سراندیب
یک شعر
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
اینجا نه ناقوس های بلندی ست
که فریاد های دل برساند
نه ساحل مرجان ها
که مروارید آرزو صید شود
نه دریچه ای که در آن ماه لبخند زند
انگورهای قرمز مَویز
و سیب های سرخ پژمرده می شوند
مگر کمندی بر گردن رنگین کمان بیاویزم
و با هفت رنگ جادو درآمیزم
بر شبدیز بهار بر آبی کهکشان ها بتازم
و بر دامنه ی سراندیب فرود آیم
آنجا که شب ها
گل هایش آسمان را روشن می کند
و از آسمان ستاره می ریزد
دخترانش با یک رشته مروارید لبخند می زنند
با ترانه هائی بر لب از باغ اساطیر.
جوانانش با شلال گیسوی گندم
سوی آبادی پرواز می کنند
بره هائی سرمست در تازگی علف
اسبانی با غرور آذرخش با نعل هایی از آتش
و آدمیان را دورن ابرها می برند
شب ها تنوری با شعله های زنگاری
بر پشت بام ها رنگ می ریزد
و دایره های نازک نان
به هوا می پراکند.
از پشت کوه قاف پریانی
با رقص و پایکوبی می آیند،
گلدوزی زنان را می خرند،
بر روی اطلس قرمز با چهره ی عشق
یکباره ناپدید می شوند
بعد سیمرغ عشق می آید
بر سینه ی عریان مهتاب
پرهای جادوئی
فرو می ریزد