدم آشنایی بخش بزرگی از مردم افغانستان با این زبان، باعث فلج شدن نظام آموزشی و گسترش بیسوادی شد. پس از چندین سال و اعتراضات عمومی سرانجام در زمان وزارت (نجیب الله خان توروایانا ،) وزیر معارف وقت، آن وزارتخانه ناچار شد تدریس به زبان فارسی را به مناطق فارسیزبان افغانستان بازگرداند. از آن پس مقرر شد در مناطق فارسیزبان کلاسها و دروس به فارسی باشد و پشتو به عنوان یکی از درسها آموزش دادهشود و در مناطق پشتوزبان زبان تدریس پشتو باشد
از سال ۱۳۱۸ خورشیدی برای کارمندان ورازتخانهها، بانکها و دیگر ادارات افغانستان به صورت اجباری دورههای زبان پشتو گذاشتهشد. این دورهها تا ۱۳۵۷ خورشیدی ادامه یافت ولی با ناکامی روبرو بود. کمتر کسی از فارسیزبانان که این دورهها را گذارندند قادر به نوشتن و خواندن پشتو در سطح کافی بودند
انجام مهاجرتهای اجباری برخی از گروههای قومی و ملیتی در افغانستان یکی از روشهای پشتوسازی بودهاست.بهعنوان مثال سیاست انتقال گروههای قومی پشتون به سمت شمال افغانستان در دورهً صدارت محمد هاشم خان میتوان ذکر کرد.
در زمان صدارت نامبرده ریاست ناقلین در چارچوب وزارت داخله ایجاد شد که محمد گل مومند بسمت وزیر داخله ایفای وظیفه مینمود. ریاست مذکور وظیفه و تطبیق اسکان قبایل آنطرف سرحد آزاد جنوب افغانستان را در نواحی سمت شمال بعهده داشت به آرزوی آنکه بتواند گروه قومی پشتون را در افغانستان توسعه بخشد. نامبرده برای تشویق هرچه بیشتر ناقلین زمینهای درجه اول نزدیک سرآب را برای آنها توزیع میکرد