نقش های ذهن ما
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
پکه سفید رنگ، روی دیوار به صورت منظم سرش را از راست به چپ
و از چپ به راست می گرداند؛ اما نتیجۀ تمام تلاشش فقط نوازش و به حرکت درآوردن
موهای شاگردان خواب آلودی است که خط های روی تختۀ سفید را گاهی روشن و زمانی هم
محو می بینند. یکی از پسرها پاهایش را از بوتهای قهوهییش بیرون آورده و روی
بوتهایش گذاشته است، برای همین سرتکان دادن های مردد پکۀ دیواری هیچ تغییری
در هوای گرم و بویناک صنف ایجاد نمی کند.
معلم با دستمال عرقهای پیشانی اش را می گیرد، پنجه هایش را
میان موهای کوتاه و روغن زده اش می کشد و مرتب شان می کند، می کوشد با دقت تدریس
کند و همۀ آنچه را که می داند به شاگردانش انتقال دهد. واژه ها را یکی یکی توضح
داده به جواب سوالها می پردازد و با قلم های آبی و سیاه روی تختۀ سفید می نویسد.
شاگردان گاهی خوابشان می برد و زمانی نیز بوتلهای آب را سر می کشند تا از خواب
آلوده گی نجات یابند.
معلم برای این که شاگردان را در درس سهیم سازد، از پسری که کلاه پیک دارش را تا روی چشمانش پایین
کشیده، می پرسد:
- نامت چیست؟
پسر چشمانش را از تختۀ سفید جدا می کند و در حالی که روی
چوکی اش جا به جا می شود، جواب میدهد:
-
الیاس؛
استاد رو به تخته می کند و با رنگ آبی می نویسد:
-
خوب پس می توان نوشت:
الیاس داکتر است، او بیمار را از مرگ نجات داد.
بعد اجزای جمله را توضح می دهد و به شاگردان می فهماند که
چگونه می توانند جمله را تجزیه کنند، جمله چه معنی دارد و برای بیان کدام حالت
استفاده می شود. شاگردان همه می دانند که معلم شان بنابرعادت، حالا از فرد دومی که
خوابآلود باشد؛ نامش را خواهد پرسید؛ برای همین همه حواس شان را به تخته متمرکز
می کنند. معلم آستین هایش را قات می کند و این بار از دختری که پیراهن آبی دارد و
در صف اول نشسته است، می پرسد:
-
نام شما چیست؟
دختر چادرش را مرتب می کند و جواب می دهد:
-
مریم
معلم رو به تخته،
دوباره می پرسد:
-
آشپزی بلد هستی؟
دختر در حالیکه لبخند مطمئنی بر لب دارد، جواب می دهد:
-
بلی من همیشه آشپزی
می کنم.
معلم در حالیکه با
قلم سیاهش روی تخته می نویسد، ادامه می دهد:
-
درست، پس می توان
نوشت: مریم در خانه است، او برنج می پزد.
دختران و پسران روی
کتابچه های سفید شان می نویسند: «الیاس داکتر است، او بیمار را از مرگ نجات داد.» «مریم
در خانه است، او برنج می پزد.»
مریم وقتی کوچک بود
بارها، ورق های زیادی را به تکرار با این جمله ها پر کرده بود. «بابا نان آورد،
نازو شوربا پخت» از همان زمان در کتابهایش، در زنده گیش، در اطرافش، مادر غذا می
پخت، پدر از بازار خرید می کرد، پدر داکتر بود و مادر نرس. در همه جا، در کتابهای
سیاه و سفید مکتبش و حتا در داستانهای مادربزرگش. در آن داستانها، شاهدخت همیشه از
سوی جادوگر تهدید می شد و همواره شاهزادۀ جوانی بود که او را نجات می داد.
ذهن مریم همیشه با همین جمله ها درگیر بود. با همین
جمله ها بزرگ شد و آهسته آهسته باورشان کرد. این جمله ها نقشهای زندهگیش را، زنده
گی برادرش را، همصنفیانش و همصنفیان برادرش را مشخص ساخت. برایشان تعیین کرد که چه
کارهایی وظیفه و زیبندۀ کی ها هست. شاید همین جمله ها، در گذشته نیز زنده گی مادر،
مادر بزرگ، مادر مادربزرگ و مادر مادر مادر بزرگش و الی آخر را تعیین کرده اند تا
به مریم رسیده بودند. امروز نیز از مریم به خواهر کوچکش که هر روز با قلم سیاه
جمله ها را روی کاغذهای سفید می کارد، رسیده است.
اما اینها تقصیر ذهن
مریم نیست، تقصیر معلم جوان هم نیست که جمله ها را تکرار می کند، مشکل از جمله
هاست که این همه وقت جا به جا مانده اند. تقصیر همین واژه هاست که هیچ گاهی جای
شان را با هم عوض نکردند و هیچ گاهی هم ذهن مریم، مادر مریم، مادر بزرگ مریم، مادر
مادر بزرگ مریم و مادر مادر مادر بزرگ مریم
برعکس آن را فکر نکردند.
آنلاین : http://aparwand.blogfa.com/post-28.aspx