بیگم، عدالت و نفوذ زورمندان محلی بر نهاد های قضایی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
دخترم، فرشته مرا تفنگ داران با خود برده اند. پدرش را در سرپل در مقابل چشمان پسر کلانم به گلوله بستند. پسر دومم رازق از شرم و توهین مردم خودش را حلقه آویزکرد پسر کلانم جاوید از وطن فرار کرد.
همین چند روز قبل به غرض اجرای پاره از کارهای شخصی ام به محکمه استیناف ولایت کندز مراجعه نموده بودم. با وجود سرگردانی های زیاد و بوروکراسی اداری در نهاد های قضائی افغانستان کار من که چندان هم مشکلات نداشت، حل شد. می خواستم از در خروجی محکمه بیرون شوم که خانمی با حالت آشفته و موهای ژولیده درحال توجه ام را جلب کرد که دو، سه تا از مراجعین دیگر به دورش حلقه زده بودند. او داشت می گریست. حس عحیبی برایم دست داد و نتوانستم از کنارش راحت بگذرم. خودم را به آن جمع رسانیدم. با کنجکاوی پرسیدم چه شده؟ با آمدن من یکی دو نفر از مراجعین دور شدند و خانم همچنان می گریست. او اوراق زیادی داخل یک قفسه پلاستیکی چرک آلو و کهنه با خود داشت و ظاهراً مشکل حقوقی داشت. او انباری از مکاتیب و اسناد ها را با خود حمل می کرد. برای بار دوم پرسیدم چه شده خواهر؟ او متوجه من شد و بی درنگ گفت تباه شده ام، کسی صدایم را نمی شنود. به آهستگی از او خواستم گوشه ای بنیشند. دانه از دستمال کاغذی تعارف کردم و از او تقاضا کردم اشک های خود را پاک کند. کمی مکث کرد سپس با گریه و ناله شروع کرد.
خانمی با قد میانه که گوشه چادر خود را لای دستش می پیچید گفت نام من بیگم است از سرپل اینجا آمدم. دخترم، فرشته مرا تفنگ داران با خود برده اند. چه کنم برای کی این داد و فریادم را برسانم؟ متعجب شدم، مبتنی بر رسم و رواج افغانی زن ها نباید بر مراکز و نهاد های دولتی به غرض حل مشکل شان مراجع کنند. از او پرسیدم، چرا مگر پدرش نمیتواند بیاید؟ گریه کنان و باصدای لرزان گفت نه پدرش را در سرپل در مقابل چشمان پسر کلانم هنگام که با هم در زمین ها کشت و کار می کردند به دلیل رد درخواست تفنگ داران قریه ما بخاطر خواستگاری از دخترم به گلوله بستند. ما از آنجا به کندز فرار کردیم. پسر کلانم جاوید که شاهد جریان قتل پدرش بود و از این بابت دچار شوک روانی نیز گردیده بود از وطن فرارکرد. وقتی به کندز آمدم آنها دنبال ما اینجا نیز آمدند و ما را پیدا کردند. دختر یکدانه مرا، فرشته مرا با خود بردند. پسر دومم رازق از شرم و توهین مردم خودش را حلقه آویزکرد و مرا با این درد تنها گذاشت. من مدت ها است بخاطر رسیده گی به مشکلاتم به این جا می آیم و از دولت حق خود را می خواهم. مجرمان که دختر مرا ربوده اند و باعث خودکشی پسرم و قتل شوهرم شده اند به جزای اعمال شان برسند.
بیگم گریه کنان نام های اعضای خانواده اش را زیر لب جار می زد و می گریست. حالتم بد شد. اشک برایم مجال نداد تا بیشتر در زمینه با او صحبت کنم. با عجله به دفتر رسیده گی به عرایض محکمه ولایت رفتم و در این مورد پرسیدم اما با جواب تند آن مامور دولتی مواجه شدم ( به توچه آیا با آن زن شناختی داری).
با خود گفتم دراین کشور هر که دلی دارد، درد نیز دارد. با اینکه نتوانستم کمکی اندکی هم از سر انسان دوستی به آن خانم کنم، شرمنده ام، شرمنده ام و از این بابت خیلی ندامت دارم. خواستم با انعکاس این ما جرا منحیث ژورنالست آزاد عمق فاجعه را در کشور به بیرون باز گو نمایم
آنلاین : https://www.facebook.com/voice.af/