بدون عنوان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
وقتی به نبود او می اندیشم، ناراحتی ناشناخته و خفيفي در دلم ريشه ميدواند و در
تمام وجودم می پیچد. حس ميكنم كه اين ناراحتي از چشمانم ميريزد و روی صورتم راه
می کشد. باورم ميشود كه علت نبود "او"، من هستم.
"او" را كه مي دیدم حس عجيبي در من زنده ميشد. نمی توانم بگویم چه
حسی، یعنی قابل توضح نیست. نوعي حس حقارت، حس كم بودن، حس بي رحمي نسبت به او، بي
رحميي كه نميدانم چه زماني در حقش روا
داشته بودم.
"او" سياه است؛ اما سياه يك دست نه، جاجا موهايش سفيد شده، گویا پیر
شده، بدنش لاغراست و پوزش دراز. همين ها
باعث شده كه با ديدنش حس بد بودن رفتارم نسبت به او را پيدا كنم و بدانم كه چه اندازه به او بي توجهم.
روز اولي كه ديدمش يادم هست. آن روز در آن هواي سرد، دم در روي لوش و گل سرد
نشسته بود. دستانش را روی زمین دراز کرده و سرش را راست نگهداشته بود. مانند
نگهباني كه مي خواهد در حین زمان، پشتش را نيز بپايد.
اما اين اوآخر هر بار كه ميديدمش،
سرش را پايين ميگرفت و از كنارم با عجله و شتاب ميگذشت. انگار نميخواست چشم به
چشم شويم. خوب اين كه حرفي نداشت! ميتوانست وقتي صداي پايم را می شنيد خود را به
خواب بزند و يا هم پيش از ورود من، از كوچه برود بيرون؛ اما اين گونه خودش را
برايم مظلوم نسازد. از اين كار بيزارم. بيزارم كه يكي با حركاتش بخواهد نشان بدهد
از من مي ترسد يا از من دلخور است.
هر روز وقتي در را باز ميكردم، از ديدنش كه آرام و بي صدا رو به روي در نشسته بود،
حالم بد ميشد. به تندي او را به دور رفتن وا ميداشتم، تا ميخواستم سنگي را
بردارم، خودش از نيتم آگاه ميگشت و بدون اين كه منتظر باشد، با عجله ميدويد.
دورتر مي رفت و با چشمان غمگينش به من ميديد. نگاه هاي قهوهيي براقش سنگينم ميكرد، شانههايم مي
افتاد و از خودم بدم مي آمد؛ اما من که سنگ برنميداشتم، فقط وانمود مي كردم كه
سنگ برميدارم. ميدانم كه او هم ميدانست؛ ولي بازهم مظلومانه به سويم ميديد، چشمانش
را تنگ ميكرد و پلك هاي بي مژهاش را به هم ميزد. سرش را دو بار به راست و چپ
تكان مي داد و بعد صورتش را رو به پايين ميگرفت و لم لم دور ميشد. راه گشتنش نيز عجيب
بود. انگار با راه رفتنش نيز سخن مي گفت و برايم ميفهماند كه چقدر ازم دلگيراست.
چقدرمحتاج توجهام است؛ اما ديگر تواني براي جلب آن هم ندارد و چه قدر از بي رحميم
رنج مي كشد.
حالا در اين تاريكي به دنبالش هستم، مطمئنم همين نزديكي هاست. جايي ندارد كه
برود. در تاریکی به شیشۀ یخ زده دست ميكشم؛
از سرديي هوا، تنش خشكيده و بدنش با گل و بوته زینت یافته است. سردي چه كارها كه
نمي كند! با نفسم گل و بوته را آب ميكنم و از سوراخ آن به تاريكي چشم مي دوزم.
اگر باشد، چشمانش برق ميزند. قوله می کشد و پارس می کند و اگر خیلی سردش شود،
پنجه هایش را به در می کشد، با آن که می داند در باز نمی شود. صورتم را به شيشه ميچسپانم
و دقيق ميشوم. صدايي نيست و در نور
چراغ هاي جاده، هيچ چيزي ديده نميشود.
شاید آن شی سنگین که دو شب قبل راننده از برخوردش با موترش عصبانی بود، بدن او
بوده باشد؟
آنلاین : http://aparwand.blogfa.com/post-33.aspx