افسون زدایی یک سوسیالیست مسلمان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
مصطفی اعتمادی در گذشته یکی از سردمداران سازمان نصر و از نظر دسته بندی های داخلی آن حزب، یک چپگرای آشکار بوده است و اکنون به گفته خودش یکی از کسانی است که در ردیف مجاهدین جا می گیرد. اما او باز به گفته خودش هنوز یک "سوسیالیست مسلمان" است. وی اخیرا در یک مصاحبه اینترنتی با یکی از معروف ترین شاعران نسل مهاجر، سید ابوطالب مظفری، در سایت "در دری" به نکات جالب و قابل تاملی اشاره کرده است که اورا هم از مجاهدین فعلی متمایز می سازد و هم در اندیشه های چپگرایانه اش، تشکیک ایجاد می کند.
این پارادوکس در شخصیت اعتمادی که تا حدی زیادی طبیعی است و می تواند سرنوشت هرکسی مثل او باشد، از این جهت قابل تامل است که او به مثابه یک نمونه موردی از نسل اول مقاومت، یا همان مجاهدین سابق، هم اشاره های جالب به مسایل ناگفته و نانوشته گذشته دارد وهم به مسایل جاری کشور. او در این مصاحبه به نکاتی می پردازد که در حقیقت نوعی افسون زدایی از تابوهای روزگار ما است. این نوشته کوتاه به همین موضوعات اختصاص دارد و مهم ترین نکات این مصاحبه را با عبارت های دیگر بازخوانی می کند.
سوسیالیست خدا پرست
نخستین مساله ای که اعتمادی به آن اشاره می کند، تاثیر اندیشه های چپ بر روی نیروهای مذهبی نسل اول انقلاب یا به عبارت دقیق نسل اول مقاومت است. او وقتی بی محابا می گوید: "من یک سوسیالیست مسلمان هستم" دقیقا بازگویی یک واقعیت انکار ناپذیر در روند حرکت های انقلابی و نیمه انقلابی گروه های مذهبی در جهان اسلام است که اکنون در مجموع می توان از آن ها به عنوان "جنبشهای اسلامی" یاد کرد.
حدیث مفصل تر سوسیالیست های مسلمان یا همان "خداپرستان سوسیالیست" به دهه های بیست وسی شمسی در تاریخ ایران عصر مصدق می رسد. کسانی چون محمدنخشب بسیار پیش تر از کسانی چون بازرگان و شریعتی دست به تاسیس "جریان خداپرستان سوسیالیست" زدند، اما بدون شک ترجمه کتاب "ابوذر" به وسیله دکتر شریعتی با عنوان"ابوذر؛ سوسیالیست خداپرست" محکم ترین گام در راستای تعمیق روابط مفاهیم سوسیالیستی و مذهبی بود. این اندیشه ها در ابتدا دامنه های خود را تا مرزهای فکری روحانیت ایران نیز گستراند ولی کم کم با آشتی کردن مذهب با حکومت و قدرت، روحانیت ایران، اندیشه های چپ را کنار نهاد و تن به وضع موجود داد. سال گذشته در یک بحث کلاسی، یکی از اساتید برجسته علوم سیاسی گفت پژوهشی در زمینه تاثیر اندیشه های چپ برروی روحانیت شیعه روی دست دارد که فکر کنم وی به تمام این موضوعات به طور مفصل پرداخته باشد.
مرده ریگ اندیشه های خداپرستان سوسیالیست، هم اکنون نیز در ایران جریان دارد و به وسیله کسانی چون حبیب الله پیمان، تعقیب می گردد، ولی واقعیت این است که چنین اندیشه هایی در زمانه حاضر، بیشتر تداعی گر سنت تاخر فرهنگی در جهان سوم است تا محملی برای دردها و پرسش های بنیادین نسل اکنون. زیرا سوسیالیست های خدا پرست در ایران و همینطور، بالتبع در افغانستان، هیچ گاه نتوانستند از قفس اندیشه های نسبتا تند روانه چپ گرایانه بدر آیند و خود برای خویش فراروایت هایی از سنخ تاریخ و فرهنگ خویش بنا سازند. اندیشه های سوسیالیستی در کشورهای غربی بسیار زود از رهگذر حلقات فرانکفورتی به مسایلی رسیدند که پارادایم های مدرنیته را زمین گیر کردند و جهان ما بعدمدرن را دچار وسوسه های فراوان کردند، ولی در کشورهای جهان سوم زایش اندیشه ها همیشه با مشکل مواجه می شود، به همین خاطر اندیشه های چپ گرایانه همچنان عقیم مانده است.
مفهوم و معنای سوسیالیسم، اما در کلام اعتمادی، گرچه با آتش کلام شریعتی آغاز شده است، ولی خاستگاه های متفاوت و زمینه های اجتماعی کاملا متمایز با خاستگاه ها و زمینه های اجتماعی خداپرستان سوسیالیست در ایران معاصر دارد. این تفاوت و تمایز هم در دوگانگی جغرافیایی نهفته است وهم در اصل "مساله" و "مشکل". ایران و افغانستان معاصر، علی رغم نزدیکی های تاریخی و فرهنگی، سرنوشت کاملا جدا از هم دارند.
حتی اندیشه های چپ گرایانه در جامعه افغانستان نیز گونه های متفاوتی داشته است. حرمان ها و حقارت های تاریخی در میان هزاره ها هرکسی مثل اعتمادی را به راحتی در برزخ اندیشه های چپ و نگاه سنتی اش قرار می داد و این مساله بسیار طبیعی بود.
جنگ های داخلی و اشاراتی مبهم
جنگ های داخلی میان گروه های منحله در هزاره جات در دهه شصت شمسی، یکی اسرار آمیز ترین نقطه های تاریخ هزاره ها است. اینک بعد از چندین سال از این جنگ ها، سخن گفتن در مورد آن هر لحظه ممکن است، انسان را به وادی های گمراه کننده ای ببرد. زیرا به نظر نگارنده حتی خود کسانی که در متن آن جنگ ها حضور داشتند و می جنگیدند، از پشت صحنه ماجرا تا حدی زیادی بی خبر بودند. اگر فرض را براین بگذاریم که کسانی می توانستند در آن روزگار این حوادث را درک کنند، بدون شک یکی از آن ها اعتمادی بود.
اعتمادی در این مصاحبه به نخستین جرقه های جنگ داخلی اشاره های مبهم و بسیار کوتاه می کند ولی هیچگاه وارد اصل ماجرا نمی شود. بدون شک او حرف های زیادی برای گفتن در این زمینه دارد ولی باید منتظر تاریخ بود که چه وقت زمینه بازگویی چنین حوادثی را فراهم می کند.
جنگ های داخلی در هزاره جات، علی رغم دلایل عمومی درسطح افغانستان، دلایل خاص و ویژه خود را نیز داشت. در این میان هنوز هیچ کسی چیزی نگفته است ولی روزی باید آن همه درگیری های خونین از نو بررسی و ریشه یابی شود.
یاد یاران
وی در این گفتگوی دوستانه با ابوطالب از یاران و همراهان صمیمی نیز یادی می کند. اگر کسی با اعتمادی کمی آشنایی داشته باشد، می داند که شاید این بخش، صادقانه ترین گفته های او باشد. او همانگونه که هنوز درمورد صادقی نیلی صادقانه ترین اظهار نظرش را اعلام می دارد و اورا یک آدم کش حرفه ای می داند، در مورد دوستان نزدیکش نیز سخن می گوید و از آنها نام می برد. نام هایی چون شهید محمودی، شهید موحدی و... همیشه تکیه کلام اعتمادی بوده اند که در این مصاحبه هم ابراز شده است. اما من می دانم که این نام ها فقط نشانه ای است از آن همه نام های دنباله دار که هریک به تنهایی خاطر اعتمادی را تلخ می کند و تمام هستی اش را به آتش می کشد. بجز اعتمادی چه کسی می داند که اخلاقی پشنی کی بود؟ یا اسحاق علی شجاعی چه سودایی در سر داشت؟
اکنون، اعتمادی و دنیای سیاست
اعتمادی در این مصاحبه در مورد سیاست های جاری کشور نیز اظهار نظر کرده است که در نوع خود جالب، بدون تکلف، واقع بینانه و در عین حال مخاطره آمیز است. او در این مصاحبه به اظهار نظر در مورد سردمداران فعلی هزاره ها، بشردوست و ... اظهار نظر می کند و همانند ذهنیت عمومی هزاره ها خواستار ماندگاری کرزی در انتخابات آینده است که در نوع خود عجیب ترین اظهار نظر است. او البته دلایل خاص خود را در این زمینه دارد و آن دلایل را نیز بدون تکلف و به شکل متفاوت بیان کرده است که کمتر کسی تن به چنین استدلالی می دهد.
در این بخش از ناگفته های اعتمادی سه بخش مبتلابه وجود دارد که من آن ها را از همدیگر به شرح زیر تفکیک کرده ام:
الف. خلیلی و محقق؛ خاری در چشم و استخوانی درگلو؟
بخش دیگر از سخنان وی در این قسمت مربوط به کسانی چون خلیلی و محقق است. او دراین زمینه با یک جمله کوتاه همه ما فی الضمیر خود را بیان می کند:
"مظفري صاحب شما چي ميدانيد که در فصل بهار وتابستان مردم چاروق نو به پا نميتوانيستند وحتي دگمه نو به اسکت شان دوخته نميتوانيستند، ولي اين ها ايستادند وجان دادند تا مردم شان وزير شود و والي و سفير و استاد دانشگاه و قومندان ولايت و زون."
این گفته اعتمادی دارای یک پس زمینه (background) تاریخی است که شاید برای کسی غیر از هزاره ها قابل درک نباشد. او درست می گوید، هزاره ها در فصل بهار، هنگامی که کوچی ها به سرزمین شان هجوم می آوردند، هیچ چیزی قابل توجهی نمی توانستند داشته باشند، چون نمی توانستند صاحب ان شوند، به همین خاطر آن هارا پنهان می کردند تا در زمستان ها استفاده کنند.
روی دیگر این سکه، اما مقاومت هایی است که از سوی هزاره ها برای احیای هویت جمعی خود صورت گرفت و نقطه اوج آن مقاومت های غرب کابل بود. حال اعتمادی با این یاد آوری تاریخی می خواهد بگوید که چه کسانی و با چه انگیزه هایی جان دادند و از هستی خود گذشتند و چه کسانی رهبر، وزیر، قومندان، جنرال و صاحب منصب شدند؟ اوج نارضایتی های مردمی و ناخرسندی های نهفته در ارتکاز خاطر جمعی هزاره ها از رهبران فعلی و سردمداران سیاسی و میراث بر مقاومت های آن ها به خوبی گفته های اعتمادی را تایید می کند.
ب. بشردوست؛ جوحی/ ملانصرالدین/ دن کیشوت یا بهلول؟
او در این قسمت به موضوع جالب و در عین حال طنزگونه دیگر در میان هزاره ها اشاره می کند و یکی از واقعی ترین قضاوت ها را در مورد آن اظهار می دارد. این موضوع حضور سیاسی پدیده ای به نام "بشرودست" است. او بشردوست را دیوانه و شخصی عاری از هویت و آدرس فکری، تاریخی و خاستگاه های اجتماعی می داند.
این حرف های اعتمادی مرا به یاد روزهای سال 84 انداخت که در آن ایام بشردوست یکی از نامزدان انتخاباتی کابل بود. هر روز ساعت چهار بعد از ظهر، هنگامی که با دوستان دیگر از دفتر کارخود در وزارت عدلیه به طرف ایستگاه ماشین های دشت برچی حرکت می کردیم، سرراه در پارکی که "خیمه ملت" او در آن جا برپا بود، با هیاهو و سخنرانی های مهیج بشردوست مواجه می شدیم. گاهی لحظاتی را به سخنانش گوش می سپردیم. اما آن چه مرا آزار می داد عدم یک واکنش منطقی و قناعت بخش و یا حتی یک واکنش منفی در برابر بشردوست، در ذهن من بود. همان زمان به مخاطبان بشردوست نگاه می کردم و دقیق به دنبال آن بودم که مردم چه احساسی در برابر سخنان او دارد؟ بشردوست یک روز به طنز تمام نهاد های دولتی با پسوند "مِلّی" را "مُلّی" می خواند، مثل اردوی مُلّی، پلیس مُلّی و ...، و سخت از دولت و حامیان خارجی اش انتقاد می کرد. اما واکنش ها در برابر این سخنان گرچه با هیاهو هلهله همراه بود، ولی هیچگاه هلهله واقعی و حاکی از نیات قلبی مخاطبان نبود. همه می خندیدند ولی معنای خندیدن ها تفاوت داشت؛ کسانی ساده دلی از ته دل می خندید و بعدها همانها به بشردوست رای دادند و کسانی هم بودند که فقط لحظات تلخ زندگی در کابل را این بار با حرف های خنده دار بشردوست می گذراندند ولی اگر درست به سیمای شان نگاه می کردی تمسخر را از پس دندان های سپید شان می دیدی.
این تذبذب درونی در مورد بشردوست همواره در وجود من به عنوان یک هزاره بوده است. حال که اعتمادی او را پاک دیوانه خوانده است، کمی احساس راحتی می کنم و فکر می کنم که موضع سیاسی من در برابر بشردوست دارد سامان می یابد. دراینکه به گفته اعتمادی بشردوست دیوانه است، فکر کنم شکی نیست ولی سنخ این دیوانگی از کدام گونه است؟ آیا او همان "جوحی"، "ملانصرالدین" و "دن کیشوت" شهرما است یا نه او "بهلول" تاریخ سراسر طنز افغانستان است؟
از یاد نبریم که پدیده ای به نام بشردوست چنان وسوسه انگیز است که حتی توانسته است ذهن کسی چون سید ابوطالب را هم به وسوسه بیندازد، زیرا که به گفته آقای مظفری بشردوست توانسته است یک آدرس جدید در برابر اقتدار کسانی مثل محقق و خلیلی باز کند. این آدرس بازکردن نه تنها برای مظفری که برای خیلی های دیگر آزمندی ایجاد می کند.
اعتمادی اما این شجاعت و جسارت را به جان خریده است و در برابر چنین پدیده ای، رک و پست کنده، سخن گفته و اورا یک دیوانه تمام عیار خوانده است.
ج. کرزی؛ ماندن یا نماندن، مساله این است
بخش دیگر سخنان اعتمادی در مورد انتخابات ریاست جمهوری و بودن و نبودن کرزی است. او در این مورد نیز بسیار صریح از برخی از واقعیت های موجود پرداشته است. واقعیت هایی که برای کسی دیگر، بجز اعتمادی، هزینه های سنگین دارد، اما اعتمادی به گفته خودش، اکنون چیزی برای باختن ندارد و همین نداشتن ها از او چنین انسانی جسوری ساخته است که غم هیچ کس و هیچ چیزی را ندارد و بی محابا نیات قلبی کسانی را برزبان می راند که جرات انجام چنین کاری را ندارند.
از نظر اعتمادی، کرزی، در حال حاضر بهترین گزینه برای اقوام غیر پشتون است، زیرا: "کرزي عامل بد بختي اوغانها است." و اضافه می کند: " اين برايم (اعتمادی)وسوسه کننده است"
اعتمادی البته دلایل دیگری هم برای ان گفته خود دارد ازجمله نهادینه شدن معاونت دوم و چند وزارت و جا به جایی های نسبتا رضایت بخش در بخش های دولتی و...
ولی پرسشی که می ماند این است که آیا چنین نهادینه شدنی به نفع اقوام غیر پشتون در افغانستان است یا به ضرر آن ها؟ به نظر می رسد که چنین امری بیشتر به ضرر آن ها خواهد بود. زیرا در این صورت سهم هرکس به همان اندازه است که مقدر شده است. یعنی هزاره ها باید به همین چهار وزارت بی خاصیت اکتفا کند و ریاست همیشه از پشتون ها خواهد بود و وزارت های اصلی از آن تاجیک ها. درست مثل کشور لبنان که علی رغم ساکت بودن قانون اساسی آن کشور نسبت به تقسیم قدرت، در یک عرف نانوشته سیاسی، اکنون ریاست همیشه از مسیحیان، خست وزیری از اهل سنت و ریاست مجلس از شیعیان است. در کشوری مثل افغانستان نهادینه شدن چنین قانون نانوشته ای درست همان مکانیسم برادر بزرگتر با حق بیشتر و برارد کوچک تر با حق کمتر، خواهد بود. حال در این صورت سرنوشت مقوله هایی چون عدالت، برابری، دموکراسی و ده ها کوفت و زهر مار دیگر، چه خواهد شد؟
پيامها
28 آپریل 2009, 16:14, توسط ولی
به حق چیزهایی ندیده و نشنیده