نامه ی فرزند کوهسار، به دومین متفکر جهان (غنی)
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
نامه ام را بخوان؛ نامه ای که پرده از رویاها, دردها و خواست هایم بر می دارد. نامه ای فرزند کوهساری را که اندر روز گاری مشغول چوپانی مواشی بود. گوسفندان زیاد, سبزهای قشنگ کوهسار، جزء رویاها و خواست هایش بود. یورش بردن گرک ها و باریدن ژاله ها بالای گوسفندانش، کابوس وحشتناک بود که خنده را از لب ها و چهره ی خسته ای این چوپان می گرفت؛ و رویاها وآرمان هایش را تهدید می کرد. اما یک بار, رویاها, دردها و خواست هایش تغییر کردند. تغییر که ناشی از اوضاع سیاسی و اقتصادی افغانستان و... در سال 1381 ه ش می شد. دیگر, درس خواندن, انجنیر شدن و زندگی مرفه، جزء آرمان های بودند که دردنیا کودکیش تصویر آنرا با اشتیاق سوزان می کشید. ناکام شدن و پس ماند از هم صنفهایش، تهدید بود که گاه گاهی زندگی کودکیش با آن مواجه بود. نامه ام را بخوان, نامه ای فرزند کوهسار را که بعد از تحصیل کردن در دانشگاه, مدت دوسال می شود بیکار است. نامه ام به مناسبت گردهمایی اعتراضی تحصیل کرده های بیکار اند که روز دوشنبه7 ثور تحت عنوان «بیکاری, بیماری است» در کابل گرفته بود. شاید نامه ام برایت خسته کننده و ملال انگیز باشد و توجه نکنی, شاید هیچ به تو نرسد, چون در این غمکده, غمهای بسیار و غمکشان اندک، واقعیت درد ناک و اسفبار جامعه ماست. این واقعیت، من را به یاد شعری «شهریار» می اندازد «در دیاری که در اونیست کسی یار کسی = کاش که یارب که نیفتد به کسی کاری کسی ». اما، من می نویسم از رویاها, دردها, تحقیرها و خواستهایم. چون می ترسم, ترسم از بیکاری نیست, ترسم از سکوت و ساکن بودنم است ویا از این سخن شریعتی است:« اگر پیاده هم شده سفر کن, در ماندن می پوسی».
بلی، ما حرکت کردیم و می کنیم. گرچند پیاده و باپاهای خسته و کمر های شکسته. با پاها و کمر های که دردهایش ناشی از اتاق های نمناک کابل که در دوران تحصیل به آن زندگی می کردیم, است. ما گردهمایی اعتراضی را نسبت به بیکاری تحصیل کرده ها راه اندازی کردیم تا حکومت خفته ای تو(غنی) را از خواب زمستانی بیدارید کنیم و پیامد سنگین کم کاری و سکوتت را گوش زد کنیم. شاید کار ما، موثر نباشد؛ چون در شهر که همگی کج راه می روند و کسیکه راست راه برود, خند آور است. شاید میشل فوکو درست گفته باشد,«جهان سوم جایی است که مردمش به فکر آمدن یک روز خوب است نه آوردنش ...». با وجود این، می گویم, «بیکاری, بیماری است». یکی از دلایل مهم بیماری اجتماعی، بیکاری است. بیکاری یکی از مشکلات است که مدت ها می شود سایه ای سنگین اش را بالای زندگی شهروندان انداخته است. و این مهم, در دوران حکومت وحدت ملی سایه اش را تیرتر کرده است و زندگی خوش مردم را به غم تبدیل کرده. گاهی قد مادران را بخاطر ربوده شدن(ربوده شده گان) فرزندان شان خم می کنند, گاهی سبب می شود که کودکان در انتظار پدران(ربوده شده گان) شان خواب بروند و صورت خود را صبح گاهی با اشکهایش بشویند. و گاهی سبب می شود پدران را بخاطر تحویل گیری جسد فرزندانش(افغانهایکه در دام داعش, طالبان و...) که در جنگ سوریه و... کشه شده اند, راهی خاج از کشور شوند. بلی, بیکاری بیماری است که اکثریت تحصیل کرده های ما به آن مواجه اند. اتاق های تحصیل کرده ها, به شفاخانه های تبدیل شده است و در آن، بیماران که بخاطر بیکاری، بیمار شده اند, تداوی می شوند. داروهایکه (کتاب, فلیم و...) به اینها تجویز می شوند، روز به روز کارایی اش را از دست می دهند و یا وضعیت اش را بد تر می کنند. اما حکومت وحدت ملی هیچ گونه برنامه عملی برای رفع این مسئله اجتماعی ندارد. درد ناکتر از آن، بیکاری و بیماری ناشی از آن، به اوج خود رسیده است و جوانان مجبور شده اند که جهت تداوی آن، راهی کشوردیگرشده و ذلت را قبول کنند. شاید بگویی, عدم تخصص و بی لیاقت باعث بیکاری شما شده است. ولی باید بگویم که ناکامی, عدم تخصص و ناشایستگی ما, حاکی از کم کیفیت بودن نهاد های آموزش و پرورش است که ما قربانی آن بوده ایم، که خود حدیث دیگری دارد.
شاید برایت جالب یا خنده آور باشد که ما امروز چه کردیم؟ و چرا؟ ما سند تحصیلی خود را به آتش کشیدم. همان سند که در دوران کودکی، رویایم وخواستم بود. چشمانم به آمید رسیدن به آن، باز و بسته می شدند. همان سند که در دانشگاه برای بدست آوردنش، تحقیر و توهین شدم. شاید سوختاندن سند تحصیلی، خیلی مضحک و مسخره به نظرت برسد. چون در این کشور، همان سخن ویکتورهوگو درست است که «از میان دو واژه ی انسان و انسانیت اولی در میان کوچه ها و دومی درلابلای کتابها سرگردان است». ولی با وجود این، من به آتش کشیدم, خواستم حد اقل با خودم روراست باشم و گذشته خود را فراموش کنم؛ چون اتکا به سند تحصیلی، همان حماقت من است که سالها مرتکب آن شدم و از واقعیت اجتماعی که واسطه گرایی و پول پرستی و... اند، دوری کردم. دیگر سند تحصیلی دردم را دوا نمی کند. نکته دیگر, من دیپلوم خودم یعنی یک ورق کاغذ را به آتش نکشیدم, من گذشته خود را سوزاندم. همان نتیجه ی شانزده ساله ام را که به سختی ها و بد بختی ها بدست آورده بودم. نه, من نتیجه زحمات والیدینم را سوختاندم؛ نتیجه زحماتی مادرم را که با دست ها ترکیده و قدی خمیده اش برایم هزینه تحصیلی فراهم کرده بود که تا باعث خوشبختی اش شوم. نیتجه زحمات پدرم را سوختاندم که به امید موفقیت من, سختی ها, تحقیر ها، توهین ها ودردهای مهاجرت را تحمل می کرد. من خیلی ساده ام, فکر می کنم, خیلی برای تو(غنی), دردهای من و امثال من ودرد والیدینم مهم است. اگر اشکهای مادران و چهره ی غمگین پدران برایت مهم بود, ربوده شده گان, تا هنوز رها شده و فرزندان ستیغ کشور در بدخشان و... جاها از طرف دشمنان قتل عام نمی شدند. ولی در آخر, شعر هوشنگ ابتهاج را برایت میگویم « گلوی مرغ سحر را بریده اند؛ و هنوز؛ درین شط شفق؛ آواز سرخ او؛ جاری است...».