صفحه نخست > فرهنگ، ادبیات و هنر > عبدالخالق اکنون در میدان صاف، بالای سر شاه شکسته قامت ایستاده است

عبدالخالق اکنون در میدان صاف، بالای سر شاه شکسته قامت ایستاده است

پرده سوم از نمایشنامه ی عبدالخالق
رزاق مأمون
پنج شنبه 28 نوامبر 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم|
پرده هفتم

بازیگران : سردار شاه محمودخان : سپه سالار ، وزیر حربیه

عبدالخالق هزاره : دانش آموز لیسه نجات

محمود خان : دانش آموز و رفیق عبدالخالق

محمداسحاق خان : ( شیردل ) دانش آموز و رفیق عبدالخالق

گروه تحقیق :

شریف خان کنری : سریاور پادشاه

عبدالغنی قلعه بیگی: سر عملهء ارگ شاهی

طره بازخان : قوماندان محبس کوتوالی

عبدالحکیم خان: قوماندان پلیس

فیض محمد خان زکریا : وزیر معارف

میرزا شاه محمد خان : رئیس ضبط احوالات .

الله نوازخان هندوستانی : از مقربان شاه

...و جلادان، پاسبانان ، تماشاگران و عابران

پرده سوم

صحنهء اول

شانزده عقرب 1312 هجری خورشیدی :

ظهر است. آسمان کابل آبی وساکت. در چمن کاخ دلگشا هلهله برپاست . عمله و فعلۀ دربار در چمن قصر دلگشا در حال رفت و آمد برای تنظیم صفوف مهمانان ، دانشجویان فاکولته طب ودانش آموزان مکاتب اند. درباریان و افسران درجایگاه مخصوصی نشسته اند. به پیشواز حضور شاه ، آماده گی شایانی در دست انجام است .

محمود خان : شاه ساعت چند این جا حضور می یابد؟

عبدالخالق : سه بعد از ظهر.

محمود خان : کی گفت؟

عبدالخالق: مدیرصاحب لیسه!

محمود خان : آه ، بچه های لیسه اسقلال ! لباس های ورزشی شان نو نیست؟ امروز هرچیز نو معلوم می شود وگرنه همان لباس های سابقه را به تن دارند. میرمسجدی را ببین !

عبدالخالق : کجاست؟

محمودخان : ( با انگشت اشاره می کند) چطور دربین شاگردان لیسه دارالعلوم سرگردان می گردد؟

عبدالخالق :
ما وشما را می پالد! صدایش کن… ( دست تکان میدهد( میرمسجدی!!

محمودخان : آمد. ..

عبدالخالق : تا دو ساعت دیگر اینجا چه کنیم؟ ما وقت آمده ایم!

محمودخان : چرا رنگت سرخ شده؟

عبدالخالق: خسته شدم . سرم درد دارد!

محمود خان : باش که امروز شاه را ببینیم. من چهره اش را درست ندیده ام !

عبدالخالق : چه آرزویی !

محمود خان : خواهش دیدن کسی را داشتن به معنای آرزو نیست .

عبدالخالق : دیدن تا دیدن است !

محمود خان : ( با لبخندی رازناک ) تو برای چه آمده ای؟

عبدالخالق : ( لحظه یی ساکت می ماند ) بعد از خلاصی مراسم برایت می گویم...اسحاق آمده؟

محمودخان : ( با اشاره دست ) آنجاست. اسحاق از شاگردان ممتاز است؟

عبدالخالق : خبر ندارم ! شاه می آید تا شاگردان ممتاز را شخصا جایزه بدهد و بعد مسابقه شروع خواهد شد.

میرمسجدی: السلام علیکم شاگردان ممتاز !

عبدالخالق : نام خودت در فهرست شاگردان ممتاز است!

میرمسجدی: هی ... منصب ممتازی به ما وشما نمی رسد. ( آهسته) نورچشمی های الله نوازخان و عبدالله خان که باشند ما را بس است ! من می روم آنجا ... بچه ها خواهش کردند با آنها باشم .

میرمسجدی می رود.

عبدالخالق: محمود همین جا باش ...

محمودخان : کجا می روی ؟

عبدالخالق : کمی به دست و رویم آب بزنم ... می آیم!

محمودخان : راست می گویی ؟

عبدالخالق : داخل که می آمدیم تلاشی نبود ... بروم یکی دو بار رفت و آمدکنم که وضع از چه قرار است!

محمودخان : فهمیدم ... برو ... من هستم!

دسته دسته جوانان از راه دروازه ارگ به سوی چمن قصر می آیند. گارد شاهی و استادان مکاتب امانی ، نجات و دارالعلوم سعی دارند نظم ایجاد کنند وهمه را به سوی صف رهنمایی می کنند. خالق از دروازه ارگ بیرون می رود اما دقایقی بعد به سوی اسحاق خان برمی گردد. سپس کلید بایسکل اسحاق خان را می گیرد و از دروازه ارگ بیرون می رود.

صحنهء دوم

نیم ساعت بعد

خالق برمی گردد:

عبدالخالق : مراسم شروع نشده ؟

محمودخان : ( با نگاه های جوینده ) کجا رفته بودی؟

عبدالخالق : کار انجام شد ... آمدم!

محمودخان : خالق؟

عبدالخالق : خود را آرام بگیر! صحنه را تماشا کن!

محمودخان : رنگت پریده و چشمهایت کوچک شده ...

عبدالخالق: ( به سوی محمودخان به آرامی نگاهی می اندازد.) چرا این قدر سوال می کنی؟

محمودخان : نفس زده آمدی ... مثلی دویده باشی ... پیاده رفتی ؟

عبدالخالق :
پیاده نرفتم ... حالا پیش تو هستم ... در چمن قصر شاهی!

محمودخان: آماده باشیم؟ عبدالخالق ، امروز روزحساب است ( سرپایین می اندازد و آهسته می گوید) خالق ...امروز روز ... پیروزی است یا شکست؟

عبدالخالق: ببینیم ارادهء خدا چیست!

اسحاق به جمع شان می پیوند.

محمود خان : اسحاق ... پهلوی من ایستاد شو ... آنجا را نگاه کنید… برای شاه و همراهانش جایگاه بلند ورنگینی ساخته اند.

اسحاق خان: ( آهسته) شاه حوصله تماشای فتبال را هم دارد؟

محمود خان : من ندیده ام. امروز معلوم می شود.

عبدالخالق به محمود خان با اشاره می رساند که در صف اول بیایستد. محمود خان بی درنگ در یک قدمی عبدالخالق در صف جلو می ایستد.

محمود خان : دیدن صحنه امروز یک چیزی را به خاطرم زنده می کند.

عبدالخالق : از تغییر رنگ چشمانت معلوم است ... من می فهمم چه می گویی !
محمود خان: فکرم درست است؟

عبدالخالق: اشتباه نکرده ای !

محمود خان : بگو در باره چه گپ می زنم؟

عبدالخالق :
( ساکت می شود و دهان بیخ گوش محمودخان نزدیک می کند ) این جا همان جایی است که یک سال پیش نفرات گارد شاهی به دستور پادشاه سپه سالارنبی خان چرخی را با سرنیزه های خود پارچه پارچه کردند.

محمود خان : صدایت را آهسته کن!

عبدالخالق : شاه ، آن روز چه قیافه یی به خود گرفته بوده باشد ... تصورکرده می توانی؟ امروزبا چهرهء دیگری برای جوان ها جایزه و پاداش می دهد!

محمود خان: (باخنده تلخ) چه دنیایی ! عبدالخالق درین روز ها با گلوی گرفته حرف می زنی! چهره ات چقدر سفید شده ...

عبدالخالق: این سو نگاه کن محمود، این هایی که از قصر برآمدند کی ها اند؟ ها یکیش را شناختم ... شریف خان سریاور… دیگرش؟ ... طره بازخان!

محمودخان : غنی خان قلعه بیگی ، آن بروتی را ببین . رئیس ضبط احوالات هم چقدر با دبدبه راه می رود!


عبدالخالق :
کی ؟

محمود خان : میرزا محمدشاه خان را می گویم. چه کلاه بلندی بر سر گذاشته!

عبدالخالق: این ها ارکان نظام شاهی اند! صاحبان تقدیر ما ... سید شریف سریاور خیلی خوش است… الله نواز خان چرا وارخطا است؟

محمود خان: الله نوازعادت دویدن دویدن دارد ... می گویند بسیار چشمان تیزدارد!

عبدالخالق : همین شخص همراه طره باز خان سپه سالار چرخی را به نزد شاه آورده بود. همین شخص پدرم را وقت تلاشی خانه چند قنداق کوبیده بود.

محمودخان : گپ نزن خالق ... حالا وقت گفتن این گپ ها نیست. ( با صدای آهسته) پدرم قصه می کند که شاه یک روز همین طور بی خبر عبدالرحمن خان لودین را نزد خود خواست . دور دسترخوان نشستند و نان خوردند و بعد یکدم شاه شروع کرد به دو و دشنام لودین خان ... و یک دم امر داد که در برابر چشمانش، او را بکشند.

عبدالخالق : تو شاه را کدام جایی دیده ای؟

محمودخان : از دور دیده ام. از نزدیک بالاحصار می گذشت . موتر توقف کرد وبا چند صاحب منصب صحبت کرد و من خنده اش را از دور دیدم!

عبدالخالق : تو خنده اش را دیدی؟

محمود خان: همان یک بار ... اما بعد از آن هیچگاه ندیدم.

عبدالخالق : امروز مراسم تفریح و تقدیر است .من خنده شاه را فقط شنیده ام . برایم خیلی جالب است.
چرا هیچ باور نمی کنم که حالتی پیش بیاید که شاه بخندد.

محمودخان : باز گلویت گرفت؟

عبدالخالق : آرامم بگذار!


محمودخان :
اوه… اشک چشمهایت چقدر زود می آید… اشتباهی میشوند خالق!

عبدالخالق : ( ناگهان به خنده درمی آید) چه کردم ؟

محمودخان : ( می خندد) اوه… چه نقشی بازی می کنی… آفرین!

عبدالخالق : چند بجه شد؟

محمودخان : دو و نیم . نیم ساعت بعد ... شاید زود تر شروع شود… می بینی جلو صف اول قالین فرش کردند؟ شاه از روی این فرش می گذرد و برای شاگردان ممتاز جایزه می دهد. بعد با درباریان می رود ...آنجا که میزهای کیک وکلچه را گذاشته اند.

عبدالخالق: آمد!

محمودخان : نفر ها دم راه را گرفته اند… ( سرخود راکج می کند) ازهمان موتر سیاه پایین شد؟

عبدالخالق : خودش است ... از موترسیاه دم در قصر پایین شد ... شاه همان است که دریشی خاکستری پوشیده است!

نگاه های گزندهء عبدالخالق فقط به جلو رها شده اند.

نادرشاه در جمع همراهان از دروازه جلوی قصر به سوی صفوف مستقبلین می آید. پس از توقف کوتاه، صف منظم سپاهیان گارد شاهی را معاینه می کند و آرام آرام در دیدرس صفوف حضار قرارمی گیرد.

محمد یعقوب خان “ماستر” رو در روی صفوف حضار قرار گرفت و دستور احترام داد.درین حال عبدالغنی قلعه بیگی با قدم های عسکری به پیشواز شاه می آید. وقتی قدم های متینی به جلو برمی دارد، کرچ باریک خود را از بالا به پایین واز پایین به بالا حرکت می دهد و با صدای بلند “تیار سی “ می گوید. به رسم اجرای لوی سلامی قومانده می دهد.

دستور اجرای سلام به نوازنده گان هم از سوی فرمانده گروه موزیک داده می شود.

لحظاتی بعد، گروه موزیک مارش دوم را مینوازد و شاه به رسم اجابت و معاینه دست بلند می کند. مهمانان و درباریان در عقب جایگاه شاه در مکانی مخصوص جلوس کرده اند؛ اما تنها کرسی شاه خالیست. افسران عالی رتبه دربار با شمشیری هایی در دست والله نوازخان هندی جلو جایگاه درباریان ایستاده اند و منظره را با دقت ازنظر می گذرانند .

نادرشاه در جمع همراهان از دروازه جلوی قصر به سوی صفوف مستقبلین نزدیک می شود. پس از توقف کوتاه درنزدیکی صف منظم سپاهیان گارد شاهی، به سوی صف دانش آموزان حرکت می کند.

پس از دقایقی مراسم آغاز می شود:

محمودخان : معین صاحب معارف ... میرسیدقاسم خان گپ می زند؟

عبدالخالق : نمی دانم!

اسحاق خان: فعلا صدای کسی شنیده نمی شود!

محمودخان : مثل این که شاه به سوی درباریان نرفت!

عبدالخالق : شاه محمود خان هم پهلویش است؟

محمودخان : شاه همراه شهزاده و وزیران دربارهمه هستند…

عبدالخالق : نطاق کیست؟

اسحاق خان : شاید مدیر صاحب لیسه باشد!

عبدالخالق: شاه به طرف جایگاه نرفت و شاید اول این طرف بیاید!

اسحق خان: کسی نطق می کند… می شنوی ؟

محمودخان : صدایش چندان صاف نمی آید!

عبدالخالق : منصب دار ها به دیگران صدا می کنند که چپ باشند. شاه را ببین این طرف هم یک نظر انداخت!

محمودخان: شاگران ممتاز همه شان پایین تر ایستاده شده اند. مدیر صاحب لیسه پیش رو است!

اسحاق خان: جایزه شان چیست؟

محمودخان: شاید پول نقد است!

اسحاق خان): (با لبخند) به ما چیزی می رسد؟

محمودخان: به ما خنده هایش را جایزه میدهد! عبدالخالق ؟

عبدالخالق: سیل دارم ... حالا این طرف می آید؟

محمودخان : اول این طرف می آید!

عبدالخالق: صحیح ... این طرف آمده روان است…

محمود خان : راست گفتی!

یکی از مدیران به صف دانش آموزان صدا می زند : صف ها منظم ... اعلیحضرت به سوی فرزندان وطن می آیند تا آن ها را مورد تفقد شاهانه قرار دهند . درباریان ، گاردشاهی و مقربان با تشریفات خاص و گام های سنگین در دو سوی اعلیحضرت راه می روند و به صف نزدیک می شوند. شاه محمود خان وزیر حربیه و طره بازخان با شمشیر های عریان در دو طرف شاه گام برمی دارند. تبسمی ملایم در سیمای شاه حل شده است. نگاه های شاه مثل همیشه زاویه دار است. عبدالخالق حالا از پنج قدمی او را نگاه می کند. تکانی می خورد و تفنگچه را از کمر می گیرد و آماده باش می ایستد.

شاه هنگام عبور در سه متری عبدالخالق می رسد. عبدالخالق دست راست خود را روی شانه محمود خان گذاشته و درچند لحظه کوتاه چهار بار تیراندازی می کند. همزمان با صدای شلیک وفروپاشی صف درباریان و گاردها و ایجاد حالت گریزان به هر سو، چهره شاه منقبض شده ، از حرکت می ماند ... دریک چشم برهم زدن روی زانوان لرزانش خم می شود و به زمین سقوط می کند.سه خط مارپیچ خون از سر و دهان و قلب مضروب روی فرش راه می کشد. شاه محمود خان و خوانین دربار شوک زده می گریزند و کلاه نظامی و شمشیرشاه محمود خان بر زمین می افتد و صاحبش از صحنه می گریزد. الله نواز خان خود را در جمع دانش آموزان درحال گریز رسانده و به عقب نگاه می کند. صدای گریه شهزاده از کناری به گوش می رسد.

عبدالخالق اکنون در میدان صاف، بالای سر شاه شکسته قامت ایستاده است و بی هیچگونه حرف و هیجان او را نگاه می کند. سپس به چهار طرف خود نظر می افگند. آنگاه تفنگچه را بر فرق قربانی خود می کوبد وآرام به جماعت هراسان و نظامیان و حاجبانی که با چشمان دریده ولبریزاز شگفتی از فاصله دور به وی خیره مانده اند، چشم می دوزد.

شاه محمودخان : ( به گارد ها وحاجبان ) همه را بگیرید ... احدی از ارگ خارج نشوند!

افسر گارد شاهی: همه را می کشیم .

میرزا شاه محمدخان : از یاران شاه هم کسی زخمی است!

یک افسر : کیست؟

فیض محمدزکریا : از یاوران اعلیحضرت است ... بازویش گلوله خورده… به کار مهم برسید!

الله نوازخان : بدوید که قاتل نگریزد!

طره بازخان : قاتل را بگیرید!

فیض محمد زکریا: ( به یک سپاهی) او بچه ... این طرف دوربخور!

عبدالغنی قلعه بیگی : به سوی قاتل حمله کنید!

شاه محمودخان : پیش بروید!

افسرگاردشاهی : پیش بروید ... تیغ بندی ندارد!

شاه محمودخان : شریف خان؟ طره باز خان ؟ مارش مارش ...

شریف خان ، عبدالله خان یاور ، طره بازخان و عبدالحکیم خان قوماندان پلیس و گروهی از عملهء گارد ازچند طرف دست به ماشه های تفنگ به سوی ضارب قدم برمی دارند. ضارب خونسرد ایستاده است وبه سوی آنان نگاه می کند. عبدالله خان یاور از جلو و عبدالحکیم خان و الله نواز خان با شمشیر خود به سوی عبدالخالق هجوم می برند و دست های او را به پشت می پیچاند. دست ها وپاهای عبدالخالق به زودی در قلاب دستبند ها و زنجیرهای سنگین فشرده می شوند. او را نزد شاه محمود خان می کشانند.

شاه محمودخان : اعلیحضرت را بردارید!

فیض محمدخان زکریا: ( خطاب به گارد ها و درباریان )اعلیحضرت را بردارید!

محمدفاروق سراج، عبدالقیوم عطایی و عمله پلیس جسد خونین نادرشاه را اززمین بلند می کنند.

شاه محمود خان : شهزاده را کمک کنید!

شریف خان : قاتل به معاینه شما حاضراست!

شاه محمود : ( با تعجب) قاتل همین است؟ چه کاره است؟

طره بازخان: شاگرد مکتب نجات است!

عبدالغنی قلعه بیگی: هزاره است ... هزاره !

شاه محمودخان : هزاره است؟ ( رو به طره بازخان ) قاتل را کوتوالی ببرید… نیم دم نکنید تا من بیایم ... نگذارید کسی ازین جا خارج شود!

عبدالحکیم خان: این را به چنگ من بدهید… شما خلاص هستید!

فیض محمد زکریا: غالمغال نکن حکیم خان!

قوماندان پلیس از خشم دست های بسته عبدالخالق را تکان می دهد.

فیض محمد زکریا: ( روبه خالق ) کی هستی ؟ ازکجا هستی؟

عبدالخالق : ( به چشمان طرف خیره می ماند) از مکتب نجات… نامم عبدالخالق !


شریف خان :
( اشاره به صدها تنی که در گوشه قصر میان سرنیزه ها هراسان ایستاده اند)
همه این ها قاتل اند… همه شان دست دارند!

الله نوازخان: همه شان ... همه شان !

میرزا شاه محمدخان : همه را در تالار حبس کنید!

یک افسرگارد : (به شاه محمود ) چنواری نفری را شروع کنیم؟

عبدالحکیم خان: کار چنواری به دست پلیس است!

شاه محمود خان : هنوز وقت است .بی طاقتی نکنید که گپ معلوم شود.

افسرگارد : ( سلامی میدهد) جسد مبارک اعلیحضرت را به قصر بردیم!

شاه محمود خان : ( به عبدالغنی قلعه بیگی) کار خود سرانه نکنید… قاتل یک نفر است که شناخته شده ودیگران را چه گفته قتل عام کنیم؟

الله نوازخان: ( با بیتابی) اوف ف ف!!

طره بازخان : سردار، پدر را کشتند!

عبدالحکیم خان: ( شمشیر خود را تکان می دهد) من دیوانه می شوم!

شاه محمودخان : (باچشمان اشکبار) گریه نکنید !

عبدالغنی قلعه بیگی : دنیا را به کشتن می دهم ...

یک افسرگارد : نسل شان را از بیخ می کنیم ... نسل شان را.

شاه محمودخان : فعلا خویشاوندان قاتل ودوستان ورفیقانش را جمع کنید! (رو به فیض محمد خان ذکریا)

بی نظمی نشود که ما به کار های دیگر برسیم . نفری بیگناه را فعلا غرض نگیرید!

طره بازخان : بیگناه و کناه گار در بین این ها از چه معلوم شود؟

شاه محمود خان : طره بازخان! همه شان را در تالار حبس کنید و بعد یکه یکه جدا کنید… ( روبه شاهزاده ) گریه نکن بچیم !

هیاهو تا حدی فرومی خوابد

سردار شاه محمود خان به سوی قصر می رود.

پرده میافتد.

ادامه دارد

پرده اول پرده دوم

کار تصويری از بشیر بختياری

عبدالخالق

اسحق خان : وقت کشتن یک گرگ ، شاید لرزش دست های آدم زیاد می شود/ عبدالخالق : من یک گلوله سرگردان هستم. به آسانی فیر نمی شوم/ پرده دوم از نمایشنامه ای در هفت پرده

يكشنبه 14 دسامبر 2008, نويسنده: رزاق مأمون


عبدالخالق

عبدالخالق : من پیش از تولد چنین بوده ام. من تنها خیل کنیزان هزاره را قبل از تولد ندیده ام. دیگران هم چیزی بهترازما ندارند. من با همه چهره های تکیده این ملک به دنیا آمده ام . عادت کرده ام همیشه درانتظار یک مصیبت باشم / پرده اول از نمایشنامه ای در هفت پرده

شنبه 13 دسامبر 2008, نويسنده: رزاق مأمون

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • سلام به همه دوستان۰

    خدا کند که مامون جان با نوشتن چنین چیز ها اهداف قهرمان خود احمدشامسعود را تعقیب نکند که همان تفرفه اندازی میان پشتون و هزاره و بهره برداری بود۰

  • تقدیر وسپاس بعد از سلام من تقدیم نگارنده متعهد کشور محترم مامون وهمه بزرگانی که حصار قومیت را عبور نموده اند.
    بعنوان یک بیننده درمورد این نمایشنامه میخواهم به عرض برسانم که
    هرسه پرده از نمایشنامه آقای مامون را با دقت لازم مرور کردم آنچه درین تیاترنما مشاهده میگردد گویای روشن از یک تکه سیاه تاریخ کشور است.
    هرچند که سوادتاریخ شناسی وطن را ندارم ولی چیزی را که درین متون وزین وارزشمند کم یافتم ورق خوردن تاریخ آن روزگاران است
    دوم اینکه در به صحنه نشستن گلوله به مخ طلایه داراستبداد ،کمی تعجیل صورت گرفته است یعنی چون محور اصلی وتمامی این نمایش ثانیه های حاضراست باید روی این لحظات بیشتر توجه میگردید.
    سوم اینکه اگر تراژید لحظات دستگیری قهرمان نمایش حفظ میگردید بنظر من زیباتر میشد .
    چارم اینکه اگر زوایای دید اطرافیان شاه را هم مد نظر میداشتید بهتر میشد .
    پنجم اینکه در هنگام فرار آیا دوستان قهرمان داستان عکس العملی را نشان ندادند ؟هنگام فرار چیزی از خود نشان ندادند/یا چیزی نگفتند؟
    بعدی اینکه چون این نمایشنامه یک نمایشنامه سیاسی است باید روی نقش اجنت های هندی وانگریزی نیز اشاراتی صورت میگرفت
    البته اینها نظر یک خواننده است نه یک منتقد و نویسنده
    بار دیگر ازمامون عزیز اظهار شکران را دارم
    موفق باشید
    .

    • علاوه برآنچه سهیلا جان یادآوری فرموده، چیزی را که به عنوان یک خواننده میخواهم پیشنهاد کنم این است که بهتر میبود اگر اندکی به زندگی کودکی عبدالخالق پرداخته میشد و اینکه چیگونه و تحت چی شرایطی شخصیت عبدالخالق شکل گرفته بود تا ادعاهای رابه چالش می گرفت که بر اساس حدسیات و یا علایق قبیلوی برخی ها در مورد شخصیت عبدالخالق و همچنان انگیزه اقدام همچون کاری، بنیان ریخته شده اند.

    • با انهم مامون خار جشم فاشيستان قبيله و افغانملتى هاست.حتى مسكينيار از طريق تلويزيون افغان ملتى خود, اورا دشمن بشتونها دانست.اين حقايق تاريخى اكر روشن شود دوشمنى با كدام قومى ويا دوستى هم نيست.اين مروربه زندكى مردان تاريخ است كه در كتابها نيست و در قلوب مردم است.
      من هم از مامون عزيز سباسكزارم كه بيترس انجه كه كزشته نوشته است.

    • سهیلا عزیز زاده جاغوری تو هم نزد مامون برو که برایت زمینه کار را مثل .... مساعد بسازد !!!
      این مامون ماویست زمانی خود در حلقه گلبدینی ها شامل بود همین حالا با اوغانها ارتباطات بی اندازه نزدیک دارد حتا با گروه وطرفداران سیاف وهابی .

  • مشکل این است , کسی که کاپی میکند و یا اقتباس مینماید نمیتواند نکاتی که سهیلاه و جویا خاطر نشان ساختند ( مد ) نظر یگیرند . مطمین هسیم که اگر این داستان را سهیلا بیان میداشت بهتر قابل قبول باریک بینان قرار میگرفت ولی از جای که مامون اقتباس مینماید و اقتباس نیز تجربه کافی میخواهد که ایشان از ان بر خردار نیستند . به اشتباهات و کم بود های در تشریح مسایل تاریخی بر میخورند . مامون از افتخارارت چون زندانی شدن با سیاسیون در پل چرخی همیشه سو استفاده مینماید و همیشه مانند قهرمان سر دیگ اش حاضرند برای جناب مسعود بهترین قصیده ها را بسرایند و یا شاید یگانه دلیل نویسنده شدن ایشان عشق بی پایان شان برای مسعود بوده که صدمه مرگ نا بهنگام مرحوم را از دل نزدایده به غم ابدی مبتلاه شده و تاریخ افغانستان را منتهی به من دراوردی ها میسازند . و لی شاید هم ایشان بدین وسیله در تلاش معاش اند . ورنه وقایع سیاسی که نجیب زنده گی خود را بر سر ان باخت ( برای سر بلندی ایشان ) به ده دالر بفروش نمیرساندند . عزت زیاد .

  • جویا !

    عبدالخالق وقتی نادر خان را کشت در صنف هشت مکتب بود . و در حدود پانزده یا شانزده سال عمر داشت . " پروانتا " میگوید که خالق جوانی جنگره و بد اخلاقی و جدی و محکمی بود . کشتن نادر خان دلیل نمک شناسی او به شاه بی بی و شوهرش غلام جیلانی خان استادش بود نه به خاطر قتل غلام نبی خان چرخی توسط هرکاره های دربار شاهی نادر . بهر حال دلیل دست نزدن مامون به دوران کودکی خالق باید این باشد که خالق پشتونی را برای انتقام پشتونی دیگری کشته است و درین جا منفعت متوجه قوم مامون نمیگردد و از جای که اشخاصی مانند ایشان گاهی " پکول " بسر میگزارند و گاهی " قرقلی " شاید فصل استفاده از قرقلی نبوده ورنه حد اقل از بازار برده فروشی که امیر عبدالرحمن خان در هزاره جات گرم نموده بود , حرفی به میان میاورد . و یا اگر تهداب اقدام به قتل نادر خان سیاسی میبود , خالق به جای گرفتن انتقام ولی نعمت خود چرا انتقام هزار ها هم نوع خود را که در هزاره جات بر سر بازار توسط امیر عبدالرحمن خان نیلام شدند نگرفت . باز هم دوستی خالق در دوران مکتب در صنوف شش و هفت و هشت دلیل خارق العاده بودن او در مسایل سیاسی و اجتماعی ان روز ها نمیگردد . و خدمت و پای بوسی و سر اطاعت فرو اوردن برای ظلل الله ها کلتور و دین ان زمان بود . این اقدام فقط و فقط یک عمل ( قهرمانانه ) به حساب میاید که به پاس نمک خانواده چرخی و محبت های شاه ببی زن غلام نبی چرخی از طرف عبدالخالق سر زده بود . بدین لحاظ اشخاص مانند مامون از بیکاری در اخر عمرنا گهان متوجه شده اند که باید " چیزی " در زنده گی باشند , و همین است که در نوشتن میخواهند از صبور سیاه سنگ عقب نمانند . اول در مدح صبور سیاه سنگ نوشتند , حالا در مقابله با ( گلوله باران داود خان ) داستان داکتر مرحوم نجیب را به ده دالر شروع به فروش نمودند و همچنان از بچه سقو قطالطریق میخواهند مجید کلکانی درست نمایند و گاه گاهی داستان های دنباله داری بر DNA مرده های بد بختی چون خالق مینویسند . من فکر میکنم اگر شما موتر وان موتر های " خنچ پنجشیر " شوید احترام تان زیاد تر خواهد بود و از جایی که کمپنی خنچ پنجشیر به قلت موتروان روبرو است , به شما برای کار تان که منظور همان دریوری موتر های لین شمال است معاوضه و یا تنخواه خوبی نیز خواهند داد .

    • hazarbuz جناب!!
      چرخی خود غلام درباری بود خود در حمله و کشتار هزاره های بیچاره نقش رهبری داشت این خالق بیچاره که زمین و خاته... شان غصب وبا خاتواده اش اسیر و سهم چرخی رسیده بودند !! این خالق نترس وقهرمان نه بخاطر زن چرخی ها نه بخاطر مردم شمالی بلکه بخاطر قوم مظلوم خود یک جنایت کار نوکر انگلیس را به درک واصل کرد که در حقیقت انتفام کل بیگناهان تاجک و ترک و هزاره ... را گرفت .

  • دیدگاه های خانم سهیلا را تایید می کنم. نقد باید به همین گونه، یعنی موضوعی باشد نه ذهنی، پیشداورانه، مغرضانه و خارج از موصوع.....

    عبدالخالق، حق پادشاهی، اسرار مرگ داکتر نجیب الله، ردپای فرعون.... نوشته هایی اند که می شود با یکجا کردن آنها مسیر فکری و کاری مامون را همراه با این که ازین نوشته ها چه نیرو هایی در داخل و خارج می توانند بهره برداری کنند و به نفع چه کسانیست، مشخص کرد.

    اما یک چیز را بنده بدون تردید می توانم بگویم که اینقدر نوشته، با این حجم، در هر محتوایی که باشد، خدمت بزرگی است به فرهنگ و ادبیات کشور. چندین کتاب در چندین موضوع مختلف. البته تلاش مامون در نمایشنامه نویسی در کشور ما اگر تازگی نداشته باشد، نظیر های قابل ملاحظه یی هم ندارد.

    من که جانب مثبت کار ها را می بینم. البته منفی بینان عزیز هم دیدگاه های خود را دارند که شنیدنی و خواندنیست...

  • باعرض سلام خدمت تمام دوستانیکه منفی ومثبت فکرکردند تشکرازحسن نظرتان بنده نیزمیخواهم نکته رابه عرض برسانم انچه راکه اقای مامون تا به حال نوشته است جرات اخلاقی میخواهد که ازین جرات هربزدل برخوردارنیست کسانی که خودازین جرات برخوردارنیستند ازطریق انترنت به اصطلاح قل قله مینمایند که به این نمیشودجرات اخلاقی گفت جهان سپاس ازاقای مامون اندیشمندبزرگ کشورمان وسلام

  • ba tashkkor azjanab mamun saheb khaili zeba ast,baomid naveshtan jenayat abdraman khayen az suye janab shuma.

  • khaliq was a real man. I like him too much. he had a big dick

  • اګر هدف رزاق مامون تفرقه اندازی بین اقوام افغانستان نباشد چرا از مظالمی قصه نمیکند که در سالهای بین ۱۹۹۲ و ۱۹۹۵ علیه مردم بی ګناه هزاره توسط رهبر او صورت ګرفت؟ یګانه هدفه ایکه مامون در اینجا تعقیب میکند تفرقه اندازی بین هزاره و پشتون است. قاتل در هر جا قاتل است، اګر او قاتل نادرخان است، قاتل مزاری است، قاتل داکتر نجیب است، قاتل ربانی خا ی ن است، و یا قات.... است. شرم بر جنګ اندازان مانند رزاق مامون.

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس