یتیم

قسمت هفتم
میراحمد لومانی
يكشنبه 4 آگوست 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

برف و باد همراه با سوز و سرما، شلاق وا ر بر سر و صورت ام می نواختند،. و من از سکوت و تاریکی شب، وحشت ی بر جان و دلم چیره گشته بود..
گاهی از وزش تند باد ، صدای نفیر زوزه یی بر فضا می پیچید. گویی ناله یی ارواح خبیثه است که در جشن به قربانی گرفتن طفل یتیم و تنها یی ، در میان آن کوران از برف و باد و تاریکی ها ، رقص و پای کوبی بر پا نموده اند. ارواح که می رقصند و پرواز کنان دارند به من نزدیک و نزدیک تر میشوند و روح و روانم را به تسخیر افسون جادو یی خویش در می آورند ...

دانه های سپید و درشت برف که بدون وقفه و پیگیر از آسمان میباریدند ، به گونه یی بود که گویی هر دقیقه و ثانیه به بزرگی دانه های ان افزوده گردیده و شدت ان نیز بیشتر میگردد .

در میان آن سکوت حاکم توام با وحشت، فقط این صدای متواتر و یک نواخت شکسته شدن برف ها در زیر قدم هایم بودند که ، در هنگام را ه رفتن در فضا می پیچیدند .
.... کم کم بر وحشت و دلهره ام افزوده میگردد.. و من به سرعت ام میافزایم ، کوشش دارم تا هرچه زود تر خودم را به خانه مان برسم ..
از ان دور ها صدای زوزه یی به گوشم میرسد . و من در حالیکه کوزه آب بر شانه هایم سنگینی میکند ، باز هم به سرعت ام میفزایم . حس میکنم گله یی از گرگ ها دارند به من نزدیک میشوند... راه میروم ، اما گو یی پاهایم از من نیستند و از من فرمان نمیبرند . با گذشت دقایق و زمان ، بر وحشت ام نیز افزوده تر میگردد .
از میان تاریکی ها ی توام با روشنایی تیره برف، گویی چند جفت چشم سرخ به طرف م برق میزنند . چشمان خون گرفته ، و تشنه بخون ی که همواره مرا از دور و نزدیگ زیر نظر دارند ، و هر لحظه دارند به من نزدیک و نزدیک تر میشوند .
صدای نفس زدن ها یی را از قفا، میشنوم . از وحشت ستون فقرات ام به لرزه می افتد ، احساس میکنم حالا است که دندان های تیز ، بی رحم و سخت گرسنه یی ، تکه و پاره ام بنمایند .... ناخود آگاه به سرعت به عقب بر میگردم ؛ اما چیزی نیست ، تنها شیار پاهای خودم را در میان برف ها ، میبینم. ! آخ خدا جان شکرت! زیر لب تند و تند هی دعا های را که یاد دارم، میخوانم . به یاد می آورم سخن مادرم را که به من گفته بود : « بچیم هر وقت تنها بودی و ترسیدی ، الهم الصل علی... بخوان و به خداوند توکل بنما و... خواندان ائمه حفظ ات خواهند کرد..» و من هی تند و ، تند بدون وقفه: الهم صل علی .... میخوانم. آخ نمیدانید که این دعا چقدر مونس تنها یی ها یم بوده ، و هنگام احساس خطر قوت قلبی برایم...
آخ خدا جان ، فاصله ده و چشمه هم که چقدر دور شده بود ند.! هرچه میروم به ده نه میرسم . فضای ما حولم گویی همه اشباهی اند که در پی بلعیدن ام به جنبش و تکاپو افتاده اند .. بر خود فشار وارد میکنم تا بر وحشت ام چیره گردیده و در میان ترس وحشت از پا نیافتم ...
دیگر نزدیک به ده مان رسیده بودم و کم کم از وحشت ام نیز کاسته میگردید. اما میدانستم که موقع زمستان و سرما گرگ ها گرسنه هستند ، و فوق العاده جسور اند و بیباک! ممکن تا درون چهار چوبه درب دنبال ام بنمایند ..
از پیچ قلعه مان میپیچم؛ ناگاه چیزی به سرعت خودش را به طرف ام پرتاب میکند .. خدای من ! پاهایم سست میشوند . تعادل ام بهم میخورد و به زمین میافتم. از ترس چیزی نمانده که سکته کنم . میبینم گربه یی از جلو ام در حال فرار است.. .
قلبم به شدت به درون سینه ام میطپد ؛ تازه متوجه میشوم که کوزه ام شکسته است. به کوزه شکسته نگاه میکنم؛ دلم فرو میریزد. خدای من، شفیقه خانم پست از سرم میکند... جواب وی را چه بگویم ؛ خدای من! جرات نمیکنم به خانه بر گردم. در گوشه یی که از برف و باد محفوظ است پناه میبرم .
سر ما، همچنان بیداد می نمود و برف با شدت بیشتر درحال باریدن بود. دست و پاهایم از سرما میسوزند و احساس میکنم که سرما آهسته آهسته تا مغز استخوان هایم دارند نفوذ میکند . با خود میاندیشم :

  • این جا دیگر پایان خط است؛ پایان زنده گی من است... از رنج این دنیا و تلخی هایش دیگه راحت میشوم. میمیرم؛ آری در میان این سوز و سرما خواهم مرد ! خوب به جهنم چیزی زیادی را که از دست نمیدهم! یعنی چیزی ندارم تا ان را از دست بدهم.. من طفل ام و صغیر ؛ گناه نه کرده ام، میرم به بهشت ! بهشت هم که جای عالی هست. اون جا دیگر از این همه رنج خبری نیست. آخ جان عالی است....
    اما نه خیر! نه میخواهم بمیرم ! میخواهم زنده بمانم و زنده گی را با تمام تلخی ها و محرومیت هایش تداوم بدهم. زنده گی ام را دوست دارم! بزرگ میشوم، و این محرومیت ها را نیز پایانی خواهد بود... خدا جان؛ خدا جان.. ...یا ابولفضل.. و گریه ام میگیرد ..
    زانو هایم را بغل نموده و مینشینم ، اشکم همین طوری دارد میریزند ...ناگاه مادرم را میبینم که همچون فرشته یی از ان دور ها دارد به من نزدیک میشود ! لبخندی بر لب دارد ! خدای من این لبخند چقدر عزیز است و این چهره چقدر دوست داشتنی.... دیگر سر مایی احساس نمیکنم و از گرگی هراس ندارم و ارواح خبیثه یی وجود ندارد! همین که مادر دارد می آید یعنی زنده گی ، یعنی حیات و خوشبختی.....و آرزو میکنم کاش بال و پر ی داشتم و در استقبال مادر پرواز میکردم ....
    ...دستی را بر شانه ام احساس میکنم ؛ گویی از خواب سنگنی بیدار میشوم. میبینم سید حکیم همسایه مان در حالیکه خم شده و به دقت به من نگاه میکند ، با تعجب از من میپرسد :
  • جعفر ، تو این موقع شب اینجا چه میکنی..؟! بعد بدون ان که منتظر جواب بماند ، از زیر بغل ام گرفته و مرا از زمین بلندم نموده و به طرف خانه حرکت میکند....
    در خانه مان ان شب ،شب برات را تجلیل داشتند. در گلخن ، به اصطلاح مه هزاره ها ( گل خو ) بالای اجاق درون دیگ بزرگ چدنی ، حلوا سمنک هزاره گی در حال جوشیدن بود. شمع های نخی که از روغن حلوا تغزیه مینموند، نیز در بالای دیگ حلوا داشتند سو سو میزدند..
    آخر میدانید؛ در منطقه ما شب قیل از آمدن عید را بنام شب برات، و یا هم عید مرده ها تجلیل مینمایند. حلوا سمنک میپزند و یادی از اموات و گذشته گان مینمایند... براستی هم که یاد کردن از گذشته گان چقدر کار خوبی هست!
    راستی ، یادم رفته بود تا برای تان بگویم که چند مدتی شده بود که عمه ام نیز در خانه مان مهمان آمده بود! آن شب عمه ام به مجرد دیدن من، دست پاچه و ، وا ر خطا به طرف ام دویده و مرا در بغل گرفته و رو به به شفیقه خانم میگوید :
  • مادر نقیب جان ، لباس های ای کم بخت را کاملا یخ زده است. زود باشید لباس بیا ر ید ، لباس خشک.. لباس ها یش خیس اند و یخ زده..
    ان شب، شاید شفیقه خانم از عمه ام خجالت کشید و بابت شکسته شدن کوزه به من چیزی نگفت . شاید هم بابت شب عید مرده ها بود. ممکن او نیز به یاد اش آمده بود که وی نیز دیر یا زود ، مردنی در پیشرو دارد! نمیدانم ..؟
    لباس هایم را عوض میکنم . کم ،کم وجود م دوباره گرم میشود ، اما سخت احساس کسالت و سستی می نمایم. سرم هم که از خودم نیست...
    بزرگتر ها ، هی برای خوشنود ی اموات و گذشتگان دعا و فاتحه میخواندند ... در چهار گوشه خانه شمع روشن کرده بودند. یک دسته شمع روشن بالای کندو ی آرد ، در حال سوختن بود.... آخر تمام دار ندار این فامیل ده پانزده نفری که همین کندوی ارد بود دیگه..
    موقع خوابیدن ، عمه ام صدا میزند :
  • بچه ها بیایید تا دستهای تان را حنا بگزارم! من که بیش ا ز حد حنا را دوست داشتم ، نزدیک اش میروم و دست هایم را به طرف اش دراز میکنم . دست هایم را در دست میگیرد و بعد از نگاهی به آن ها ، به من میگوید :
  • عزیزم تمام دست های تو که ترکیده اند، کجایش را حنا بگزارم شیرین عمه.!
    پدرم از دکان کربلایی غلام علی مقداری پارچه تافته به رنگ آبی تیره خریده بود تا برای ما بچه ها لباس عیدی درست بنماید..
    عمه ، زن عمو ام و شفیقه خانم در زیر نور چراغ فتیله یی نفت سوز ، داشتند لباس عیدی ما بچه ها را با دست میدوختند و من کو شش میکنم تا همچون بقیه بچه ها خوابم ببرد ، اما نه میشود. آخر ترکیده گی های دستم سخت داشتند میسوختند . اما من یاد گرفته بودم تا تمام درد ها را تحمل نموده و دم فرو ببندم ...
    در میان گفتگو های آهسته عمه ، زن عمو ، و شفیقه خانم ؛ این صدا سرفه متواتر زن عمو ام بود که در فضای خانه می پیچید ..
    فردا ی ان روز صبح زود از همه ، این ما بچه ها بودیم که از خواب بیدار شده بودیم . همگی میخواستند بدانند که ، دستان کی از همه بیشتر رنگ حنا به خود گرفته است .
    سرم را بلند میکنم ، به شدت درد میکند ، اما به خودم نه می آورم .
    شفیقه خانم داخل نعلبکی مقداری روغن برای ما بچه ها گذاشته بود ، تا دستهای مان را پیش از شستن و بعد از شستن چرب نماییم تا حنا آن درخشش بهتر و بیشتر ی داشته باشد . دست ها مان را میشوییم و بعد زیر نور ضعیف چراغ نفتی به دستهای مان نگاه میکنیم ، دست پسر عمو ام از همه بیشتر رنگ حنا را به خود گرفته بود .. آه خدا جان این دیگه چه خوشبختی و سعادت بزرگی بود که برای وی نصیب شده بود.....
    عمه ام نماز اش را تمام میکند و بعد با مهربانی دستی به سرم میکشد و میگوید:
  • جان عمه تو هم که سخت تب داری!
    بعد رو به پدرم نموده میگوید : لا لی جان جعفر هم که در تب میسوزد ...و من ان روز از بودن در عید محروم شدم و در خانه درون بستر ماندم از دهلیز صدای پدرم را میشنوم که با نا راحتی و عصبانیت میگوید :
  • اگر دیشب او را گرگ ها میدریدند ، این بدنامی و ننگ را در کجا با خود میبردیم ها؟! دیگه نمیخواهم تا اینکار تکرار شود... اما من حیفم میامد که در شوخی و شیطنت های عید میان بچه های ده مان نیستم...
    * * *
    چند شبی شده بود که ، گل جان دختر کوچولو ی عمو ام به شدت گریه مینمود . تا ناوقت های شب زن عمو ام وی را روی دست هایش نگه میداشت و تکان میداد . تا اینکه نزد یکی های صبح طفلک را خوابش میبرد .
    زن عمو ام همیشه ساکت، آرام و در خود فرو رفته بود. گو یی غم های همه دنیا را در سینه اش نهفته دارد .
    همیشه از سینه تنگی و سرفه رنج میبرد ، اما در خانه مان هیچ کس به ان توجه یی نداشت. گویی این یک امر معمولی است!
    او نی پدری داشت و نی هم مادر و برادری . فقط سال یکی دو بار کسی بنام دایی وی ، از وی خبری میگرفت و بس
    در فامیل مان وی بیشتر به کنیزی شباهت داشت تا به اعضای فامیل . هیچ نوع اختیاری از خود نداشت ؛ حتی نان اش به جیره داده میشد. که این جیره هیچ گاه ثابت نبود ؛ بلکه بستگی به میل و رغبت و مذاق شفیقه خانم داشت!
    عمو ام نیز انسان ساده لوح و بدون اراده یی بود. که بدون اجازه پدرم ، حتی آب خوردن اش را نه میخورد.. نمیدانم؛ شاید از کوچکی به وی تلقین شده بود که ، بزرگ تر ها را بدون چون و چرا ، باید ، اطاعت نمود و....
    گل جان در اوایل گریه می نمود ، چیغ میزد و بی تابی و بی قراری میکرد . اما ؛ کم ، کم با گذشت زمان صدای وی ضعیف و ضعیف تر می گردیده و بیشتر به ناله یی میماند ؛ تا به گریه کردن یک طفل دو – سه ماهه .
    دو - سه روزی از مریضی وی نه می گذرد ؛ تنگ غروب از مکتب به خانه بر میگردیم . میبینم مردان ده مان ، عبوس و گرفته با بیل ها یی بر شانه ها ی شان ، از قبرستان به طرف ده بر میگردند .
    از کسی میپرسم : - چی گپ شده است..؟!
    جواب میدهند :
  • گل جان را به خاک سپردند..!
    عمو ، زن عمو و اطفال آنان همواره و در طول حیات شان در اوج مظلومیت و سیه بختی به سر بردند .
    انسان ها یی را که ، هیچ گاه لباس درست برای پوشیدن ، غذا کافی برای سیر شدن در اختیار نداشته باشند و همواره به دیده توهین و تحقیر به آن ها دیده شوند ؛ چه میتوان نامید.. مطمئنم تا ان جا یی را که من در خاطر دارم، هرگز کسی به ان ها محبت ننمود، و زنده گی ماحول ان ها مملو از توهین ، تحقیر و آزار بوده است ..
    بهار با آب شدن برف ها ، روز از نو و روزی از نو ! باز هم نصف روز در مکتبم و نصف دیگر آن را با سبد ی در پشت ، در کوه و کمر دنبال هیزم سرگردان .
    در مکتب شاگرد اول شده بودم . یعنی نمره اول صنف خود. اما به جای من ، نمره دوم صنف ، صنف را کنترول و اداره مینمود .
    من گوشه گیر ، تنها و منزوی بودم. سید محمد بخش ، معلم مان و نگران صنف ما بود؛ آخ خدا جان چه انسان بزرگوار و نازنینی.. !
    از مکتب به طرف خانه بر میگردم . میبینم که ، یکی از بچه های ده مان ، تکه نانی را کمی دور تر پرتاب میکند و بعد به پسر عمو ام میگوید مثل سک غف بزن و چهار دست و پا برو نان را بگیر ! پسر عمو ام این کار را تکرار می کند و چند تا از بچه های دیگر که نظاره گر این عمل هستند ، دسته جمعی می زنند به خنده ها ...ها.... و بعد باز تکه نانی و باز هم..ها ..ها ...ها .. و خنده. دلم میخواهد با مشت به دهن شان بکوبم ، اما وانمود می نمایم که چیزی را نه دیده ام و به راهم ادامه میدهم ....
    بهر اندازه که من بزرگ و بزرگ تر میشدم ؛ به همان اندازه رابطه و بر خورد شفیقه خانم با من سختگیرانه تر و خشن تر میگردید . با کوچک ترین بهانه یی ، به شکل بی رحمانه کتک ام میزد. و سخت ترین تنبیه ، همان کم کردن جیره غذایی مان بود. که ، اکثرا به اجرا گذاشته می شد . نمیدانم این همه کینه و خصومت از کجا در نهاد شفیقه خانم ریشه دوانیده بود. شاید هم مسبب اصلی پدرم بود...
    نزد یکی های غروب از کوه به خانه بر میگردم . میبینم خواهرم در گوشه یی نشسته و آرام اشک میریزد .
    نزدیک اش میروم، از صورت اش پیدا است که از درد سختی رنج میبرد . مینالد ، خدای من چه ناله جگر سوزی ؛ اما آرام و بی صدا .
    آهسته از وی میپرسم :
  • صالحه چی شده ، چرا گریه میکنی خواهر..؟؟!
    نقیب برادرم میشنود . با ترش رویی به من میگوید :
  • کور هستی نه میبینی بین تنور افتاده ، یک کمی دست هایش سوخته ! چانس آورده عمو نزدیک بوده ، از پاهایش گرفته بیرونش کشیده و الا حالا وقت کباب شده بود..
    از خواهرم میپرسم :
  • چرا در تنور افتادی..؟!
    جواب میدهد :
  • شفیقه خانم گفت تا چای جوش را از تندور برایش ببرم ... من لحظه یی افتادن خواهرم را در تنور و میان قوغ ها در نظر مجسم مینمایم؛ خدای من؛ از وحشت مو بر اندامم راست می گردد...
    خواهرم همچنان می نالید و من عاجز م و هیچ کمکی نه میتوانم به وی بنمایم ...
    فردا در روشنایی میبینم که ، هر دو کف دست خواهرم از ابله کاملا پوشیده است... خدا جان! کجایی؟ به دادم برس..!!
    ادامه دارد... ! م . لو مانی شهر مینسک
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • لوماني عزيز سلام و عرض أدب دارم اميد كه بسلامت باشي
    خدمت شما عرض كنم واقعاً داستان غم انگيز و در عين حال خيلي جالب و خانده ني بنده هر هفته به صبرانه منتظير داستان يتيم هستم
    سؤال اين است كه أيا تا بهال فكر نكردي كه داستان را بتصوير بكشي ؟؟ يا با كدام شركت صحبت نكردي كه ازين داستان سريال و يا فلم ساخته شود. البته يگ نظر شخصي است

  • جناب احمد عزیز سلام و درود خدمت شما و دیگر بازدید کننده گان سایت خوب کابل پرس?!
    در ارتباط به پرسش شما، چند موضوع را باید به عرض برسانم!
    یک = داستان یتیم هنوز تکمیل نیست!
    دو = پروژه پیشنهادی شما نیاز مند پشتوانه میباشد. که حقیر ان را در اختیار ندارم! وطن داران افغان ما که در قدرت و حاکمیت تکیه زده اند، اصلن تاب دیدن حقیر را ندارند چه رسد به چاپ نشر اثار حقیر به عنوان کتاب، فلم، سریال و.... هم ریشه های تاجیک مان که در کاسه قدرت و حاکمیت شریک هستند، هنوز در محدوده های منطقه، مذهب و ... گیر مانده اند. هزاره های شریک در کاسه دولت نیز بنا بر علت هایی که شاید بدانید، نه تنها دل خوشی از حقیر ندارند، بلکه تاب دیدن حقیر را نیز ندارند و.. بر همین مبنا؛ همین ی که کابل پرس و دیگر دوستان رسانه یی مطالب حقیر را به نشر می رسانند، جای شکرش باقی است! باور بفر مایید هستند مجموعه هایی که در داد خواهی از هزاره گلو پاره نموده و گوش فلک را کر کرده اند. اما اثار و نوشته های حقیر را در زباله دان سانسور مکرر خویش به دفن گرفته اندو...

  • سلام دو باره جناب لوماني
    ممنون از اينكه جواب سوالم را بي پا سوخ نماندي و اما بعد خدمت شما به عرض بره سانم كه هيچ وقت از كساني كه أحل چوكي و سياست است توقع نكي خصو صاً در أفغانستان كه هر كس به فكر جيب شان است اگر يگ اينسان فرهنگي جلوئ چشمش بميرد خم به ابرو نمي أورد مسال زنده قسيم آخگر را كه ديدي. بيگزريم جناب لوماني درد دل زياد است
    خوب ميشود اول بصورت كتاب نشر كني شايد هزينه بر نباشد قدم بعدي آهسته آهسته پيش برو با دوستان فر هنگي أهل قلم مشوره كن كسا ني شايد پيدا شود تا شمارا ياري كند شايد هم شد كتاب به زبان اينگلسي تر جمه شود
    حرف آخر جناب شما كجا زنده گي ميكني؟

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس