عاصی در ایران
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در آستانهی بیستمین سالگرد درگذشت شاعر گرانقدر عبدالقهار عاصی، میکوشم که روایتی مبتنی بر چشمدیدهای عینی یا شنیدنیهای دست اول، از حضور او در ایران فراهم کنم. بسیاری از لحظههای حضور عاصی در ایران، شاید برای دوستداران او مبهم و حتی سؤالبرانگیز باشد. از همین روی، روایت آنها از سوی من خالی از فایده نیست.
شاید به نظر خوانندگان گرامی، بسیاری از آنچه در این سطور گفته میشود، مسایلی پیش پا افتاده باشد. ولی من فکر میکنم که هر یک از این چشمدیدها، میتواند بخشی از پازل زندگی عاصی را تشکیل دهد، زندگیای که روشنشدن هر دقیقهی آن برای ما ارزش دارد.
این مطلب با تصویرهایی مناسب موضوع همراه شده است. کیفیت تصویرها در اینجا بسیار نیست. نسخه باکیفیت آن تصویرها را در صفحه فیسبوک من میتوانید بیابید. در آنجا همین مطلب در شش قسمت منتشر شده است، با تصویرهایی بیشتر و دستخطهایی از عاصی.
https://www.facebook.com/mkazemkazemi.page
(به ادامهی مطلب مراجعه کنید)
اولین دیدار
بهار 1373 بود. از محمدحسین جعفریان شنیدم که قهار عاصی در تهران است. نمیدانم که در تهران بودم، یا راهی تهران بودم. این قدر هست که اول بار او را در حوزهی هنری تهران دیدم و چه برخورد گرمی داشت. گویا آدم را سالهاست که میشناسد. بعداً در همان روز یا روزی دیگر، باری برای گردش به پارک ملت تهران رفتیم. آن قدر با من صمیمی شده بود که از جزئیات زندگی و کارهای همدیگر قصه میکردیم. و وقتی که دانست بیشتر وقت من به ویراستاری میگذرد، گفت «از اینجا که به مشهد رفتی دیگر هیچ وقت ویرایش نمیکنی و فقط شعر مینویسی» و من طبعاً گفتم «خوب. من هم همین آرزو را دارم.» ولی هیچ وقت چنین نشد.
به گمانم در همان سفر بود که شبی مهمان جناب عبدالوهاب مددی بودیم، که ایشان در آن هنگام در تهران ساکن بود و با مهماننوازی کمنظیر خود، پذیرای دوستان شاعر و اهل هنر.
چند روز بعد، من و عاصی به مشهد آمدیم. تا نیمههای شب صحبت میکردیم و او شعر میخواند و از خاطرههای زندگیاش میگفت، حتی خاطرههای عاشقانهای که ممکن است با کسی ده سال دوست باشی و به او نگویی. ناگهان مردی از کوپهای دیگر سرش را بیرون کرد و گفت «دیروقت است، ما میخواهیم بخوابیم و سر و صدای شما نمیگذارد.» با خجالت تمام گفتیم «چشم» و دیگر سکوت کردیم.
در جمع شاعران مشهد
در مشهد این رفاقت ما بیشتر شد. در آن وقت هنوز «درّ دری» تشکیل نشده بود و پاتوق ما، دفتر ادبیات افغانستان در حوزهی هنری مشهد بود. عاصی روحیهای شاد داشت و بسیار اجتماعی بود. در حوزهی هنری چنان با دوستان ایرانی چنان گرم میگرفت که مثلاً مظفری با آن همه سابقه در حوزهی هنری، گرم نمیگرفت. چنین بود که خیلی زود با شاعران مهاجر و ایرانی در مشهد رفیق شد و حتی آنها او را به منزلش دعوت میکردند. شبی تا دیروقت با علیرضا سپاهی و خسرو نوربخش و سید محمد حسینی در منزل محمد رمضانی فرخانی بودیم و عکسی از آن شب به یادگار دارم. شبی دیگر مهمان سید عبدالله حسینی بودیم و بسیار وقتها هم در منزل محمدحسین جعفریان بود.
روحیهی شاد و تساهل مذهبی او خاطرههایی برای ما باقی گذاشت. یادم هست که باری به مناسبتی سخن از خلیفهی سوم مسلمین به میان آمد. او رویش را به طرف نامعلومی گرفت و انگار با کسی در تاریخ حرف بزند، میگفت «یا حضرت عثمان! چه کنم که هیچ خوشم نمیآیی.» (گفتنی است که «خوشم نمیآیی» در افغانستان به معنی «از تو خوشم نمیآید» است.) او با خلیفهی سوم به خاطر میداندادن به امویها هیچ میانهی خوبی نداشت و چند بار این را اظهار کرد. یک بار دیگر هم جعفریان به مزاح به او میگفت که «خدا را شکر کن که وقتی مهمان ما بودی پدرم نفهمید که تو سنی هستی. پدرم از آن شیعههای متعصب است که عقیده دارد اگر هفت سنی را بکشد، به بهشت میرود. اگر میدانست، با تبر به سراغت میآمد.» و او میخندید.
در مجموع حضور عاصی در جمع ما همیشه گرماآفرین و شادیبخش بود. البته در عین حال، خیلی زودرنج هم بود و باید مراقب میبودیم که یک بار کاری نکنیم که برنجد و به قول معروف «چپه شود»، چنان که یک بار در مهمانی سید نقیبالله مزاری چپه شد.
بله، شبی با جمع کثیری به صرف آشک و مصاحبه، مهمان سید نقیبالله حسینی مزاری شدیم، یعنی همان جناب سید عیسی حسینی مزاری که در آن زمان بیشتر به «سید نقیبالله» شهرت داشت. حسینی مزاری مدیرمسئول نشریهی «فریاد عاشورا» بود و در آن مهمانی، یک هدف فرعی، گرفتن مصاحبهای با او بود برای این نشریه. سید نادر احمدی مصاحبهکننده بود و مصاحبه در نواری ضبط شد که من آن را دارم. در آنجا طبع حساس عاصی قدری آزرده شد. سالهای جنگ و جهاد بود و شاعران مهاجر، عاصی و دیگر کسانی را که در زمان کمونیستها در کابل مانده بودند، به سازشکاری با رژیم متهم میکردند. عاصی از این گفتوگو آزرده شد و نسبتاً با تندی پاسخ داد. بعد هم به من گفت که نمیخواهد آن مصاحبه چاپ شود. هر چه اصرار کردم، فایده نداشت. گفتم «حداقل به خاطر میزبان رضایت بده. طرف ما و گروهی دیگر را مهمان کرده و خوب نیست.» گفت «اگر مهمانی به خاطر مصاحبه بوده، من حاضرم مصارف آن را بپردازم.» البته که چنین نبود و ما چند بار دیگر هم مهمان سید نقیبالله شده بودیم. ولی دیگر دیدم که فایده ندارد.
مشکلات اقامت و معیشت
در ایران سه چیز برای عاصی مهم بود که هیچیک به خوبی میسر نشد. یکی مجوز اقامت بود، یعنی ویزا. در آن سالها تسهیلات اقامتی برای مردم ما، سختتر از حالا بود. ما هم آن قدر سرشناس نبودیم که بتوانیم وسیله و واسطهای پیدا کنیم. شاعران جوانی بودیم که هنوز کسی از مقامات ایران، ما را درست نمیشناخت. به نیروی انتظامی مراجعه کردیم و توانستیم ویزایش را به طور معمول و طبیعی، یک نوبت تمدید کنیم. ولی سعی داشتیم حداقل یک ویزای ششماهه بگیریم که میسر نمیشد. به نمایندگی وزارت خارجه ایران در مشهد مراجعه کردیم. در آنجا آقای قمی مسئول بود و او مرا در محافل شعر دیده بود و میشناخت. ولی مؤثر واقع نشد و در واقع عاصی را سر دواندند. جعفریان هم خیلی تب و تلاش داشت، ولی درست نشد.
موضوع دیگر معیشت بود. باز امکانات ما اندک بود و ارتباطات کم. با جعفریان خیلی رایزنی کردیم. امکان استخدام در نهادهای فرهنگی ایرانی، حتی برای ما که در ایران قدری سابقه حضور داشتیم و با این نهادها آشنا بودیم هم دشوار بود، چه برسد برای کسی که به تازگی از افغانستان آمده و با محیط آشنا نبود. تنها کاری که جعفریان توانست بکند، فراهم ساختن بعضی کارهای تألیفی برای عاصی بود تا بدین وسیله هم از توانایی قلمی او استفاده شود و هم زمینه معیشتی هرچند پراکنده و مختصر فراهم شود. یکی دو مقاله و ترجمه که از عاصی در شماره 14 مجله شعر (ویژه افغانستان) منتشر شد و بسیار هم سودمند بود، از این جمله بود.
عاصی در همان زمان، یک روزنهی امید دیگر برای رفع مشکلات معیشتیاش داشت، یعنی پولی که نزد فرهاد دریا داشت، و دریا در آن زمان در آلمان بود. عاصی مدتی پیگیر این قضیه شد ولی گویا به نتیجهای نرسید. در آن زمان ارتباطات هم سخت بود. باید میرفتی به اداره مخابرات و در صف میایستادی تا به آلمان تماس میگرفتی. به هر حال گویا عاصی طی آخرین تماس، از وصول این مبلغ در آن زمان ناامید شد و چنان که عارف رحمانی روایت کرده است، همین یکی از دلایل برگشت او به کشور بود، هرچند تنها دلیل نبود.
و اما چون تنگناهای مالی در کار بود، مشکل سکونت هم به خوبی حل نشد. تا وقتی که خانوادهی عاصی نیامده بودند، عاصی بیشتر مهمان دوستان بود، یا در منزل ما بود، یا در منزل جعفریان و یا در منزل برادران رحمانی، یعنی آصف رحمانی و عارف رحمانی.
ولی خانوادهاش از مسیر پاکستان در راه بودند و او بناچار باید در پی محلی برای سکونت میبود. این قدری دشوار بود، چون ما همه جوان بودیم و غالباً مجرد، و همراه پدر و مادر زندگی میکردیم، در خانههای تنگ مهاجری. باز مدتی رایزنی کردیم. آصف و عارف رحمانی خیلی تلاش کردند. عارف به تازگی خانهای اجاره کرده بود که قدری بزرگتر بود، ولی وقتی با صاحبخانه صحبت کرد، او راضی نشد که خانوادهای دیگر را در آن جای دهد. در نهایت هیچ جایی مناسبتر از یک اتاق در منزل آصف رحمانی میسر نشد. رحمانی هم زندگی دشواری داشت و در خانهای محقر در منطقهی قلعهی ساختمان مشهد زندگی میکرد. ولی با گشادهدستی، اتاقی در منزلش را در اختیار عاصی گذاشت. برای خانم میترا عاصی که با تصوری دیگر به ایران میآمد، آن خانه قطعاً بسیار محقر بود و زندگی در آن برایش رنجبار. ولی این تنها چیزی بود که میسر شد.
در مجموع از این جهات به عاصی سخت گذشت و همین، او را بسیار افسرده ساخته بود، هرچند او این را به رو نمیآورد و در مواجهه با ما، همیشه لبی خندان داشت (و شاید دلی خونین).
عاصی با آن طبع حساس و تعهد دایمی خویش، اکنون درد مهاجران ما را در شعرش بیان میکرد، دردی که خود نیز آن را حس کرده بود. غزل «مهاجران گرسنه» حاصل همان دوران است. این غزل از زبان مردم خطاب به شاعران سروده شده است، شاعرانی که از «وجد بهار و وهم گریزندهی نسیم» سخن میگویند و خود را چراغدار شب و روز مردم میدانند:
آقا خموش! شعر مخوان، ما گرسنهایم
آوازمان مده، منشان، ما گرسنهایم
این حرفهای بیهنرت را میار پیش
ما را شکم تهی است ز نان، ما گرسنهایم
وجد بهار و وهم گریزندهی نسیم
ما را چه میدهد؟ برسان، ما گرسنهایم
تحقیر دیدهایم و اهانت کشیدهایم
تکلیفمان مده به زبان، ما گرسنهایم
دندان معنویت ما را کشیدهاند
ما را گزیر نیست از آن، ما گرسنهایم
آیینهداریات چه به ما آب میدهد؟
یادش به خیر چهرهی مان، ما گرسنهایم
گفتی چراغدار شب و روز ماستی
سودات خوش، برادرِ جان، ما گرسنهایم
کتاب «آغاز یک پایان»
عاصی در همان وقتها در جمع دوستان، با لهجه و طرز بیان شیرین خود، خاطرات و رویدادهایی جذاب از روزهای سقوط کابل به دست مجاهدین را قصه میکرد. محمدحسین جعفریان که همیشه ذهنش آماده جرقه زدن برای پروژههاست، پیشنهاد کرد که او این خاطرات را در کتابی تدوین کند. هدف جعفریان دوسویه بود و ضمن انتشار کتاب، حمایت مالی از عاصی را از مسیر حقالتألیف آن را هم در نظر داشت. هرچند تألیف کتاب در این روزگار، چندان هم ثمرهی مادی ندارد، باری همین هم غنیمت بود.
چنین شد که کتاب «آغاز یک پایان» شکل گرفت که چشمدیدهای عاصی از آن روزها بود و به شکل خاطرههایی بیان میشد. کتاب در انتشارات حوزهی هنری چاپ شد و البته بعد از شهادت عاصی. توافق ناشر را جعفریان جلب کرد و پیگیری امور چاپ و طرح جلد و مسایل مالی آن نیز با او بود. بخش عمدهای از حقالتألیف این کتاب را پیشاپیش به عاصی پرداختند و این هم حاصل پیگیری جعفریان بود، چون معمولاً حقالتألیف را مدتی پس از چاپ میپردازند. البته مبلغ چشمگیری نبود چون کتاب کوچک بود.
طرح جلد کتاب کار علیرضا ذاکری بود که در عکسی که ضمیمه کردهام حضور دارد. در آن زمان ما مهاجران هنوز طراح حرفهای نداشتیم و طراحی کتابهای ما غالباً با ذاکری بود که دوست نزدیک جعفریان بود و از طراحان خوب مشهد. چنان که در قسمت قبل گفتم، «دفتر ادبیات افغانستان» در آن زمان پاتوق ما بود و این عکس هم با جعفریان و چند تن از دوستان شاعر و نویسنده ایرانی در آنجا گرفته شده است.
در حاشیهی این کتاب در همان زمان و بعداً سؤالها و انتقادهایی پدید آمده است. من باید داستان این کتاب را بازگو کنم تا بعضی شک و شبههها از میان برداشته شود. عاصی در نگارش اولیهی کتاب، به سبب روحیهی حساس خود و ناملایماتی که در دولت مجاهدین دیده بود، موضعی ضد مجاهدین داشت و حتی بعضی از رهبران مجاهدین را به صراحت خودفروخته و خائن نامیده بود. در بعضی جایها هم داکتر نجیب الله را به خاطر هوشمندی و پیشبینیهایش از اوضاع، ستوده بود.
جعفریان گفت که کتابی با این موضع تند علیه مجاهدین و این ستایشها از نجیبالله را نمیتوان در حوزهی هنری چاپ کرد. بالاخره دولت مجاهدین دولت رسمی افغانستان است و اگر سفارت افغانستان به حوزه هنری اعتراض کند، دردسر درست میشود. از طرفی کتاب شکل مدون و منظمی نداشت و از نظیر سیر زمانی و محتوایی تقریباً پریشان بود.
بالاخره در یک تفاهم سهجانبه به این نتیجه رسیدیم که من کتاب را ویرایش کنم. در این ویرایش هم مطالب را طبق ترتیب تاریخی و محتوایی جابهجا کنم و هم جایهایی را که لحن عاصی خیلی تند است، تعدیل کنم، که البته این مورد بیشتر در مقدمهی کتاب بود. عاصی دستخطی هم نوشت و اختیار کار را به من سپرد. این دستخط را هنوز دارم و تصویر آن را ضمیمه کردهام. البته در آن نام کتاب نیامده است، چون کتاب هنوز نام نداشت. نام «آغاز یک پایان» را بعداً جعفریان پیشنهاد کرد.
به هر حال من کتاب را ویرایش کردم. در این ویرایش، هیچ تصرفی در محتوا و سبک نثر عاصی نشد، مگر همانجایهایی که لحن کلام او را در مورد رهبران مجاهدین و داکتر نجیبالله اندکی تعدیل کردم. نسخهی ویرایششده و اصل دستنویسهای عاصی را به جعفریان سپردم تا متن ویرایششده را به چاپ بفرستد و دستنویسها را محفوظ نگه دارد. فکر میکنم آن دستنویسها هنوز نزد او باشد، چون چند سال پیش که پرسیدم، گفت که موجود است.
بعداً عاصی از کابل نامهای به من نوشت و یک مورد اصلاح در آن کتاب را یادآور شد. قضیه این بود که او در جایی از کتاب، از ترور شخصی به نام «ولسمل» نام برده بود، در حالی که ولسمل زنده بود و در کابل چکر میزد. به واقع آن کسی که ترور شده بود، «عبدالاحد وُلُسی» بود. گویا در هنگام نگارش، در ذهن عاصی این نامها با هم جابهجا شده بود. به هر حال منظور این است که دقت روایتهای این کتاب هم برای عاصی و هم برای ما این قدر مهم بود که او یک خطای ذهنی خود را از کابل به ما یادآور شد تا اصلاح کنیم.
اما از حاشیههای این کتاب بگویم. بعداً آقای محمدالله افضلی نقد مفصلی با عنوان «کاوشها و تحریفها» بر این کتاب نوشت و عاصی را به خاطر کوبیدن مجاهدین، سخت کوبید. ما نقد را در شمارهی 3 و 4 فصلنامهی «درّ دری» چاپ کردیم و البته جعفریان سخت شاکی شد، چون عقیده داشت که در مورد این کتاب بیانصافی شده است.
سپس جناب حسین فخری در نامهای به درّ دری نوشت که «محمدالله افضلی پیرامون «آغاز یک پایان» شهید عاصی کمی تند رفته و تا جایی که من به روحیات آن شاعر شهید بلدیت داشتم، پارهای از پاراگرافهای موجود کتاب را بعید است که او نوشته باشد. باز هم الغیب عندالله.» و ما این مطلب ایشان را در شمارهی پنجم مجله چاپ کردیم. به نظر من شاید علت تردید ایشان در صحت کتاب، موضع تند کتاب علیه مجاهدین بود که با حمایتهای قبلی عاصی از مجاهدین جور نمیآمد. ولی حقیقت این است که عاصی همین بود. شخصی به شدت حساس و نسبتاً زودرنج و مصداق این که «چو شاعر برنجد، بگوید هجا» او همان طور که در زمان تشکیل حکومت مجاهدین، شعر «خوش آمدید» را در تلویزیون خواند، سپس و با روینمودن جنگهای داخلی، کتاب «از جزیرهی خون» را سرود که سراسر شکایت از آنان است.
به هر حال «آغاز یک پایان» یادگار ارجمند قهار عاصی اکنون در دسترس ماست و منبعی است ارزشمند برای اطلاع از وضعیت کابل در زمان پیروزی مجاهدین. این کتاب در سال گذشته حائز جایزهی ادبی بلخ شد که بدان اشاره خواهم کرد. باید قدردان محمدحسین جعفریان بود که هم پیشناددهندهی تألیف این کتاب بود و هم کار چاپ و نشر آن را پیگیری کرد و به سامان رساند.
سفر قزوین
سید میرحسین مهدوی شاعر و نویسندهی کشور ما که امروز ساکن کاناداست، در آن زمان در دانشگاه بینالمللی قزوین دانشجو بود. دکتر سلطانحمید سلطان هم در آنجا استاد بود و به پیشنهاد آنان، شب شعری در آن دانشگاه برگزار شد با نام «حنجرههای شرقی». جمعی از شاعران از مشهد دعوت شدند، از جمله قهار عاصی که حضور او برای برگزارکنندگان شب شعر، مغتنم بود. آن سفر هم لحظات تلخ و شیرین داشت. در ابتدا همه چیز خوب بود. با قطاری بسیار خوب، راهی شدیم. یادم هست که در قطار، عاصی به من گفت «حالا که میبینم که با این عزت و احترام به شب شعرها میروی، میدانم که چرا حاضر نیستی به کشور برگردی.»
ولی حقیقت این است که همهی سفر به همان خوشی نگذشت. نیمه شب به تهران رسیدیم و ناچار شدیم در مسافرخانهای نسبتاً معمولی در نزدیک راه آهن تهران اقامت کنیم، چون خانوادهی عاصی هم با او بودند و تا صبح نمیتوانستیم آنها را در ایستگاه نگه داریم. صبح با اتوبوس عازم قزوین شدیم.
در آنجا البته شب شعر به خوبی برگزار شد و از عاصی هم به گرمی استقبال کردند. ولی عاصی بر خلاف انتظار، فقط چند رباعی خواند و تریبون را ترک کرد. فکر میکنم باز هم چیزی او را رنجانده بود ولی نمیدانم چه چیز، چون هیچ نگفت. شاید ذهنش درگیر دخترکش شده بود، چون وقتی وقتی به سالن شب شعر رسیدیم، مهستی دختر چندماههی عاصی گریه میکرد و باید برایش شیر خشک درست میکردند. ولی این کار آب جوش به کار داشت و در آنجا در دسترس نبود. این قضیه قدری خانم عاصی و طبعاً خود عاصی را کلافه کرد.
در بازگشت نیز متأسفانه از سوی دانشگاه مصارف سفر ما را به طور کامل نپرداختند و همه ناچار شدیم با هزینه شخصی برگردیم که برای ما در آن دوران تنگدستیهای معمول مهاجرین، قدری دشوار بود. صورت مصارف را به میر حسین مهدوی دادیم و قرار شد پیگیری کند، ولی گویا به جایی نرسید.
بازگشت به وطن
عاصی در بهار به ایران آمد و در انتهای تابستان برگشت. در واپسین روزهای برگشت او به کشور، من درگیر مسافرداریهای تابستانی شده بودم و کمتر او را میدیدم. در این ایام در منزل آصف رحمانی سکونت داشت و هرچند رحمانی با گشادهرویی تمام پذیرای او بود، در مجموع برای عاصی سخت میگذشت. او شخصی بود با مناعت طبع و استغنای بسیار. این که حس کند سربار کسی است، برایش خیلی سخت بود.
در این زمان بعضی ناملایمات دیگر هم رخ نمود. ویزای اقامت او تمام شده بود. باری یک برخورد خیلی ناپسند از نیروی انتظامی ایران دید. جعفریان بعداً قصه میکرد که «افسر نیروی انتظامی از عاصی مدرک اقامتی طلب کرد. عاصی پاسپورتش را نشان داد که یک روز از اقامت آن باقی بود. آن افسر سیلیای به صورت عاصی زد. عاصی گفت: من که هنوز یک روز اقامت دارم، چرا سیلی میزنی؟ افسر گفت: سیلی را برای این زدم که بدانی فقط یک روز وقت داری و نه بیشتر.»
شاید این حکایت به پیشانی بسیاری از دوستان ایرانی ما، به ویژه اهل ادب و هنر، عرق شرم بنشاند. ولی واقعهای است که رخ داده است و من که طبع حساس عاصی را دیدهام، میدانم که برای او چقدر سخت گذشته است.
عاصی در همان ایام یک شعر نیمایی بلند سرود. شعری بود که کلمهی «دیدم» در آن تکرار میشد و چشمدیدهایش از زندگی در ایران را در خود داشت. او باری بخشی از آن شعر را در جمعی دوستانه خواند. متأسفانه من دیگر نسخهای از آن شعر را در جایی ندیدهام. شاید نزد خانوادهاش موجود باشد.
از جانبی دیگر کابل بعد از جنگهای شدید میان مجاهدین، به یک آرامش نسبی رسیده بود و حکومت برهانالدین ربانی استقرار کامل یافته بود. انجمن نویسندگان دوباره گشایش یافته بود و عاصی در آنجا مسئولیتی داشت.
اینها همه عاصی را به بازگشت به کشور تشویق میکرد. چنین شد که باری به من گفت که قصد بازگشت دارد. من که به سبب همان مسافرداریها کمتر توانسته بودم او را ببینم، از او خواستم که واپسین شب را مهمان ما باشند. آن شب تا دیروقت، با شوهر خواهرم که مهمان ما بود، قصه کردند و خاطرات قدیم و آشناییهای دیرینی را که یافته بودند، زنده ساختند. بامداد، در حالی که هوای قدری مهآلود بود و مختصر بارانی هم آمده بود، عازم هرات شد.
بعد از سفر ایران
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
این بیتی بود که عاصی در واپسین نامهاش به فرهاد دریا به او نوشته بود. او چنان که گفتم یک سحرگاه مهآلود عاصی راهی وطن شد. به زودی نامهای از کابل از او رسید. در همان نامه بود که «عبدالاحد ولسی» در کتاب «آغاز یک پایان» را اصلاح کرد، چنان که در قسمت چهارم گفتم.
و چند روز بعد بود که از رادیو، خبر آن واقعهی تلخ را شنیدیم. خبر آمدن عاصی به ایران را جعفریان به من گفته بود. خبر درگذشت او را من به جعفریان گفتم و اندوهی برای ما به جا ماند.
در ایران از سوی حوزه هنری برای عاصی مراسم یادبود گرفتند، هم در مشهد و هم در تهران. بعضی از شاعران مهاجر و شاعران ایرانی برایش شعر گفتند. خبر شهادتش در روزنامههای چاپ شد. حقیقت این است که اهل قلم و ادب ایران در زمان حضور و غیاب عاصی او را به نیکویی قدر داشتند. ولی چه سود که همه مقدرات مملکت در دست اینان نبود و در دست کسانی بود که ارزش این چیزها را درک نمیکردند.
برای دعوتنامهی مراسم یادبود عاصی در مشهد، به دنبال تصویری از چهره او بودیم. این تصویر را طراح جوان ما محمدعلی دامردن آماده کرد. از آن هنگام تا کنون، این یک تصویر مشهور از قهار عاصی در مطبوعات و دنیای مجازی بوده است. دامردن طراح مستعدی بود که متأسفانه سختیهای مهاجرت مجال تداوم کار هنری به او نداد و او امروزه در کرمان به کارهای سخت مشغول است. این تصویر، از روی عکسی از عاصی آماده شد که محمدحسین جعفریان در کابل از او گرفته بود و بهترین عکسی است که ما از او دیدهایم. ولی من نمیدانم که جعفریان اکنون اصل عکس را دارد یا نه. او در مورد به اختیار دیگران گذاشتن عکسها و فیلمهایش بسیار محتاط است. البته خبرنگار باید همین طور باشد، ولی مشکل این است که گاهی این چیزها از نزد خودش گم میشود، به خاطر اسبابکشیهای متعدد که برای او با آن وضعیت جسمی بسیار هم دشوار است.
باری، بعد از آن، دو کتاب از عاصی با پیگیری ما چاپ شد. یکی همان «آغاز یک پایان» بود که شرحش گذشت و دیگری مجموعه شعر «از آتش، از بریشم» بود. عاصی به خود وعده داده بود که هر سال یک کتاب شعر منتشر کند و کتاب آن سال، «از آتش، از بریشم» بود. فرهاد دریا وعدهی انتشار آن در آلمان را داده بود. کتاب را من ویرایش و صفحهآرایی کردم و به آلمان فرستادیم. در آن زمان عاصی در مشهد بود و به گمانم یک نسخه از متن صفحهآراییشده را نیز با خود به کابل برد. به هر حال من متن نهایی را به آلمان فرستادم و کتاب توسط انتشارات برهکی در دورتموند چاپ شد، با مقدمهای از خود فرهاد دریا و طرح جلدی که آنها خودشان آماده کردند.
فرهاد دریا چند نسخه «از آتش از بریشم» با پست به من فرستاد. کتابها را به زحمت و سرگردانی از ادارهی پست تحویل گرفتم، چون باید مأمور ادارهی ارشاد میآمد و آنها را از نظر محتوایی بررسی میکرد که مشکلی نداشته باشد. بالاخره آمد و کتابها را بررسی کرد و با بیسلیقگی تمام، مُهر بدقوارهاش را بر روی جلد کتابها کوبید و همه را ضایع ساخت. خوب برادر جان! مجبوری که مُهر را درست روی جلد بکوبی؟ طرح جلد یک کتاب این قدر بیارزش است؟
جالب این که مدتی بعد فرهاد دریا از من پرسید (با نامه یا شاید تلفون) که «کتابها و سی دیهایم را گرفتی؟» گفتم «کتابها بله، ولی سیدیای در کار نبود.» گفت «همراه کتابها سیدیهایی از آلبومهایم را فرستاده بودم.» معلوم شد که مأمور اداره ارشاد آنها را ضبط کرده و حتی به من هم نگفته است که چنین چیزی بوده است.
کتاب دیگری که تدوین شد ولی تا هنوز و بعد از بیست سال به چاپخانه نرفته است، «مردی از ترانه و آهن» بود، یعنی شعرهای مقاومت قهار عاصی، به کوشش محمدحسین جعفریان. متأسفانه جعفریان هیچگاه فراغتی برای سروسامان دادن به این کتاب نیافت. آخرین بار یکی دو سال پیش آن را برای ویرایش نهایی به من داد که من انجام دادم و به او برگرداندم. ولی هنوز فکر میکنم که او در پی توافق با ناشر است.
اما از آن زمان بعد بعد دو کتاب دیگر از آثار عاصی در ایران چاپ شد. یکی «شهر بیقهرمان» به کوشش احمدمعروف کبیری است که با ویرایش من، توسط انتشارات ترانه چاپ شد و شعرهای کلاسیک عاصی را در خود دارد. طرح جلد از وحید عباسی است و در آن از همان تصویر گرافیکی دامردن استفاده کرده است. دیگری کلیات آثار عاصی باز به کوشش آقای کبیری است که توسط انتشارات بدخشان چاپ شده است و من در آن فقط در حد یک مشورتدهی سهم داشتهام.
باری، در سال 1374 که به کابل رفتم، با احمدضیاء رفعت و محمدالله افضلی به خانهی عاصی در کارتهی پروان رفتیم و به میترا ارشادی عاصی همسر فاضل و گرامیاش تسلیت گفتیم. ایشان با بزرگواری تمام در چند جلسه شعری که در کابل برگزار کردیم شرکت کرد، هرچند جای عاصی در کنار ایشان خالی بود. عکسی از این سفر کابل را ضمیمه کردهام.
خانم عاصی با مهستی کوچک سپس به پاکستان مهاجر شد و اکنون در اروپا زندگی میکند. من امیدوارم که ایشان روزی دست به قلم ببرد و بسیاری از ناگفتههای زندگی عاصی را که برای تاریخ ادبیات ما ضروری است، شرح دهد.
آنلاین : http://mkkazemi.persianblog.ir/post/844