صفحه نخست > دیدگاه > اخلاقیات کمونیستی و اخلاقیات ضد کمونیستی

اخلاقیات کمونیستی و اخلاقیات ضد کمونیستی

آیا درک بوش، سیاف، فهیم، عبداله، خلیلی، ملاعمر، ربانی، با درک مردم ستمکش ما از «آزادی» و «بیعدالتی» و «بیداری ضمیر» مشترک است و در نتیجه اخلاق همسانی دارند؟ آنچه امریکا در عراق و افغانستان راه انداخته، ناشی از اخلاقی حامل «آزادی» و «عدالت» برای عراقیها و افغانها است؟
قباد شکور
پنج شنبه 14 می 2009

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

انقلاب کبیر اکتبر روسیه بعد از انقلاب کبیر فرانسه و کمون پاریس، نقطه عطف بزرگتری در تاریخ بشر بود که راه را برای انقلابیون کلیه کشورها به سمت رهایی و خوشبختی گشود. بنابر گفته‌ای انقلاب روسیه با کامیابی ها و شکستهایش کتاب درسی اساسی برای تمام رنجبرانی به شمار می رود که خواهان دفن استثمار و ایجاد جهانی عاری از استثمار به گردانندگی کارگران اند. این امریست که طبیعتاً سرمایه‌داران و امپریالیست‌ها و همدستان مذهبی و غیر‌مذهبی آنان نمی‌خواهند تحقق یابد و از آن در هراسند. وحشت آنان از مارکسیزم این اثرگذارترین و نافذترین اندیشه ی اجتماعی عصرما بر توده ها درجمله ا‌ی از نشریه "ولت ام زونتگ" پیداست: "از عجیب هم عجیب تر است که با گذشت حتی صد سال از مارکس، مارکسیزم قرار نیست بمیرد." ژان ایوکالویز، کاتولیک و زندگینامه نویس مارکس، می پرسد: "آیا بین معاصران ما کسی است که به مارکسیزم به مثابه یک چالش ننگرد و مارکسیزم در برابر او سوالهایی را نه نهاده باشد؟ " از این رو، دشمنان هر چه در چنته دروغ برضد کمونیزم دارند مجدانه اشاعه می دهند تا توده ها را از میدان جاذبه آن دور ساخته، در دل انقلابیون یأس آفریده، آنان را به انفعال، سیاست گریزی، ارتداد و معامله‌گری بکشانند.

همچنین امپریالیزم و ارتجاع مذهبی با به خدمت گرفتن روشنفکران خودفروخته، کوشیده‌اند در مورد مارکسیزم با توطئه سکوت یا تحریف، تخطئه وانکارکاملش برخورد نمایند؛ با اعلام "پایان تاریخ" جشن تفوق نهایی سرمایه‌داری بر سوسیالیزم را برپا کرده و فاتحه‌اش را بخوانند؛ مارکس "جوان" را در برابر مارکس "پیر"، مارکس را در برابر لنین و مارکسیزم را در برابر لنینیزم قرار دهند، و ...و این کارزار ضد کمونیستی، با دین سالاری، نژاد پرستی، قوم‌پرستی وغیره گرایش‌های ضد مردمی عجین می باشد.

مارکس، انگلس و لنین از همان آغاز مبارزه از هیچ دشنام و بهتانی پست‌ مصون نبوده‌اند. لنین در 1919 گفت بورژوازی جهانی "قدرت شوروی را تروریست و ضد دموکراتیک نامیده و می خواهد آن را خفه سازد." اما پس از درگذشت لنین، عمده‌ترین شکل تبلیغات ضد کمونیزم، حمله به استالین بوده است. انقلابیونی که با پرچم استالین و مائو علیه امپریالیزم و سگ‌هایش می رزمند، از سوی کمپ ضد کمونیزم منجمله رژیم جنایتکار ایران دشنام می خورند. "مارکسیست"هایی که بر استالین و مائو لجن می پاشند، عموما به سازشکاری و رفرمیزم می‌غلتند، چیزی که امپریالیست‌ها و نوکران آنان می پذیرند چون نافی تداوم سلطه آنان نیست و در تحلیل نهایی رفرمیست ها با امپریالیست‌ها و نوکران آنان جورمی آیند. به همین جهت روشنفکرانی که در کشورما خواستار سرنگونی امپریالیزم و چاکران اند، با سیاهچال و شکنجه و دار مواجه خواهند بود ولی روشنفکرانی جیره‌خور که چشم به انجام اصلاحاتی در چهار چوب رژیم جهادی- مافیایی دوخته‌اند، مورد حمایت و مرحمت دشمن قرار گرفته و به مثابه سگان تعلیمی امپریالیزم و دژخیمان بنیادگرا با رنگ و روغن "شاعر" و "نویسنده" و "هنرمند"، علیه کمونیست ها وچ می‌شوند.

حملات مذهبیون فاشیست به مارکسیزم و مارکسیست‌ها آنقدر سطحی و مبتذل اند که مدتهاست کسی زحمت پاسخ به آنها را به خود نداده و نخواهد داد. اعمال وحوش جهادی و طالبی که خود از ماهیت ضد انسانی آنان پرده برداشته است نیز مزید بر علت بوده است.

از تازه نفسان وطنی که با عبایی "ملی" و "ظاهرشاهی" پا در این عرصه‌ی بی‌افتخار نهاده آقای نعیم بارز است. او در نوشته‌ای که سایت افغان-جرمن آنلاین بسیار ستوده است، افترائات زیادی به مارکسیزم و مارکسیست‌ها بسته که لازمست پاسخی به آن داد. چه چاره‌! در وضعیتی که مردم ما توسط اشغالگران امریکایی و متحدان و محصولات جهادی، طالبی و غیر مذهبی آنان، جسما و روحا تکه و پاره شده و گرفتارگردابی موحش اند، باید به دفاع از مکتبی برخاست که امپریالیزم و عوامل گوناگون دینی و غیردینی اش آن را بحق یگانه دشمن آشتی ناپذیر می انگارند؛ مکتبی که پیروان اصیلش هر شکنجه و مرگی را به جان می خرند ولی در برابرامپریالیزم و دژخیمان دینی و غیردینی سرفرود نمی‌آرند؛ مکتبی که بحران اقتصادی جاری به درستی تحلیلش از سرمایه داری و ضرورت و چگونگی مبارزه با آن صحه ‌گذارده؛ مکتبی که بدون چراغ را ه شدنش، نیل به دنیایی بهترممکن نیست.

معذلک، من قویا به این باورم که کاری ترین دفاع ازمارکسیزم، ترویج آن و متشکل ساختن توده های وسیع مردم است و نه بحثهای بی انتها با دشمنیاران، مرتدان، سازشکاران و لفاظان بی عمل.

آقای نعیم بارز زیر عنوان «اخلاقیات کمونیستی و اشاره به اثرات منفی آن در افغانستان!» هرچه در دل تنگش علیه کمونیزم و کمونیستها داشته، خالی نموده است. کینه ی ضد کمونیستی وی چنان است که میگوید «کمونیستهای پیرو شوروی» بودند که بر گروههای اسلامی اثر بد گذاشته و آنها را بیراه گردانیده و به جنایتکاری کشانده! و خلاصه فاجعه جاری از 30 سال به اینسو محصول مدت حکمروایی «کمونیست»های پرچم و خلق است!

و به لحاظ اشاره او به مارکس و لنین و استالین و مائو و... دلیل اصلی وضع نابسامان کره خاکی ما از دست همین کمونیستها و اخلاقیات کمونیستی است!

راستی در شرایطی که امریکا افغانستان را زیر نام «مبارزه علیه تروریزم» و «دموکراسی» و «آزادی زنان» به اشغال درآورده و به جای کشتن تروریستهای طالب و القاعده، گروه گروه مردم فقیر و نگونبخت ما را میکشد و خوشیهای کوچک شان را به عزایی کمر شکن بدل میکند و مافیای «ائتلاف شمال» و دولت کرزی خوفناک ترین ستم ها را بر مردم روا میدارند، چرا نعیم بارز گریبان اخلاقیات کمونیستی را می چسبد؟ چرا بر ضد کمونیستها صفحه سیاه مینماید به جای آنکه با پرتاب مدفوع سگ و پشک بر احمدشاه مسعود و دیگر جلادان "جبهه ملی" و دولتبه پپشواز آنان برود تا از خشم و نفرت مردم علیه مافیایی ها در افغانستان نمایندگی کند و با استفاده از شرایط مساعد اروپا دایما آنان و مالکان شان را افشا نماید؟

آیا او به عنوان یک سلطنت طلب، می داند که «کمونیست» نامیدن میهنفروشان پرچم و خلق و آنگاه بر «اخلاقیات کمونیستی» شوریدن، قبل از همه عشوه گری برای بنیادگرایان است علی‌رغم ادعای «ضدیت» با آنان؟ می داند که با نسبت دادن هر چیز منفی در روسیه، چین و... به مارکسیزم، در سطح قلمزنی عامی، مبتذل، پوسیده فکر و خواسته و ناخواسته نوکر «جبهه ملی» [1] و «ائتلاف شمال» تنزل میکند؟ که با این وضعیت حتی از پسر شاه خاین ایران محمدرضا شاه و سلطنت طلبان ایران عقب میماند که هرچند دست به دامن امریکا اند تا جمهوری ملایان را برانداخته و آنان را بر تخت نشاند، به تظاهر هم که شده عجالتا رفتن به جنگ «اخلاقیات کمونیستی» را ابلهی می دانند؛ البته هیچ حزب کمونیست رزمنده و جدی ای به این بازی ساواکیهای تاجدار وقعی نخواهند گذاشت. مصطفی ظاهر نیز بر سرش دست نوازش نخواهد کشید؛ او با «کمونیستها»، «جبهه ملی» ساخته است! چارج ضد کمونیستی بارز حتی از آقای ولی احمد نوری نیز شدیدتر است که دل و گرده کرده مقاله ای از یک کمونیست ایرانی (آذر درخشان) را در افغان جرمن آنلاین نقل مینماید!

و نعیم بارز کجا و نورودوم سهانوک کجا! سهانوک زمانی که حتی پنج تن از اعضای خانواده اش تحت حاکمیت حزب کمونیست کامبوج کشته شده بود، بر وجدانش پا نماند و فروتنانه به وطنپرستی رهبری آن حزب تعظیم نمود.

کدام اخلاق؟

نویسنده که به عوض اخلاق امپریالیستها، خاینان جهادی، خلقی و پرچمی، اخلاق کمونیستی را ام الفساد و سد تکامل رویایی کشور در دوران ظاهرشاه [2] و بدروزیهای روسیه و چین و...تلقی مینماید از اخلاق تعریف می آورد:

«اخلاق مجموعهء ارزشهای انسانیست که جوهر عمیق ترین قضاوت های فرد و اجتماع را در قبال هم می سازد...
... اخلاق موجد آزادی و رهایی انسان از قید و اسارت ظلم و ستم و بی عدالتی است.»

واژه های زیبایی اند. اما حیف که در هر جا و هر زمان و برای همه یکسان نیستند. نظر طبقات مختلف در مورد "ارزشهای انسانی" متضاد است. برای سرمایه داران حق تاسیس موسسه‌ای که از عرق کارگران بهره ستاند، یک "ارزش اخلاقی" است. در وطن ما میل وزیران، سفیران، والیان، اعضای پارلمان، قومندانان و سایر "مقامات مسئول" خاین برای غصب زمین‌ها، تاسیس بانکها، وارد کردن گرانترین موتر‌ها و وسایل، مقرر داشتن بالاترین معاش‌ها و امتیازات، تصویب قوانین به نفع خود شان، سفرهای خارج و..."ارزشهای انسانی و اخلاقی" پنداشته می‌شوند. در حالیکه برای مردم ما جز خیانتهای نابخشودنی و "ارزش‌های ضد اخلاقی" چیز دیگری نیستند. برای مردم ما، محاکمه، مجازات و کشیدن بیلیونها دالر پول از حلقوم خاینان مذکور و ادامه زندگی بدون احساس خوف و ناآرامی به علت سلطه ی آنان، "اخلاقی"ترین مطالبه میباشد.

در افغانستان یکطرف سران جهادی و پرچمی و خلقی و طالبی، و زمینداران و سرمایه داران کمپرادور وجود دارند و در طرف دیگر توده‌های محروم. این دو صف که با دریایی از خون از هم جدا می‌شوند، نمیتوانند دارای "ارزشهای اخلاقی" همگون باشند. کرزی، رنگین دادفر سپنتا و... پهلوان و سرمشق اخلاقی شمایند اما مردم به هر دو و همگنان به خاطر همدستی با جانیان جهادی و تبعیت از "سی آی ای" نفرین می‌فرستند ولو همراه سلطنت طلبان و جمیع ضدکمونیست ها شب و روز در گوش شان پف کنید که: "گذشت و حوصله داشته باشید"؛ "جهادی ها خدا دادگان اند"؛ "نظام را باید ساخت و نه اینکه برانداخت"؛ "از انتقام بپرهیزید"؛ "شکر خدا دولت داریم و با تفاهم و مسالمت با رهبران محترم میتوان بر مشکلات غلبه کرد" و...

به زبان ساده تر، آیا درک بوش، سیاف، فهیم، عبداله، خلیلی، ملاعمر، ربانی، با درک مردم ستمکش ما از «آزادی» و «بیعدالتی» و «بیداری ضمیر» مشترک است و در نتیجه اخلاق همسانی دارند؟ آنچه امریکا در عراق و افغانستان راه انداخته، ناشی از اخلاقی حامل «آزادی» و «عدالت» برای عراقیها و افغانها است؟

امریکا در عراق صدها هزار نفر را کشته و لومپن های سنی و شیعه را در دستجات مرگ سازماندهی کرده تا با ترور روشنفکران و فرهنگیان معتبر عراق، کشور را از این قشر محروم سازد. و منکر نخواهید بود که تجاوز به عراق بر محور دروغ سلاحهای کشتار جمعی صدام حسین، آغاز شد که بوش و اداره اش با اخلاق حمیده ی امپریالیستی هیچگاه هم از رسوایی این دروغ، سرخ نشوند. همچنین پیشدرامد تجاوز به افغانستان این دروغ بود که امریکا «آزادی» و «دموکراسی» و «بازسازی» را به ارمغان خواهد آورد. ولی دیدیم که رژیمی از خبیث ترین شریران اسلامی و عوامل «سی آی ای» را رویکار آورد که در خیانت و جنایت و فساد از بربریزم طالبان پیشی میگیرد.

اگر مردم افغانستان از اخلاق امپریالیزم امریکا [3] شنیده بودند از هفت سال به اینسو معنای ادعای امریکا دایر بر«آزادی و رهایی انسان از قید اسارت و ظلم و ستم و بی عدالتی» را دیدند و تجربه کردند. مردم از زندگی واقعی به این آگاهی دست یافتند و نه کتابها و تبلیغ که متاسفانه در کشور ما تقریباً اثری از آن نیست. [4] البته شما آقای بارز و همقطاران که نه خانه و هستی تان با بمباران منفجر میگردد و نه عروسی فرزند تان به خون می نشیند و نه نگران زن و اولاد تان هستید که در راه مکتب و بیرون از خانه توسط جهادی ها یا طالبی چور شوند، این تجربه را ندارید و بنابر موضع سیاسی، از عذابهای مردم وجدان و اخلاق تان تکان نمیخورند، طبعآ امپریالیزم امریکا را دوست داشته، منجی افغانستان میدانید و اخلاقش را نصب العین و متکا قرار داده به جنگ اخلاق کمونیستی میروید.

امپریالیزم یعنی جنگ، تجاوز، غارت، توسعه طلبی، و حمایت از خاین ترین رژیمها و عناصر. در تاریخ 100 سال اخیر امریکا نقش آن را فقط در ایران ببینیم. مگر «سی آی ای» نبود که دولت ملی مصدق را توسط عواملش برانداخت؟ که رژیم محمدرضا را با «ساواک» مخوف و اردوی بسیار قوی بر مردم ایران تحمیل کرده بود و با واژگون شدن آن به دست مردم ایران، ‌به انحای مختلف از بنیادگرایان پشتیبانی کرد تا مانع کسب قدرت توسط نیروهای سوسیالیستی شود؟

خصال و اخلاق هایی هم در انسانها است آقای بارز که تنها با توجه به یکی از دهها مثال تجاوز عساکر امریکایی به دختران عراقی و کشتن خانواده آنان و یا داستان زندان ابوغریب، یا جنایتهای‌ اسرائیل در فلسطین نتیجه میگیرند که بدون مخالفت با امپریالیزم امریکا، انسانیت و شرافت زیر سوال میرود، چه رسد به میلیونها کشته و زخمی و در بدر شده ی عراقی و فلسطینی که دیده ی کورترین وجدان ها و اخلاق ها را نسبت به سرشت امپریالیزم می گشاید. اغلب افراد در پرتو آثار لنین و استالین و مائو آگاه نشده اند. اما آنانی که در پرتو مارکسیزم، امپریالیزم را بشناسند، کارنامه پر از جنایت، سالوسی، تهدید، زورگویی، و بنیادگرا پروری آن را در مناسبات تولیدی آن می بینند که برای امحای فجایع از روی کره زمین، باید از بین برود؛ با تغییر روسای جمهور و حکومت ها و استراتژی ها، ماهیت امپریالیزم متحول نمی شود.

برای درک واقعیت یک دولت امپریالیستی، نه به لنین که به حرف یک امپریالیست انگلیسی نقل شده در «امپریالیزم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری»، دقت نمایید :

«برای نجات چهل میلیون جمعیت کشور پادشاهی متحد از جنگ داخلی هلاکت بار، ما سیاستمداران کشور صاحب مستعمره باید به سرزمین های تازه ای دست یابیم تا ما زاد جمعیت خود را در آن جای دهیم و مناطق تازه ای‌ برای فروش کالاهایی که در کار خانه ها تولید و از معادن استخراج میشود، بدست آریم. من همیشه گفته ام که امپراتوری مسئله شکم است. اگر شما خواهان جنگ داخلی نیستید، باید امپریالیست شوید.»

آیا دولتمداران امریکایی و اروپایی، پیروان خلف اخلاق و سیاست پدر انگیسی شان نیستند؟ آیا آنان مناطق مختلف را با آتش و خون و ایجاد حکومتهای پوشالی تحت کنترول نیاورده، منابع زیرزمینی آنها را نه چاپیده و همواره در صدد سرکوب جنبش ها و دولتهای چپگرا نیستند؟ [5]

اما معمولا امپریالیستها زبان ناصح انگلیسی را به کار نگرفته و مقاصد تبهکارانه ی شان را زیر پرده «جامعه جهانی»، «دموکراسی»، «حقوق زنان»، «مبارزه با تروریزم» و ...می پوشانند که مردم ما به این شوخیهای دردناک به خوبی آشنا شده اند.

کمونیست ها و میهنپرستان دموکرات معتقد اند که ندای نیل به آزادی با استرحام از امپریالیزم ندایی خاینانه و عوامفریبانه است. لحظه ای نباید در مورد سرشت جنایتکارانه و شیطانی امپریالیزم دچار توهم شد؛ مشخصاً در افغانستان هرگز نباید به این ورطه افتاد که با کمک امپریالیزم میتوان بر طالبان غلبه یافت. جان رید انقلابی بزرگ امریکا، ۹۰ سال پیش که هنوز امپریالیزم امریکا در جهانخوری با برتانیه همسری نمیتوانست، ‌در کنگره خلقهای شرق در باکو هشدار داد:

"من در اینجا از کارگران انقلابی ایالات متحده امریکا این یکی از بزرگترین قدرتهای امپریالیستی که بر خلقهای مستعمرات استثمار و ستم روا میدارد، نمایندگی میکنم.

شما خلقهای شرق، خلقهای آسیا تا کنون حاکمیت امریکا را تجربه نکرده‌اید. شما که امپریالیست‌های بریتانیایی، فرانسوی و ایتالیایی را شناخته و از آنان نفرت دارید احتمالاً تصور خواهید کرد که حاکمیت "امریکای آزاد" بهتر خواهد بود، خلقهای مستعمرات را آزاد ساخته و به کمک و حمایت از آنان خواهد شتافت.

خیر. کارگران و دهقانان فلیپین، خلقهای امریکای مرکزی و جزایر کارائیب می‌دانند که زندگی زیر یوغ "امریکای آزاد" یعنی چه."

دیده نشده که دولتی امپریالیستی، کشوری را از انقیاد ارتجاعی رهانیده و حکومتی دموکراتیک و مستقل را جاگزینش کرده باشد. آقای بارز اگر جایی را سراغ دارید بفرمایید تا ببینیم که پناه شما به امپریالیزم امریکا و اخلاق و سیاست امپریالیستی، از لااقل یک واقعیت تاریخی آب میخورد.

جریانهای مذهبی بنیادگرا و تروریست را که امپریالیزم در مقابل جنبش های کمونیستی و دموکراتیک به میان آورد و همچون دایه ای مهربان آنها را در آغوش دارد، واجد اخلاقی بهتر از آفریننده ی خود و «موجد آزادی و رهایی انسان از ستم و بیعدالتی» نبوده بلکه این ارزش جلیل را سالهاست در آتش وحشت خود سوزانیده اند. نگاهی گذرا به 30 سال تبهکاریهای رژیم ایران، باندهای جهادی و طالبان، القاعده و زایده هایش در لبنان و فلسطین و الجزایر و... کافیست تا به حدود «موجد آزادی و رهایی انسان از ستم و بیعدالتی» بودن آنها پی برد .

تامین آزادی و عدالت را نمیتوان از دربند کشیدگان آنها امید داشت. "رهایی انسان از قید و اسارت..." با مبارزه میسر است، مبارزه ای قهرآمیز؛ زیرا ستمگران خواست توده ها مبنی بر پائین شدن از مسند قدرت را به استهزا می گیرند و به هیچوجه از استفاده از توپ و تانک برای حفظ قدرت روگردان نیستند؛ بنابرین توده ها راهی جز توسل به زور ندارند. انتخاب قهر در واقع از سوی حاکمان تعیین می شود. آیا مافیای جهادی و غیر جهادی مردم را میگذارد به منظور"رهایی از قید و اسارت" اینان به پا شوند؟

اگر پاسخ نه باشد، باید پیشتر رفت و دانست که آنان قیام مردم را "بغاوت"، "تحریک بیگانه" و "غیراخلاقی" نامیده و مردم را به آرامش و مراجعه به ماشین سرکوب خود (پارلمان، قضا، حکومت) دعوت می‌کنند. یعنی با حرکت از منافع و اخلاق طبقاتی شان، در برابر توده‌ها صف آرایی می‌کنند؛ یعنی نزد امپریالیست‌ها و مزدوران جهادی-مافیایی اولاً مفهوم "قید و اسارت" در این دیار پرفاجعه، نه تسلط اراذل جهادی- مافیایی بلکه همانست که رسانه‌ها شب و روز برجسته می نمایند: آلودگی هوا، ترانسپورت شهری، خرابی چراغهای ترافیکی و ...؛ ثانیاً در حالیکه خود و دولت شان مرادف هر "قید و اسارت" و بیشرافتی است، مردم را به التجا به آنها فرا می‌خوانند! مگر شما آقای بارز و همفکران نیز واژگون ساختن "نظام" را "غیراخلاقی" نمی بینید؟ منافع شما با منافع دولت و سرپرستان در ادامه اشغال امریکا، "حفظ نظام" و بازداشتن مردم از برانداختنش، یکی نیست؟

شما به عنوان یک ضد کمونیست حق دارید دعای سر بوش و اوباما را نمایید ولی مارکسیست های انقلابی با عزیمت از منافع توده‌ها، یگانه و "اخلاقی" ترین راه را خاتمه بخشیدن اشغال امپریالیستی، جباریت پادوان مذهبی [6] و غیرمذهبی آن و استقرار دموکراسی و عدالت در افغانستان می‌دانند. فرق ماهوی بین راه و اخلاق شما و راه و اخلاق کمونیست ها همین است.

اخلاق از دید مارکسیست ها

پیش از مارکسیزم دکترینهای اخلاقی، ایدالیستی بودند و فیلسوفان تصور می کردند کافیست سطح آگاهی بشر و روشنگری ارتقا و یا شکل حکومت تغییر یابد تا اخلاق مطلوب آنان حاصل گردد. اما مارکس و انگلس و لنین که عالم و معلم اخلاقیات نه بلکه آموزگار ضرورت و چگونگی تغییر جهان بودند نشان داده اند که اخلاق را نظام اقتصادی و اجتماعی یک ملت تعیین می کند، پروسه ای تاریخی است وتا وقتی در خدمت سیاست و پیشبرد مبارزه طبقاتی قرار نگیرد بی ارزش باقی می ماند. [7]

ماهیت کاملا اجتماعی اخلاق عبارتست از برآورده ساختن منافع مشترک و جمعی مردم. از آنجایی که در جامعه طبقات گوناگون با منافع متضاد وجود دارند این منافع، عام نه بلکه طبقاتی است و نتیجتا اخلاق هم نمیتواند ارزشی عام و ماورای طبقات به حساب رود. طبقه ای ارتجاعی به طور کلی نماینده اخلاقی خودگرایانه و مخالف پیشرفت تاریخ میباشد و اخلاق طبقه ای انقلابی جمعگرایانه و مبتنی بر پیشرفت تاریخ بوده و بناً مترقی میباشد
به قول لنین اخلاق تابع منافع مبارزه طبقاتی پرولتاریاست و هر آنچه در خدمت مبارزه برای اتحاد کلیه زحمتکشان به دور پرولتاریا به منظور انهدام جامعه استثمارگر کهن و ایجاد جامعه نوین کمونیستی باشد، اخلاق است. [8] بناء
به باور مارکسیست ها صرفاً اخلاق پرولتری میتواند"موجد رهایی از قید و..." باشد. این اخلاق برتر از اخلاق طبقات دیگر است زیرا مترقی، ترجمان منافع بشریت و نهایتا دارای ظرفیت بدل شدن به اخلاق واحد بشری خواهد بود زیرا بین تمام طبقات و اقشار تنها پرولتاریای انقلابی خواستارالغای استثمار و طبقات بشمول خودش است. ایجاد اخلاق واحد انسانی در صورتی ممکن خواهد بود که طبقه ای پیشاهنگ با بقایای سایر طبقات در طبقه ای واحد انسانی مستحیل شود. هیچ طبقه ای استثمارگر این امر را به مصلحت نمی بیند چون طبقه دیگری را برای استثمار ضرورت دارد و نمی خواهد آنی ناظر امحای طبقات اجتماعی باشد. تنها پرولتاریا حق این داعیه را دارد.
.
ارزش های اخلاقی عام و ابدی نبوده و با تغییر شرایط اقتصادی و سیاسی جامعه دگرگون میشوند. با ظهور مالکیت خصوصی اخلاقیاتی پدید آمد که در انطباق با احترام به حق تملک خصوصی افراد بود. دراخلاق جوامع برده داری، برده داشتن حق و نیک بود. ولی با ظهور مناسبات اقتصادی جدید و اخلاق جدید، آن حق و ارزشهای متعدد دیگر، غیراخلاقی و منسوخ اعلام شدند. انسانها نمیتوانند با اخلاقیاتی در جامعه بسازند که مربوط به نظامهای سپری شده باشد. چند زنی، ازدواج با دخترکان خرد سال، برده داری و نابرابری حقوق زن و مرد در اسلام، زمانی امری عادی و حتی افتخار محسوب میشد. اما امروز، ازدواج با خردسالان، و رسم شنیع، ناشرافتمندانه و ضد انسانی دخترفروشی و «بد دادن»، و قتلهای «ناموسی» (که در واقع خود عملی بی ناموسانه است) بین بخشهایی از مردم حتا افغانستان ما مذموم و بیغیرتی تلقی میگردد که به یقین همانند برده داری در آینده بکلی دور انداخته خواهد شد.

اصول دینی که جزمی اند لاجرم با بسیاری از اصول اخلاقی در تضاد قرار میگیرند. از همین جاست که تئوکراتهای اسلامی، منشاء اخلاق را به غلط دین و دین را مجموعه ای کامل از دساتیر اجتماعی و سیاسی می دانند تا ستمکاریها و خیانتهای باندها و رژیمهای بنیادگرا را منبعث از دین خوانده، آنها را توجیه و هر صدای مخالف را با شمشیر ضدیت با قرآن و شریعت خفه و همه را مرعوب سازند.

اما منشأ اخلاق دین نیست. از آنجاییکه انسانها منشأ حقیقی اخلاق (نیاز‌ها و ضرورت‌های اجتماعی شان) را نمی‌شناختند، آن را به دین و احکام آسمانی ربط دادند.

چون آقای بارز روی مسئله مکث نکرده، از این بحث میگذرم. فقط باید گفت که دین در نقش اجتماعی اش همواره حامی منافع حاکمان در مقابل محکومان بوده است. مسیحیت و اسلام اطاعت ازحاکمان را وجیبه بندگان میدانند. [9]

به تعبیر لنین طبقه حاکم با "ژاندارم و کشیش" یعنی با قوه و ایده که دین توجیه گرهردو است، حکومت می‌کند. [10]

غیر از بنیادگرایان، امپریالیستها هم به اقتضای مبارزه ضد کمونیستی، از دین و اخلاق به عنوان حربه استفاده میکنند. به یاد داریم که بوش برای فریب مردم ما فرا رسیدن رمضان و عیدها را مبارکباد میگوید و در سفر به چین، چینی ها را به دیانتداری دعوت میکند؛ سفیر امریکا در پاکستان در ماه رمضان روزه میگیرد؛ بعد از حادثه 11 سپتامبر، بوش و همکارانش به انجیل رو میآورند و... امپریالیست ها خالصانه پیرو حکم فوستردالس اندکه «ما در مقابل کمونیزم نباید عقب بنشینیم بلکه باید از سلاح روانی و اخلاقی استفاده کنیم تا کمونیزم مسلط بر یک سوم جهان را شکست دهیم.»

و این هم واقعیتی آفتابی است که چگونه «سی آی ای» بن لادن را پروراند، احزاب اسلامی افغانستان را به وجود آورد و چگونه به سرسپردگان بنیادگرایش بیشتر از بقیه سهم میداد.

سفیده مالی بنیادگرایان
استعمار و امپریالیزم از نظر اخلاقی و ایدئولوژیک نه تنها با احزاب و جریانهای مذهبی همنوایی داشته است بلکه آنها را علیه نیروهای انقلابی و سکولار تجهیز کرده و در کشورهایی به قدرت رسانیده است. [11] موضوع برای آقای نعیم بارز پوشیده نیست و لی به علت همدلی اش با امپریالیزم امریکا به رویش نمی آورد. سوای تحلیلی عامیانه و سطحی، این خود موجب میشود که او ددمنشی و شناعت باندهای اسلامی افغانستان را نه در ذات فاشیستی و عامل امپریالیزم بودن آنها بلکه در اثربخشی اخلاقیات «کمونیستی» احزاب پرچم و خلق بجوید:

«طرز دید و رفتار کمونیست های پیرو شوروی و گروههای اسلامی وابسته به احزاب و دولت های پاکستان و ایران نیز بسیار تاثیر منفی برجا گذاشت، رهبران و افراد گروههای اسلامی که قبل از تجاوز شوروی یک مقدار به نوامیس ملی و ارزشهای اسلامی و عادات و سنت های خوب جامعه افغانی پابندی داشتند آنها نیز به انگیزه اندوختن ثروت و رسیدن به قدرت یا پیروی از بیگانه و تن دادن به خواست دولتهای دشمن افغانستان به مراتب بیشتر از کمونیستهای سرسپرده ی شوروی مرتکب جنایت و خیانت شدند که تا هنوز هم ادامه دارد.»

آیا او نمیداند که گیریم «کمونیست های پیرو شوروی» خوب و مردمی رفتار میداشتند، باز هم احزاب اسلامی به مثابه چوبدست امپریالیزم رذالت پیشگی میکردند زیرا امریکا مصمم بود که دولتهای‌ چپگرا را به هر رنگی شده سرنگون کند چونانی که در کنگو و چلی و گواتیمالا و... کرد؟

اکنون به چند تا از شدیدترین صداهای توپ ضد کمونیستی بارز یپردازیم:

«هرچند مکتب کمونیزم و کمونیستها بطور جسته و گریخته، مدعی میشوند که ما هم قبول داریم که همه گفته های ما درست نیست و مشکلات و نواقص فرعی در گفتار و کردار ما وجود داشته ولی واقعیت های عینی و تاریخی ثابت ساخته است که نوشته ها و گفته های مارکس، لنین، استالین، مائو و دیگران فاقد این ادعا بوده و به هیچ اخلاقیت علمی، عدالت و آزادی نیانجامیده است.»

کدام "واقعیتهای عینی و تاریخی ثابت ساخته " که نوشته های مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو « فاقد این ادعا » است؟

و کدام «واقعیت های عینی و تاریخی ثابت ساخته» که گفته های آن پنج تن «به هیچ اخلاقیت (خلاقیت؟) علمی، عدالت و آزادی نیانجامیده است.»

واقعیت عینی و تاریخی انقلاب اکتبر در روسیه که جای نکبت تزاریزم را حکومت کارگران گرفت؟ حتی مورخان بورژوازی هم با درنظرداشت فقط امحای بیسوادی و قرار گرفتن کارگران عادی در راس قدرت اذعان می دارند که حاکمیت شوروی، ترقی، عدالت و آزادی بار آورد. آیا شما آقای بارز تزاریزم را برتر از حکومت شوراها تحت رهبری لنین میدانید؟

اگر مردم روسیه در مارکسیزم و آموزش های لنین و بلشویک ها عالیترین تبلور اخلاق و عدالت و آزادی را نمی دیدند، چه طلسمی آنان را به انجام انقلاب واداشت و با وصف سهمگین ترین دشواریها به دفاع از انقلاب مقابل گاردهای سفید و تهاجم 14 کشور امپریالیستی به روسیه برانگیخت؟ و اگر برای مردم شوروی دوران استالین دفاع از میهن، اخلاق، عدالت و آزادی سوسیالیستی مطرح نبود، چه طلسمی آنان را وا داشت که با دادن بیش از 20 ملیون قربانی، بار اصلی شکست نازیزم را به دوش گیرند؟

به همین ترتیب اگر حزب کمونیست چین و مائوتسه دون برای صدها میلیون چینی مظهر اخلاق و آزادی و عدالت نمی بود، چه اتفاق افتاد که دار و دسته ی چانکایشک ضد کمونیست و غلام امریکا را رانده و در کنار رژیمی تحت رهبری کمونیست ها بایستند؟

اگر مردم ویتنام، عدالت و آزادی واقعی را در رهبری و پیروزی حزب کمونیست نمیدیدند، چگونه ممکن بود با قهرمانی کم نظیری به دفاع از میهن خود برخاسته و پوزه امپریالیزم امریکا را به خاک بمالند؟ اگر انقلاب های کارگری در روسیه و چین و سایر کشورها به هیچ «خلاقیت علمی، عدالت و آزادی نیانجامیده» بود، چرا امپریالیست ها لحظه ای از توطئه علیه آنها غفلت نکردند؟

هم اکنون ظفرمندی کمونیست ها در نیپال بر کدام «واقعیت های عینی و تاریخی» صحه میگذارد؟ به اینکه اندیشه های مارکس تا به مائو کماکان برای ستمکشان مطرح است و اگر در شرایط مشخص یک کشور تلفیق یابد به پیروزی حزب کمونیست منجر می شود یا به اینکه «به هیچ خلاقیت علمی، عدالت و آزادی نیانجامیده است»؟

مبارزه احزاب مارکسیست - لنینیست در تمامی کشورها و در عده ای از آنها تحت سخت ترین شرایط و علیرغم زوال احزاب کمونیست در روسیه و چین وغیره، خود ثابت میسازد که مادامیکه امپریالیزم و ستم و استثمار طبقاتی وجود داشته باشد، خلق ها راه رهایی و رستگاری شان را در تعالیم مارکسیزم خواهند جست.
بحران اقتصادی جاری که زوزه سرمایه داران را به آسمان بلند کرده و خبر از زلزله‌های تباهکن‌تر می‌دهد، بر پیشبینی های مارکسیستی از سیستم غیرانسانی سرمایه داری مهر تایید می گذارد. این واقعیت حتی اقتصاد دانان و جامعه شناسان بورِِِژوازی را نیز وا داشته تا با به صحت، ژرفا و پهنای تحلیل مارکسیستی از سرمایه و امپریالیزم اعتراف نمایند [12]. البته اعتراف به "ارزشمندی مارکس" چیز نو نیست. جمله‌هایی از نوشته‌ی "به مناسبت صد و پنجاهمین سال انتشار "بیانیه کمونیست" از داکتر مرتضی محیط، جالب است:

" جان کسیدی مسئول تعیین استراتیژی‌های سرمایه گذاری یکی از موسسات بزرگ وال استریت، از دوست اقتصاد‌دانش که در مقامی بالاتر در وال استریت مشغول به کار است نقل می‌کند که خطاب به او گفت:
"هرچه بیشتر در وال استریت می‌مانم بیشتر قانع می‌شوم که کارل مارکس درست می‌گفت… یک جایزه نوبل منتظر کسی است که نظریات مارکس را دوباره زنده کند و همه‌ی آنها را به صورت یک مدل پیوسته به هم درآورد… من بطور قطع قانع شده‌ام که شیوه‌ی برخورد مارکس به سرمایه‌داری، صحیح‌ترین شیوه‌ی ممکن است."

جان کسیدی ادامه می‌دهد:
"من به راستی از سخنان دوستم شگفت‌زده شده بودم چرا که در سالهای دهه‌ی ١٩٨٠ با هم در اکسفورد درس خوانده بودیم و در آن موقع جو فکری دانشگاه سخت تحت تأثیر نوشته‌های جان مینارد کینز بود که نظرات مارکس را «مشتی فریب و نیرنگ پیچیده» و کمونیسم را «توهین به شعور انسان» می‌دانست."

با این همه، نویسنده به این نتیجه می‌رسد که اگر کسی با معلومات دوست قدیمی او و تجربه‌ی وسیع‌اش در وال استریت و آشنایی عمیق او با اقتصاد گلوبال، چیزهایی با ارزش در نوشته‌های مارکس یافته ‌باشد. این آثار باید به خواندنش بیارزد.
جان کسیدی، نتیجه این مطالعات (آثار مارکس) را به صورت مقاله ای درمی آورد که مجله ی پرتیراژ نیویورکرآن را زیر عنوان "متفکر آینده: بازگشت کارل مارکس" در شماره 27، 2 اکتبر خود به چاپ می رساند. و من بخشهای وسیعی از مقله ی فوق را در زیرمی آورم (که من تنها به اوردن پرگرافی از آن اکتفا میکنم):

"مارکس، پژوهشگر نظام سرمایه بود و باید به این مفهوم درباره‌ی او قضاوت کرد. بسیاری از تضادهایی را که او در سرمایه‌داری نوع ویکتوریایی مشاهده کرد و دولت‌های اصلاح طلب بعدی توانستند آنها را جابجا کنند یا التیام بخشند، دوباره همچون ویروس‌های تغییرشکل یافته‌ای سر بر آورده اند. مارکس در جاهایی که خواننده را خسته نمی‌کند، جملاتی درباره‌ی جهانی شدن سرمایه، نابرابری، فساد سیاسی، انحصار، پیشرفت تکنولوژیک، سقوط فرهنگ جامعه‌ی بشری و زندگی اعصاب خردکن عصر مدرن می‌نویسد که انسان را در جای خود میخکوب می‌کند؛ مسائلی که اقتصاددانان امروز تازه دارند به آنها فکر می کنند بدون اینکه درک کنند تازه در جای پای مارکس قدم برمی دارند."

نویسنده سپس ادامه می‌دهد: "مارکس مانند بسیاری از متفکرین دیگر، در سنین ٢٠ تا ٣٠ سالگی به اندیشه‌های خود دست یافت و مابقی عمر خود را صرف تکامل و گسترش این اندیشه‌ها کرد."

جالب است که این نویسنده بورژوا با واقع‌بینی و به درستی مارکس را به دو شقه‌ی «مارکس جوان» و «مارکس سالمند» تقسیم نمی‌کند بلکه بر این واقعیت آگاه است که پروهش‌‌های مارکس از سالهای اواسط دهه‌ی ١٨۴٠ به بعد برای تکامل و گسترش دیدگاه‌های بنیانی دوره‌ی جوانی او بوده است."

مارکسیزم و کشف حقیقت
«مکتبی که مبلغ دفاع از علم، ریالیزم و روش دیالکتیک بوده اما تا جائیکه دیده شده کشف حقیقت را به آثار مارکس، لنین، استالین و و و حواله داده اند، چنانکه کمونیستهای روس سالها نسبیت انشتین را بخاطر موافق نبودن وی با مارکسیسم طرد و هر نظر مخالف را حتی در فرعیات رد و بی ارزش شمرده اند.»
مارکسیزم می آموزاند که همه چیز تغییر پذیر است و رنجبران میتوانند بدون توکل به قدرتی نامرئی که آنان را به تمکین در برابر زور و تعیین سرنوشت شان به وسیله مستبدان فرا میخواند، از طریق مبارزه ای متشکل به رهایی و خوشبختی برسند. مارکسیزم شریعت تغییرناپذیر و متحجر نه بلکه علمی است رشد یابنده، خلاق و پویا که همپای زندگی پیش رفته و با آخرین دستاوردهای علوم غنا می یابد.

مارکسیزم بر آنست که حقیقت و غیر حقیقت در جهان باید با تحقیق و بررسی علمی حل شود. مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو پیشگام این اسلوب بودند. آنان حقایق زیادی را کشف و علم انقلاب را بنیاد گذاشتند. اما هیچکدام در هیچ جایی نگفته اند که «کشف حقیقت» را باید در لابلای آثار آنان جست. آنان همیشه بر اینکه مارکسیزم نه احکامی جامد بلکه راهنمای عمل است، تاکید ورزیده اند.

از نظر مارکسیست ها، حقیقت پنداشتن چیزی صرفاً به لحاظ آن که از زبان مارکس تا به مائو بیرون شده است، با برخورد علمی مباینت دارد. ولی در عینحال هر ایراد و تجدید نظر بر کشفیات و اصول پایه ای را که آنان ارائه دادند، مجاز نمی دانند. حساب رویزیونیستهای خاین از مارکسیستهای انقلابی کاملا جداست. مارکسیست ها با رویزیونیزم و دگماتیزم هردو مخالف اند. کسانی که علم مارکسیزم را عملا در حد یک مذهب تقلیل می دهند، فقط به تمسخر می ارزند.

مارکسیزم متد علمی شناخت چهان و تئوری علمی بنای جامعه نوین است که باید در شرایط خاص هر کشور تلفیق یابد. به گفته لنین تئوری مارکس تنها اصول راهنما را به دست میدهد و چگونگی به کاربرد آن در روسیه متفاوت از کشورهای دیگر است.

اگر مارکسیزم راه «کشف حقیقت» را «حواله» دادن به آثار کلاسیک میدانست، لنین باید به امکان انقلاب پرولتری در یک یا چند کشور و در روسیه عقب مانده نمی اندیشید و فلسفه مارکسیزم را با درنظرداشت تغییرات عصر تکامل نداده و لنینیزم به وجود نمی آمد. و مائوتسه دون هم اگر «کشف حقیقت» را به "حواله" دادن آثار مارکس و لنین و استالین خلاصه می نمود باید به تئوری «راه محاصره شهرها از طریق روستاها» و «ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا» نمی رسید و مارکسیزم لنینیزم را در ساحات مختلف ارتقا نمی داد.

همان طوریکه فزیک و بیولوژی و...را دانشمندانی بنیاد نهاده و تکامل دادند ولی امروز نه تنها این علوم به بیکرانی و ناکامل بودن علم، مسایل بیشمار حل ناشده دارند بلکه برخی گفته های بزرگترین پیشکسوتان انها هم ممکن است نادرست ثابت شده باشند بی آنکه به فخامت تاریخی آنان خدشه ای وارد آید، علم مارکسیزم هم تکامل یابنده است و معیار حقیقت را نه در متون رهبران پرولتاریا بلکه در پراتیک دیده و مطلق ساختن حقیقت را شیوه تفکر متافزیکی و مغایر ماتریالیزم دیالکتیک میداند.

انگلس این نظر دورینگ را که حقایق علمی تغییرناپذیر، نهایی و مستقل از شرایط مکانی و زمانی اند به باد انتقاد میگیرد. لنین با آنکه پاره ای از وجوه اساسی انقلاب اکتبر را جهانشمول میدانست، بر امعان به تفاوتهای شرایط هر کشور تاکید گذاشته و خطاب به کمونیستهای سایر کشورها میگفت: کمونیزم با زور تحمیل شده نمیتواند. ما نباید از مسکو فرمان دهیم. از تاکتیک های ما تقلید نکنید بلکه به تحلیل از مختصات، شرایط پیدایش و نتایج آنها، و به ظاهر درس ها نه بلکه به روح و ماهیت آنها بپردازید.

مائو حقیقت را نه در نقل قولهای رهبران بلکه در لابلای واقعیات و پراتیک می دید. او زمانی به نمایندگان کمونیست های چلی گفت: "مبارزات چین یا کشور دیگری را به طور مکانیکی کاپی نکنید، علیه هر گرایش دنباله روانه بجنگید، با مغز خود بیاندیشید و مارکسیزم- لنینیزم را درشرایط مشخص کشور تان پیاده کنید."

انشتین و کمونیست ها:
این ادعا کذب محض است که «کمونیستهای روس سالها نسبیت انشتین را بخاطر موافق نبودن وی با مارکسیزم» مطرود پنداشته اند.

انشتین به سبب «مارکسیست» نبودن مورد «غضب» و محکومیت کمونیستهای روس قرار نداشته است. انشتین در اصول اساسی جهانبینی اش جوهری غیرمادی را قبول نداشت؛ جهان را شناختنی و تمام پروسه های طبیعت را در بهم وابستگی علمی میدید؛ از نظر اجتماعی – سیاسی طرفدار سوسیالیزم و مخالف ستم اجتماعی، نظامی گری و استفاده از انرژی اتمی برای مقاصد جنگی بود و در دفاع از سوسیالیزم می نوشت؛ [13] فراخوان حزب کمونیست آلمان را برای ایجاد جبهه ضد فاشیستی امضا کرد؛ آلمان تحت حاکمیت هیتلری را ترک گفت تا علیه فاشیزم مبارزه کند؛ بر اساس تحقیقات "اف بی آی"، عضو 36 گروه کمونیستی بود و یا به انها کمک می کرد؛ در سالهای آخر عمرش گفت: «اگر میدانستم که آلمانها در ساختن بمب اتمی موفق نخواهند شد، برای پیشبرد این امر هیچ کاری نمیکردم.»؛ نتایج فلسفی تئوری نسبیت با ماتریالیزم دیالکتیک و ارزیابی لنین در خصوص تکامل فزیک معاصر و تائید حکم بنیادی فلسفی ماتریالیزم دیالکتیک- خصلت جدایی‌ ناپذیری‌ ماده و انرژی‌ و انرژی‌ شکلی از موجودیت ماده- در تطابق بود و آخرین بقایای علم نیوتنی را مبنی بر "تغییر ناپذیری مطلق طبیعت" درهم میریخت؛ انشتین در 1927 به عضویت افتخاری اکادمی علوم شوروی و در 1947 در شمار دوستان بین المللی شوروی در آمد.

اگر عده ای از دانشمندان شوروی نظریات معین انشتین را ایده الیستی و بورژوایی خوانده باشند، این مرادف خصومت وکم بها دادن به آن نابغه و "طرد" تئوری وی نبوده است.

انشتین تئوری نسبیت خاص و عام را در سالهای 1905 و 1906 فرمولبندی کرد و طبیعی است که در سالهایی که روسیه در توفان انقلاب و سپس حملات ضد انقلاب و تجاوز چهارده کشور امپریالیستی بسر میبرد، دانشمندانش نتوانند آنطور که باید به بررسی تئوری نسبیت بپردازند که ابعاد علمی و فلسفی فراخی داشت. با اینهم دانشمندان کشور جوان شوروی، آن تئوری را در پرتو ماتریالیزم دیالکتیک و انقلاب جاری در علم به بحث گرفته و آثار زیادی حاکی از قبول یا رد آن نگاشتند. ولی در سالهای بعدی با تعمق و تحقیق بیشتر اعلام داشتند که تئوری نسبیت در واقع از سنگپایه های مارکسیزم به حساب میآید. [14]

حالا چقدر شرافتمندانه است که کسی که خود قادر نیست بوی خون از سلطنت و عفونت کرزی و رنگین سپنتا ها را حس کند، از سیر روشن یک تئوری نوین و پیچیده ی علمی در شوروی نیز محملی بسازد برای حمله بر مارکسیزم و مارکسیست ها؟

انقلاب فرهنگی‌ چین:
در دوران انقلاب فرهنگی چین که انقلابی بود علیه رویزیونیست ها و رهروان راه سرمایه داری و برای تضمین تبدیل نشدن چین از کشوری سوسیالیستی به کشوری سوسیال امپریالیستی، خاینان و توطئه گرانی نظیر لین بیائو خواستند تا با استفاده از محبوبیت عظیم مائوتسه دون بین توده ها، کیش مائوتسه دون را اشاعه داده ماهیت و آماج آن انقلاب را مخدوش سازند. مضاف بر این، انقلاب فرهنگی چین مانند هر انقلابی بزرگ در تاریخ از کمبودهایی در امان نبوده است. ولی با اتکا به کمبودهایی آن نباید به باروت توپخانه ی امپریالیستی بدل شد و اتهامات و دروغهای ارتجاعی را نشخوار نمود. در آن انقلاب بین طرفداران حفظ ماهیت مارکسیستی حزب و دولت چین از یک طرف و عوامل سرمایه داری و سوسیال امپریالیزم از طرف دیگر صف بندی وجود داشت. و کسانی «ملعون و مطرود می گردیدند»، اما به خاطر نپذیرفتن «صحت هر جمله مائو» نه بلکه به خاطر مخالفت با مشی او (دفاع از مارکسیزم – لنینیزم، پیوند تئوری و عمل، انتقاد و انتقاد از خود، جلوگیری از احیای سرمایه داری نظیر آنچه در شوروی اتفاق افتاد و حفظ دستاورد های سوسیالستی) بود. متاسفانه با مرگ مائوتسه دون این پروسه ادامه نیافت و ضد مارکسیست لنینیست ها با غصب رهبری حزب و دولت، توانستند چین را به کشوری تبدیل کنند که دیگر دوست کمونیست ها و انقلابیون در جهان نه بلکه دوست کشورهای امپریالیستی و ارتجاعی باشد. یکی از دلایل این شکست و برگشت یقیناً نیمه تمام ماندن کار «ملعون و مطرود» شدن عناصر راهرو سرمایه داری در حزب و دولت چین بود.

کیش شخصیت:
«مکتبی که مدعی است تاریخ سازنده شخصیتهاست و فرد فقط نقش تیز و کند کننده را میتواند ایفاء کند اما در عمل از لنین، استالین گرفته تا مائو و کیم ایل سونگ، فیدل کاسترو و پیشوایان دیگر، ناجیان خطاناپذیر خداگونه ای ساخته اند که کیش شخصیت پرستی فرعون و سزار روم در برابر آنان بیرنگ مینماید.

(...) پس ریشه این تفکر یک بام و دو هوا در کجاست؟ که از یک سو نقش فرد را در برابر جامعه بسیار ناچیز میدانند و از سوی دیگر برای رهبران کمونیست در همه موارد ارزش خداگونه ای قایل اند؟
آیا این تناقض گویی در همان نوشته های بزرگان کمونیزم نهفته نیست که اولاً مدعی علمی بودن و خطاناپذیری مکتب خویش اند؟»

درک کمونیست ها از نقش فرد وضاحت دارد.
لنین گفته است که توده ها به طبقات تقسیم میشوند و طبقات را معمولاً احزاب سیاسی و احزاب را رهبران رهبری میکنند و در تاریخ هیچ طبقه ای بدون رهبران سیاسی و نمایندگان پیشرو خود که لیاقت سازمان دادن نهضت و هدایت آن را داشته اند، نتوانسته به حکومت برسد.

رهبران برجسته، نمایندگان اصیل طبقه خود به شمار میروند. رهبران کارگران، محبوب کارگران و رنجبران اند و رهبران طبقات استثمارگر و ارتجاعی محبوب ستمگران و مرتجعان. عشق و احترام به مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو محدود به کشوری معین نبوده بلکه چه در زندگی و چه پس از خاموشی شان در دل صدها ملیون نفر در جهان جا دارد. قلمفرسایی در این باره لزومی‌ نخواهد داشت که مارکس و انگلس و لنین نابغه هایی بودند که نه تنها فلسفه رهایی پرولتاریا را تکوین بخشیدند بلکه جنبش های پرولتری را سازماندهی میکردند و لنین انقلابی بیسابقه در تاریخ بشر را به پیروزی رسانید. مجد مبارزه و مکتب این سه تن خواب بورژوازی و امپریالیزم و سگهای زنجیری آنها را طی یک و نیم قرن همیشه آشفته نگهداشته زیرا ناظر جاذبه فزاینده ی ایده های آنان بین ملیونها مبارز در جهان اند. محبت صادقانه ی توده های ملیونی به رهبران جهانی، محبتی مذهبی و کورکورانه و از سر ترس نه بلکه عبارتست از تجسم اراده ی‌ شان در تکیه بر آموزشهای آنان در نبرد آزادی.

از «کیش شخصیت» مارکس، انگلس و لنین کم حرف زده شده و جای مهمی را در لجن پاشی به مارکسیزم تشکیل نمیدهد. اما در بازار ضد استالین و ضد مائو، متاع «کیش شخصیت» گرم است. نه آقای بارز و نه هیچ راستگرای کلانتر از وی قادر نخواهد بود جمله ای از مارکس تا به مائو را بیابد حاکی از تایید «کیش فرد». حال انکه شواهد فراوانی حاکی از تنفر آنان از تمجید غلوآمیز فرد و آن را متضاد با مارکسیزم دانستن، میتوان ارائه نمود که در اینجا تنها به ذکر عباراتی موجز از هریک اکتفا می ورزم.

مارکس در ارتباط با برخورد طرفدارانش به آرا و آثارش نوشت: «به سبب انزجارم از هر نوع کیش فرد در زمان انترناسیونال اول به چاپ هیچ یک از پیامهای بیشمار حاوی ستایش از من که از کشورهای مختلف میرسید، موافقت نکردم. اغلب به آنها حتی پاسخ هم نمیدادم مگر اینکه نا رضایی ام را به نویسندگان آنها ابراز نمایم. انگلس و من با این شرط تخطی ناپذیر به انجمن کمونیستها پیوستیم که هر آنچه به مفهوم پیروی کورکورانه از صاحبنظران باشد، از اساسنامه حذف گردد.»
انگس نوشت: «مارکس و من همواره با هر نوع تظاهراتی به افتخار افراد، جز در موارد مهم، مخالف بوده ایم. هنوز هم این نظر را داریم، به ویژه اگر قرار باشد چنین تظاهراتی‌ به افتخار ما و در زمان حیاتمان صورت گیرد.»

برخورد لنین به مسئله را در کتاب «لنین زنده است! کیش لنین در روسیه شوروی» از نیناتمارکن نویسنده ای ضد کمونیست ببینیم:

«لنین از تمجید اغراق آمیز و غیرمارکسیستی از فرد ناراحت و منزجر میشد. او در مورد تعریف هایی که صفحات نشریات را پر میکردند گفت: "خواندن آنها شرم آور است. آنان در هر چیز غلو مینمایند. مرا نابغه و نوعی شخصیت ویژه میخوانند. ما در تمام زندگی علیه ستایش از فرد مبارزه ایدئولوژیک کردیم."

لنین خواست تا چاپ مدیحه سرایی از وی متوقف شود. حزب بلشویک به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد وی در 1920 گردهمایی ای را در مسکو برپا داشت که در آن بسیاری از رهبران بلشویک به شمول استالین میخواستند در تحسین لنین از یک دیگر سبقت بگیرند. اما لنین فقط زمانی در گردهمایی حضور یافت که سخنرانی ها و اشعار پایان یافته بود. او عصبانیتش را از تکریم های پر طمطراق با تشکر "از حاضران به خاطر تبریک های شان و از اینکه او را از گوش دادن به آنها معاف داشتند" بیان و با صراحت پیشنهاد نمود که یادبودهای شخصی در آینده باید به شیوه های مناسبتر برگزار شوند.»

اما آنچه گوش فلک را کر کرده و از امپریالیستها و سگهای زنجیری آنان گرفته تا دشمنان به ظاهر «چپ» از تکرارش خسته نمیشوند، «کیش» استالین و مائو است. این در حدی است که حتی شماری از مارکسیست هایی که هم آواز شدن با امپریالیست ها را در حمله به استالین و مائو خیانت میدانند، وقتی مخاطب شان غربیها باشند، از ذکر نام و دفاع از آن دو می پرهیزند تا خود را«هم رنگ جماعت» آراسته و صدای مخالفتی را بر نه انگیزند!
آقای بارز موافق خواهید بود که بحث استالین در یک مقاله نمی گنجد. بنابراین فقط چند نکته ای را تذکر می دهم که در اظهارات ضد استالینی و ضد مائویی خود از آنها بی خبر خواهید بود. البته اگر اطلاع هم داشته باشید، مسئله تغییر نمیخورد زیرا یک ضد کمونیست «واقعی» کسی است که با انکار یا دستکاری واقعیت های دوره هایی طولانی از تاریخ روسیه و چین، استالین و مائو را نفی نماید. بدین ترتیب است که انتی کمونیست ها به رغم هر ادعایی «دموکراتیک»، با مافیای جهادی و طالبی و اربابان شان وجه مشترک می یابند. بنا به اندرز لنین، انسانها تا زمانی که نتوانند در پس هر لفظ و گفته و وعده اخلاقی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی، منافع این یا آن طبقات را تمیز دهند، همواره قربانی ساده لوح فریبگری و خودفریبی بوده و خواهند بود. و این وجه مشترک طبیعی است. مگر دالس وزیر خارجه اسبق امریکا و از پدران ضد کمونیست های دنیا نگفته است: «اسلام بهترین متحد امریکا بر ضد کمونیزم در آسیا است »؟ و برزنسکی معروف سالها بعد نه افزود: «بنیادگرایی اسلامی میتواند جلو کمونیزم را بگیرد»؟

امروز حتی امپریالیست ها و یاران مذهبی بنیادگرای آنان میخواهند و میتوانند به نحوی از انحا کسانی را که تنها از مارکس حرف زده و لنین و لنینیزم را «تحریف کننده» مارکس بنامند، تحمل کنند اما به مجردی که به دفاع از لنین و بخصوص استالین و مائو برآیند، دیوانه شده و رگ جنایتکاری شان تور میخورد. بدون نفی استالین و مائو نمیتوان کمونیستی «تمام و کمال و بدردخور» برای امپریالیزم و اخوان بود.

پیرامون این که آیا استالین چهره ای‌ در تاریخ است که هر کس و ناکس و از هر موضعی حق دارد به او لعن و نفرین بفرستد یا رهبر توانایی‌ که هم اکنون نیز شبح اش امپریالست ها و مرتجعان رنگارنگ را به لرزه می اندازد، اولترنگاهی به گفته هایی از چند ضد کمونیست را ترجیح می‌دهم.

استالین و برخی ضد کمونیست ها و غیر کمونیست ها:
مدودف ایدئولوگ خروشچف و جانشینان، در «در دادگاه تاریخ» کتاب 773 صفحه ای (چاپ فارسی) پر از جعل و منابع ساختگی اش که کتاب مقدس تمامی ضد استالین های جهان است و باید آقای بارز هم آن را زیر بغل داشته باشد، معترف است که:

«این دوره (از 1939 تا 1953)، البته دوره تحقق کارهای بزرگ بود. اتحاد شوروی نقشی قاطع در شکست فاشیسم بازی کرد. در بوجود آوردن بلوک سوسیالیستی جهانی مشارکت داشت و اقتصاد خود را که بر اثر جنگ متزلزل شده بود، سر و سامان داد... کیش استالین در تضاد آشکار با سوسیالیسم قرار داشت، اما سوسیالیسم با اینهمه توانست به موجودیتش ادامه دهد و اصول اساسیش را حفظ کند... حزب خون خود را از دست داد، اما نابود نشد؛ زنده ماند و به هدایت مردم ادامه داد.»

اما مدودف مانند کلیه ضد کمونیست ها نمیتواند توضیح دهد که چرا و چگونه حزبی به رهبری یکچنان «آدمخور»ی به نام استالین که کیش اش «در تضاد آشکار با سوسیالیسم قرار داشت»، توانست بشریت را از چنگ فاشیزم نجات دهد و عجیب تر از همه اینکه قلب همین «عفریت» که رهبر حزب لنین شده، دلش برای «تحقق کارهای بزرگ» و «سر و سامان» دادن «اقتصاد متزلزل» شوروی می تپید؟

شاید به این دلیل که «نیروهایی بودند که از دامنه کیش استالین کاستند و نگذاشتند آنچه لنین و انقلاب بوجود آورده بودند، از میان برود»؟

مدودف از این «نیروها» نام نمیگیرد. اما منطقاً باید یکی از این آنها خروشچف و باندش باشد که با نفی استالین، سرمایه داری را در شوروی احیا کرد.

آقای نعیم بارز محاسبه اش با شما که آیا خروشچف سرکرده آن «نیروها» بود؟ خروشچفی که در گزارش «سری»اش که «سی آی ای» آن را در سراسر جهان پخش نمود، استالین را به باد لعنت هایی از قبیل «قاتل»، «متهم جزایی»، «بازیگر»، «مستبد از نوع ایوان مخوف»، «ابله» (در حالیکه آیزنها ور و کنیدی‌ را «خردمند» مینامید)، «بزرگترین دیکتاتور در تاریخ روسیه» و... گرفت؟

زمانی که استالین زنده بود خروشچف بلندتر و پرحرارت تر از هرکس استالین را می ستود. او در باره ی دشمنان استالین گفت:

«حمله آنان به رفیق استالین به معنای حمله به همگی ما، حمله به طبقه کارگر و حمله به زحمتکشان است. حمله آنها به رفیق استالین به معنای حمله به آموزش مارکس، انگلس و لنین است.» و استالین «دوست و همرزم نزدیک لنین کبیر»، «بزرگترین نابغه»، «آموزگار و پیشوای بشر»، «مارشال کبیر پیروزمند»، «دوست صادق مردم» و «پدر تنی خودش» میباشد.

و راجع به تصفیه عناصر ضد انقلابی گفت:
«حزب ما مسلماً بیرحمانه گروه بندی راهزنان خاین را درهم شکسته و تمام دار و دسته تروتسکی – راست را از روی زمین برخواهد انداخت.... ضامن این رهبری استوار کمیته مرکزی حزب ما، رهبری پایدار پیشوای ما رفیق استالین میباشد.... ما کلیه دشمنان را بدون استثنا از بین خواهیم برد، اجساد آنان را سوزانده و خاکستر شان را به باد خواهیم داد.» خرشچف بود که استالین را بار‌ها "بزرگترین نابغه بشریت و پیشوایی که ما را به سوی کمونیزم رهبری می‌کند" نامید. و در میتنگ مشهور مسکو افزود: "… ما اطمینان می‌دهیم به تو رفیق استالین که سازمان بلشویکی مسکو – حامی صدیق کمیته مرکزی استالینیستی هشیاری استالینیستی خود را بالاتر برده، بقایای ترتسکیستی – زینویفی را از بن برکنده و صفوف بلشویکهای حزبی و غیر حزبی را به دور کمیته مرکزی استالینیستی و استالین کبیربیشتراز پیش فشرده خواهد ساخت."

او در هشتمین کنگره شورا‌ها در ١۹٣۶ پیشنهاد کرد که قانون اساسی نوین شوروی باید "قانون اساسی استالینیستی" نامیده شود زیرا توسط خود رفیق استالین نوشته شده است." در حالی که مولوتوف از نقش خاص استالین در تسوید قانون اساسی تذکری نداد. خروشچف درهمین کنگره اصطلاح "استالینیزم" را به زبان آورد.

حالا کدام عقل سلیم میتواند قبول کند که شیادانی از گونه خروشچف — که بنابرنوشته ویجی سنگ، اکنون آشکار شده است که او در اوایل 1920 از اعضای اپوزیسیون تروتسکیستی بود — از «نیروهای» ادعایی مدودف باشد؟

خیر. واقعیت اینست که «نیروها»ی مدودف نیروهایی واهی اند برای کم بهادادن به نقش رهبری استالین در مبارزه با دشمنان خارجی و داخلی حزب و ساختمان سوسیالیزم.

در کتاب مدودف جمله هایی که در لابلای آنها اعتراف به ابهت استالین و جایگاهش در قلب مردم شوروی مکنون میباشد کم نیست که با آوردن فقط دو تا به سراغ نظر دیگران میرویم:
«کیش استالین از روستا به سمت شهر پیش نمیرفت، از شهر به طرف روستا گسترش می یافت... طی سالهای سی، در میان کارگران بود که کیش استالین بخصوص رشد کرد – بویژه در قشری از طبقه کارگر که به حزب پیوسته بود و در روشنفکران نسلی جدید، علی الخصوص کسانی که منشا کارگری و دهقانی داشتند.»

توجه دارید آقای بارز که «کیش» استالین بین اکثریت مردم شوروی مسلط بود و نه بین مشتی فاسد و بروکرات چاپلوس.
و:
«انقلاب تغییراتی چنان باور نکردنی، در زمانی چنان کوتاه، در پی داشت که رهبران را در نظر مردم بصورت انسانهایی معجزه گر درآورد. در واقع گرایشهای توده ها به رساندن رهبران خود به اوج افتخار، بطور خودانگیخته در هر انقلاب توده ای بروز میکند. این تظاهر، در واقع بیان شور و هیجان بزرگ توده ها، احساس غرور شان، و حق شناسی آنها نسبت به رهبرانی است که برای رهایی آنها اینهمه زحمت کشیده اند.» و استالین یکی از این رهبران بود.

سیمون فیورو:
تاریخدان انگلیسی «سیمون سباک مونت فیورو» در کتابی مملو از دروغ و نفرت در مورد استالین، می نگارد که آنطور که ترتسکی این «متکبر بی چهره انقلاب» که «خودش خودش را نابغه می دانست»، استالین بروکرات معتاد نبوده است؛ برعکس دارای استعداد فوق العاده سازماندهی، روحیه تحلیلگرانه ذاتی، و قدرت حافظه عجیب بوده است. وی همه چیز را تا خردترین جریان برنامه ریزی می کرد و با تعمق فراوان تصمیم می گرفت...استالین با استعدادتر از آن بود که سعی می کنند تا کنون به مغز ما فرو کنند. فیورو در مصاحبه با نشریه « ولت» می گوید: «تصویری که ما از استالین داریم تصویری است که تروتسکی نقاشی کرده است، تصویر یک آدم بیرحم، یک دهاتی، یک بیسواد که برای آن خوب است که بروکراسی راه بیاندازد. لیکن واقعاً استالین یک شخصیت پیچیده است. بمنزله سیاستمدار استعداد استثنایی دارد. وی مردی خودآموخته بود، بی وقفه مطالعه می کرد و بسیار می دانست».

وینستون چرچیل:
«برای روسیه سعادتی بزرگ بود که در سالهای سخت ترین آزمونها، فرماندهی خردمند و تزلزل ناپذیر، یوسف ویساریونویچ استالین آن را رهبری می کرد. وی شخصیتی برجسته، مورد تحسین زمان، بیرحم چه در حین کار و چه هنگام گفتگو بود، شخصیتی که حتی مرا که در مجلس انگلیس تربیت شده ام یارای مقابله در برابرش نبود. این نیرو در استالین چنان عظیم بود که وی همچون شخصیتی بی همتا در میان رهبران همه زمانها و همه خلقها بنظر می رسید. تاثیر و نفوذ وی بر مردم فوق العاده بود. در روزهای برگزاری کنفرانس یالتا هنگامی که او به سالن کنفرانس وارد می شد همگان گوئی همچون یک تیم از جا بر میخاستیم و شگفت آنکه بحالت خبردار می ایستادیم. استالین دارای خردمندی ژرف، منطقی هوشمندانه، فارغ از هرگونه هراس بود. او استاد بی همتای یافتن راه برون رفت از چاره ناپذیرترین اوضاع بود... او انسانی بود که دشمن خویش را بدست دشمنان خویش نابود می کرد و ما را که آشکار امپریالیست می نامید وادار می نمود که با امپریالیست ها بجنگیم.

او روسیه را با خیش تحویل گرفت و با اسلحه بر جای گذاشت. هرچه همه که درباره استالین بگویند، تاریخ و مردم چنین اشخاصی را از یاد نخواهند برد».

ج.ا. دیویس سفیر امریکا در مسکو در 1943:
در کتابش «ماموریت در مسکو» متذکر می شود که اعدام های سالهای 36 تا 38 پلان شده و به منظور ارعاب مردم شوروی نه بلکه واکنشی بود با یاری مردم شوروی مقابل توطئه های ضد دولت شوروی. و در باره شخص استالین می نویسد: «استالین مردی است که پاکیزه زندگی می کند، فروتن، پرهیزگار و هدفمند است، مردی با اندیشه ای یکسویه که آرزو و علاقه اش نسبت به کمونیسم و ارتقای پرولتاریا معطوف است. وی دارای خوش مشربی زیرکانه است و روح بزرگی دارد. زیرک است، هشیاری موثری دارد و قبل از هر چیز بنظر من داناست. چنانچه تو شخصیتی را ترسیم کنی که در تمام زمینه ها کاملاً عکس هر آنچه است که کور دلترین مخالفین استالین به تصور می آورند آنگاه تو تجسمی از این مرد را دارا خواهی بود».

الکساندر زینویف [15] در اثرش «جامعه شناسی یک جهان واژگون» می نویسد:
"از سن هفده سالگی یک ضد استالینی بیقرار بودم. سوءقصد به استالین سراپای وجودم را فرا گرفته بود. ما امکانات «فنی» یک سوء قصد را بررسی و عمل آن را آغاز کردیم. اگر مرا در سال 1939 به مرگ محکوم می کردند اقدام درستی بود. من ترور استالین را برنامه کردم و این یک جنایت محسوب می شد. مگر نه؟ زمانیکه استالین هنوز زنده بود من این مسایل را طور دیگری می دیدم ولی اکنون که می توانم بر تمام قرن نگاهی بیندازم، می گویم: استالین بزرگترین شخصیت این قرن و بزرگترین نابغه سیاسی بود. سلیقه شخصی نباید بر اتخاذ موضعی علمی در ارزیابی افراد سایه افگند." مشابه این اعتراف از سرکردگان اپوزیسیون هم زیاد است. کامنف در محکمه مسکو اقرار نمود:

"توطئه تروریستی توسط من، زینویف و ترتسکی رهبری میشد. من به این نتیجه رسیده بودم که سیاست حزب و سیاست رهبری پیروز شده بود و منظورم از پیروزی، آن پیروزی سیاسی‌ای است که در یک کشور سوسیالیستی امکان پذیر است یعنی اینکه این سیاست مورد قبول توده‌های زحمتکش قرار می‌گیرد. امید ما مبنی بر امکان یک انشعاب در رهبری نیز نقش بر آب شده بود. ما روی گروه راست ریکوف، بوخارین و تومسکی حساب کرده بودیم. برکناری این گروه از رهبری و بی‌حیثیت شدن آن در مقابل مردم این امکان را مسدود ساخت. مشکلات جدی که می‌توانست منجر به سقوط رهبری شود، نمی‌توانست حساب کرد، چرا که رهبری مشکل‌ترین دوران را یعنی صنعتی کردن کشور و کلکتیویزه کردن کشاورزی را پشت سر خود گذاشته بود. فقط دو راه باقی می‌ماند: یا خاتمه مطلق مبارزه علیه حزب و یا‌ ادامه آن ولی این بار بدون کوچک‌ترین حمایت توده‌ای، بدون پلاتفرم سیاسی، بدون پرچم یعنی وسیله ترور فردی. ما راه دوم را برگزیدیم."

با وجود این، آقای بارز سر به سینه ی برزنسکی، کانکویست، گلبدین و...نهاده و گریان از اندوه خردشدن اپوزیسیون، ساده نگرانه می نویسد: "اتکا به همین منطق (عملا حقی برای غیر قایل نشدن و ندیدن حقیقتی در گفتار غیرخودی) بود که استالین نود درصد اعضای کمیته مرکزی را به قتل رساند، چون فقط بر سر بعضی مسایل تئوری و عملی اختلاف نظر داشتند"! از او که گمان نمی رود حتی یک نوشته استالین در بحث با اپوزسیون را خوانده باشد، توقعی بیهوده است که بداند مسئله، داشتن اختلاف نظر "فقط بر سر بعضی مسایل تئوری و عملی" نبود؛ استالین از رهگذر تئوریک و سیاسی، اپوزسیون را بکلی خلع سلاح و بیچاره نموده بود؛ مسئله صیانت اتحاد شوروی بود.

اچ جی ولز نویسنده انگلیسی:
«اقرار می کنم که من با سابقه ذهنی و نوعی سوءظن با استالین روبرو شدم، تصور می کردم که با یک متعصب خویشتن دار که خود را ناف عالم می داند، با مستبد وارسته و با آدم حسودی که قدرت را به انحصار خود درآورده طرف خواهم شد. گرایش داشتم که در مقابل او طرف ترتسکی را بگیرم. پس از چند دقیقه گفتگو با او افکار تلخ و تاریک را برای همیشه رها کردم. دیگر در آن نبودم که تنش های عاطفی پنهان شده ای را در او نهان ببینم. تسلط خارق العاده و بی گفتگوی او بر روسها مدیون این فضائل اوست و نه ناشی از قدرت شیطانی اسرارآمیزی که در او نهفته است».

پیش از اینکه او را ببینم تصور می کردم که اگر او در چنین موقعیتی قرار گرفته به این علت است که دیگران از او می ترسند. اما امروز می فهمم که موقعیت او درست ناشی از آن است که هیچکس از او ترسی ندارد و همه به او اعتماد می کنند».

دان لوین روزنامه نگار در زندگینامه ای خصمانه از استالین:
«استالین در تلاش شهرت و افتخار نیست. او از شکوه و دبدبه متنفر است. او مخالف تظاهر در برابر عامه است. او میتوانست هرگونه شان و شوکت رسمی را در درون کشوری بزرگ داشته باشد اما او پشت پرده را ترجیح میدهد»

لویی قیشر:
منتقد متخاصم دیگر امریکایی می گوید:
«استالین – با قدرت اراده و آرامش خود الهامبخش حزب میباشد. کسانی که با او در تماس بوده اند، حوصله و توانایی او به شنیدن و مهارتش را در تصحیح پیشنهادات و مسوده های لایقترین زیردستانش می ستایند.»

یوجن لیونز:
نویسنده امریکایی در کتابش «استالین: تزار سراسر روسیه» در مورد زندگی ساده استالین مینویسد:
«استالین در آپارتمانی معمولی سه اتاقه زندگی می کند. او در زندگی روزمره آنقدر ساده است که گاه زمخت می نماید... حتی کسانی که از وی شدیداً نفرت داشته و او را به سنگدلی ای سادیستی متهم می سازند، هیچگاه او را به زیاده روی در زندگی خصوصی متهم ننموده اند... کسانی که معیار سنجش «موفقیت» برای شان داشتن ملیونها دالر و کشتی های تفریحی و معشوقه هاست، مشکل است لذت قدرت را در سادگی درک کنند... نگاهها و رفتار او هرگز دیومانند و اطوارش متظاهرانه و تصنعی نبودند. مردی سالمند گرم و موقر که هویدا بود مایل است با نخستین خارجی ای که پس از سالها به حضور پذیرفته بود، صمیمی باشد. همانجا که نشسته بودیم با حیرت اندیشیدم که استالین فردی واقعاً دوست داشتنی است».

آرفو تومنین فنلندی که از موضعی رویزیونیستی دشمن استالین بود در کتابش «زنگهای کرملین» مینگارد:

«استالین در سخنرانی ها و نوشته هایش هیچگاه نه از خود بلکه فقط از کمونیزم، قدرت حزب و قدرت شوروی می گفت و موکدا ابراز می داشت که صرفاً نماینده اندیشه و تشکیلات است و نه بیش. من ابداً نشانی‌ از تفرعن و خودستایی در استالین سراغ نکردم...طی سالهای مدید اقامت در مسکو همیشه از تفاوت میان استالین واقعی و هیولایی که از وی تراشیده بودند، درحیرت میشدم.»

سویتلانا:
سویتلانا الیولیوا دختر خاین و فراری استالین در کتاب «نامه ها به یک دوست» می گوید:

«... امروز وقتی اینجا و آنجا می شنوم یا می خوانم که پدرم عملاً مایل بود خودش را خدا بشمارد، تعجب میکنم که کسانی که او را خوب می شناسند چطور می توانند چنین چیزهایی بر زبان آرند... او هرگز خودش را خدا نمی انگاشت.» و راجع به زندگی بی تجمل استالین در «داچا» می نویسد:

«پدرم در منزل تحتانی داچا یک اتاق داشت که برای همه کارهایش اختصاص داده بود. او به روی کوچ چوکی ای که شبها آن را به صورت تخت خواب در می آوردند، می خوابید.»

استالین از دیدی دوستانه:
اکنون اجازه بدهید آقای بارز که با استالین و خصوصیاتش به طور گذرا از دیدگاههایی دوستانه آشنا شویم و ببینیم که آیا وی از «کیش» شخصیت اش راضی بود و از آن حمایت می کرد و نیز دارایی شخصی و شیوه زندگی او حتی با یک تروریست درجه سوم ولایت فقیه یا جهادی قابل مقایسه است یا خیر؟ در این مورد می شد دهها صفحه مطلب آورد که من ذکر چند نمونه را کافی میدانم، زیرا اگر شما را مآخذی به غور مجدد درباره استالین وا دارد، مآخذی علیه استالین خواهند بود و نه برله وی.

لیون فیختوانگر نویسنده ی آلمانی:
«استالین از اینکه از وی کیش ساخته اند، واضحاً رنج برده و هرگاه و بیگاه آن را مسخره میکرد. از تمامی مردان قدرتمندی که می شناسم استالین بی پیرایه ترین آنان است. من با صراحت درباره ابتذال و افراط کیش وی با او صحبت کردم که او صمیمانه پذیرفت. به نظر استالین ممکن است پشت کیش شخصیت، خرابکاران باشند تا به این وسیله او را بی اعتبار سازند.»

باربوس:
هنری باربوس نویسنده فرانسوی ضمن تشریح محل زندگی بی تجمل استالین می نگارد:
«استالین ماهانه 500 روبل (معادل 20 و 25 پوند انگلیسی) دریافت می دارد که حداکثر معاش کارمندان حزب کمونیست میباشد... این مرد رک گو و درخشان... مردی ساده است... و مثل آقای لوید جورج، نه 32 سکرتر بلکه فقط یک سکرتر دارد... استالین افتخار کلیه پیشرفتهای به دست آمده را به لنین نسبت میدهد در حالیکه بخش بزرگی از افتخار به خود او بر میگردد.»

سیدنی و بئاتریس:
سیدنی و بثاتریس وب در اثر ماندگار شان «کمونیزم شوروی: تمدنی نوین؟» این ادعا را که استالین قدرتی مستبدانه را اعمال می دارد، قویاً رد می کنند: «گاه تصور می شود که تمام کشور با اراده شخص، جوزف استالین اداره میشود. اول باید دانست که خلاف موسولینی، هیتلر و سایر دیکتاتوران معاصر، استالین قانوناً از هیچ قدرتی بر شهروندان برخوردار نیست. او فاقد قدرت وسیعی است که قانون اساسی امریکا برای چهار سال به هر رئیس جمهور تفویض میدارد، استالین هیچگاه رئیس جمهور اتحاد شوروی نبوده و نیست... او حتی کمیسار خلق و عضو کابینه نیست. او سکرتر جنرال حزب میباشد... حزب کمونیست در اتحاد شوروی اساسنامه ای دارد که در آن برای دیکتاتوری فردی جایی نیست. تصامیم شخصی اعتبار نداشته و از آن جلوگیری میشود... استالین مرتباً اظهار داشته است که فقط مجری تصامیم کمیته مرکزی حزب کمونیست میباشد... حقیقت ساده اینست که مروری بر اداره اتحاد شوروی در دهه گذشته به اصطلاح دیکتاتوری استالین بیانگر آنست که در تصامیم عمده ممیزه ای از دیکتاتوری وجود ندارد. برعکس اقدامات حزب معمولاً پس از آنقدر بحث های طولانی و داغ و شدید اتخاذ شده که در آنها علایم تردید و عدم اطمینان هویداست.»

کروپسکایا:

شنیده خواهید بود آقای بارز که کروپسکایا همسر لنین مخالف استالین بود. ولی اینک سندی در سایتهای متعدد انتشار یافته حاکی‌ از موضع قاطع وی در برابر اپوزیسیون:

«ترتسکی، کامنف، زینویف و تمام جنایتکاران و باند شان دست در دست فاشیزم آلمان نهاده و با پلیس مخفی آلمان همکار شدند. ازینجاست خواست همگانی در کشور: این سگهای دیوانه باید تیرباران شوند! آنان خواستند بین توده ها اغتشاش ایجاد کنند. آنان می خواستند رفیق استالین، قلب و مغز انقلاب را به قتل برسانند. آنان شکست خوردند. باند اراذل تیرباران شد. توده ها فشرده تر به دور کمیته مرکزی حلقه زدند؛ وفاداری آنان به استالین پابرجاتر از پیش است.»

«توفان» نشریه ی «حزب کار ایران»:

«آۀنهبرای بورژوازی ضدیت با کمونیسم از کانال ضدیت با استالین می گذرد. البته این امر تصادفی نیست، چرا که بورژوازی بخوبی می داند که در ذهن توده های مردم، استالین مظهر کمونیسم است. کمونیسم ایده ای است مجرد، ولی استالین واقعیتی است تاریخی و قابل لمس. برای بورژوازی مبارزه مستقیم با ایده ی کمونیسم غیر ممکن است چرا که این ایده حامی عالیترین آرمانهای انسانی است و مشکل می توان آنرا از اذهان و قلوب مردم زحمتکش زدود. ولی واقعیت را، بخصوص وقایع تاریخی را دگرگون جلوه دادن امری است بسیار ساده برای طبقه ایکه تمامی وسائل تبلیغاتی جامعه را در انحصار خود دارد. بدین جهت بورژوازی به درستی بهترین راه ضدیت با کمونیسم را، ضدیت با استالین تشخیص داده است. از این جاست که امروزه در جوامع بورژوازی وقتی نام استالین بمیان می آید موج عظیمی از احکام از قبل صادر شده ذهن شنونده را بخود مشغول میسازد.»

«شخصیت استالین را که محبوب قلوب مردم شوروی بود باید از "کیش شخصیت" وی که تبلیغات بوروکراسی بود، جدا کرد. مخلوط کردن این دو مفهوم دور افتادن از معیارهای ماتریالیستی است...

استالین مرد بزرگی بود که در دوران ساختمان سوسیالیسم نقش شخصیت خود را بروز داد، به همین سبب بوی همواره لقب معمار بزرگ ساختمان سوسیالیسم را داده اند. شخصیت استالین محصول خلاقیت جمعی همه ی انسان های شوروی بود که به صورت مظهر مجسم همه ی آرزوهای حماسی آنها بروز می کرد. مردم شوروی که توطئه ی متمرکز دشمنان را می دیدند، تجربه ی تجاوز چهارده کشور امپریالیستی و گارد سفید به شوروی را داشته و مشامشان از بوی عفونت تزاریسم زجر می کشید، مردمی که می دیدند امپریالیسم غرب به سوی تمرکز قدرت می رود و ایده ی اقتدار برای مقابله با دیکتاتوری پرولتاریا را تبلیغ می کند و دیوهای افسانه ای ضد انقلاب را با قدرت نامحدود خود از پرتگال تا مجارستان بر سر کار می آورد که بر بالای جنازه ی آزادی و دموکراسی تنوره می کشند، به خلق قهرمانان خود می پردازد، قهرمانانی که باید پوزه ی این دیوهای خون آشام را در درون و بیرون به خاک کشند. استالین چنین قهرمانی است. وی یک قهرمان استثنائی در شرایط استثنائی است.»

ماریااولیانووا
ویجی سنگ مدیر مسئول سایت "دموکراسی انقلابی" دربخشی ازمقدمه اش بر بیانات اولیانووا خواهر لنین که اولین بار در 1989 در"ایزویستیا نشریه کمیته مرکزی ح. ک. ا. ش" انتشار یافت می‌نویسد:
یو مورین و و.استپانف که این سند و سایر اسناد مربوط را برای چاپ آماده کردند یادآور میشوند که پسزمینه بیانات، پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمسیون مرکزی نظارت در 1926 می باشد.
اولیانووا پس از خواندن نامه‌های لنین، زینویف، ترتسکی، بوخارین و استالین و مباحثات پیرامون آنها در پلنوم کمیته مرکزی، اظهاراتی داشت که ضم گزارش تند نویس شده‌ی پلنوم اند:

"با در نظر داشت تهمت زنی سیستماتیک بر رفیق استالین توسط اقلیت اپوزیسیون در کمیته مرکزی و ادعای همیشگی در مورد لطمه خوردن مناسبات بین لنین و استالین، احساس می‌کنم لازم است چند کلمه‌ای راجع به روابط بین لنین واستالین بگویم زیرا من تا پایان زندگی ولادیمیر ایلیچ در کنار او بودم.

لنین ارزش بزرگی به استالین قایل بود؛ به اندازه‌ای که در هنگام نخستین حمله و نیز دومین حمله سکته مغزی،او با اصرار فقط استالین را می‌خواست و محرم‌ترین وظایف را به وی می‌سپرد.

به طور کلی لنین در تمام مدت بیماری‌اش مایل نبود با هیچکدام از اعضای کمیته مرکزی ببیند و تنها استالین را نزدش می خواست. بنابرین همه‌ی حدسیات دایر بربدبودن مناسبات ولادیمیر ایلیچ با استالین نسبت به دیگران کاملاً در تباین با حقیقت است."

راجع به "خشن" بودن استالین، اولیانووا معتقد است که برخوردی که بین استالین و کروپسکایا اتفاق افتاد "مسئله ای کاملاً شخصی بود و ربطی به سیاست نداشت". استالین بر اساس تصمیم کمیته مرکزی مسئولیت داشت درهنگامی که بیماری لنین وخامت کسب کرده بود طبق هدایت داکتران نبایستی هیچ خبری سیاسی به او برسد. کروپسکایا که این تصمیم را نقض کرد طرف انتقاد استالین قرار گرفت که متقابلاً لنین خواستار پوزش طلبی استالین از کروپسکایا شد.

الیانووا بر آن بود که "اگر بیماری لنین جدی نمی‌بود شاید به قضیه برخوردی متفاوت می‌داشت."

از بیانات اولیانووا درمی‌یابیم که وقتی لنین به این تصمیم رسید که در صورت فلج شدن با خوردن پتاسیم سیاناید به زندگی‌اش خاتمه بخشد، از استالین طالب کمک شد. این نکته ی بیانات واجد ارزش بزرگی است زیرا پاسخی است به اتهام مفتضح ترتسکی که استالین ترتیب مسموم ساختن لنین را داده بود (ترتسکی "استالین" جلد دوم، ص 199 چاپ لندن 1969). گواهی اولیانووا در مورد زیاد نزدیک بودن استالین به لنین، این عقیده غالب در غرب را نیز پوچ ثابت می‌سازد که ترتسکی نزدیکترین فرد به لنین و در واقع "وارث" لنین و لنینیزم بود. به اساس گواهی مستقیم اولیانووا از بحث‌های لنین و استالین راجع به ترتسکی، روشن می‌شود که با وصف اختلاف آن دو روی مسئله قفقاز، لنین به استالین بسیار نزدیک بود.

توضیح اولیانووا در مورد نارضایتی لنین از استالین بر سر ارسال کمک مالی به منشویک مهاجر مارتف بسیاری را نه به درستی تصمیم سیاسی لنین بلکه به درستی برخورد استالین به مسئله متقاعد می سازد که به لنین گفت اگر مایل به ارسال پول به آن دشمن کارگران است، باید منشی دیگری برای حزب بیابد. [16]

یکی دیگر از تهمت ها بر استالین اینست که خودخواهی و جاه طلبی او حدود وثغوری نداشت و خود اشاعه دهنده «کیش» اش بود؛ خودکامگی او بین مستبدان تاریخ بی نظیر بود و به انتقاد از خود پشیزی ارزش نمی نهاد.
آیا واقعاً چنین است؟

برخورد استالین به ستایش از وی:
بنابر "کمونیست های‌ بلشویک روس"، برای دشمنان استالین و در تحلیل نهایی دشمنان مارکس، انگلس و لنین، پدیده انکار ناپذیر و روشنی به منزله ی شخصیت والای استالین وجود نداشته است. آنچه از دید کور شان وجود داشته «کیش شخصیت» وی بوده است که آنهم با میل بی حد و حصر نسبت به تحکم و خود بزرگ بینی شخص استالین و یا سفاهت و جنون مالیخولیایی و آدمکشی بیمارگونه وی توصیف می گردد.

اما استالین رهبر بزرگی بود که میگفت:
«اگر هر گامی که من در راه اعتلای طبقه کارگر و تحکیم دولت سوسیالیستی این طبقه برمیدارم در آن جهت نباشد که وضع طبقه ی کارگر را تحکیم و بهبود بخشد، در آن صورت زندگی خود را بیهوده خواهم دانست.»

او تا آخر به این شعار و نیز این آموزش لنین وفادار ماند که «هرکس ولو اندکی انضباط آهنین حزب پرولتاریا را سست کند (به ویژه در دوران دیکتاتوری آن) عملا علیه پرولتاریا به بورژوازی یاری می رساند.» او در راس بزرگترین و پر افتخارترین کشور سوسیالیستی قرار داشت و مردم شوروی با عمیقترین اعتماد به وی عشق می ورزیدند. او به مثابه نزدیکترین همرزم لنین و یکی از برجسته ترین رهبران حزب بلشویک نیازی به «کیش شخصیت» نداشت.

گفته های ذیل گویای مخالفت و بیزاری استالین از بزرگداشت اغراق آمیز از وی اند.

استالین در 1928 یادآور شد:
«این امر که رهبران به قله ی سلسله مراتب برسند و رابطه شان با توده ها قطع شود، و توده ها چشم به آنها بدوزند بی آن که جرات انتقاد داشته باشند، فقط می تواند خطر جدائی و دور افتادن رهبری از توده ها را به دنبال داشته باشد. این خطر حتی ممکن است وخامت فوق العاده ای پیدا کند و آن هنگامی است که رهبران از این وضع سرمست شوند و خود را خطاناپذیر تصور کنند. از چنین رهبرانی که به خودپرستی دچار شده اند توده ها را از بالا نگاه می کنند، دیگر چه کار خوبی ساخته است؟ بدیهی است چنین وضعی جز مصیبت برای حزب، نتیجه ی دیگری در بر نخواهد داشت.»

در 1930 در نامه ای به شاتونفسکی از کارمندان عالیرتبه دولت شوروی می نویسد:

«شما در نامه ی خود از "وفاداری" به من سخن می رانید. شاید این نکته به طور تصادفی در نامه ی شما آمده باشد. شاید... اما اگر این کلمه تصادفی نیست، مایلم به شما اندرز دهم از "اصل" وفاداری به اشخاص دست بکشید. این شیوه ای بلشویکی نیست. وفادار به طبقه ی کارگر، حزب آن، دولت آن باشید. این امری خوب و مفید است. اما آن را با وفاداری به اشخاص یعنی این بازیچه ی عبث و بیهوده ی روشنفکران سبک مغز خلط ننمائید.»

در 1931 ضمن مصاحبه‌ای با امیل لودویک نویسنده آلمانی گفت: "در مورد خودم، من فقط شاگرد لنین هستم و هدف زندگیم اینست که شاگرد خوب وی باشم... مارکسیزم به هیچوجه نقش افراد برجسته و تاریخساز خلق را نادیده نمی‌ گیرد. اما شخصیت‌های بزرگ تنها به همان مقیاسی که بتوانند شرایط و نحوه تغییر آن را به درستی درک کنند درخور هر ستایشی اند. اگر آنان قادر نباشند شرایط را دریابند و بخواهند در برابر آن بر پایه خیالات خود خیره سرانه بایستند، دچار وضع دن کیشوت خواهند شد. تصامیم فردی همیشه یا تقریباً همیشه تصامیمی یکجانبه خواهند بود... در هر جمعی، کسانی وجود خواهند داشت که روی نظر شان باید حساب شود."

در 1937 وقتی خواستند داستانهائی از کودکی وی منتشر کنند، نامه ی زیر را به بنگاه انتشاراتی کتاب کودکان «دتژیز» نوشت:

«من با انتشار "داستان هائی درباره ی کودکی استالین"کاملاً مخالفم. در این کتاب اشتباهات درباره ی وقایع، دروغ ها، مبالغه ها و تعریف و تمجیدهای ناشایست فراوان است. نویسنده را دوستداران قصه های پریان، دروغ گویان (شاید "دروغ گویان با حسن نیت") و فرصت طلبان گمراه کرده اند. و این برای نویسنده، جای تاسف است، اما واقعیات همان واقعیات اند. ولی مطلب عمده در این نیست. مطلب عمده اینست که در کتاب گرایشی وجود دارد که به خلق شوروی (و به طور کلی به خلق ها) کیش شخصیت رهبران و قهرمانان خطاناپذیر را القا میکند. این کار خطرناک و زیانبخش است. تئوری "قهرمانان و توده ها" بلشویکی نیست، متعلق به سوسیالیست های انقلابی است.
بسوسیالیست های انقلابی می گویند «قهرمانان اند که خلق را می سازند، توده ی پست مردمان را به یک خلق مبدل می کنند.» اما بلشویک ها می گویند: «خلق است که قهرمانان را می سازد.» این کتاب آب به آسیای سوسیالیست های انقلابی می ریزد، و به آرمان بلشویکی همه ی ما لطمه خواهد زد. به عقیده ی من باید آن را سوزاند.»

در سال های 30 که به پیشنهاد ماکسیم گورکی و یاروسلاوسکی باید کتابی در باره ی وی منتشر می شد، استالین مخالفت نمود.

و باز به عهده شما آقای بارز که کشف کنید آیا استبداد و جبری استالینی در میان بوده که هنرمندانی بزرگ مثل گورکی را به فکر تهیه کتابها درباره وی می انداخت یا محبوبیتش بین مردم شوروی به سبب تغییر خیره کننده ای که در بهبود زندگی آنان پدید آمده بود؟

در یک جلسه پلنوم وقتی مولوتوف ضمن انتقاد از خود، خود را «شاگرد وفادار استالین» خواند استالین بین حرفش دویده گفت: «این بی معنا است. من هیچ شاگردی ندارم. همه ی ما شاگردان لنین کبیر هستیم.»

در پایان صحبتی با سرگئی ایزنشتین و دیگران درباره فلمش «ایوان مخوف»، وقتی ایزنشتین می پرسد دستور دیگری در مورد فلم «ایوان مخوف» نیست؟ استالین پاسخ میدهد: «من به شما دستور ندارم بلکه فقط نظر یک تماشاچی را بیان مینمایم.»

روبنس افسر نظامی امریکایی در دیدار با استالین (1933) به وی میگوید: برای من بسیار جالب است که در سراسر روسیه نامهای لنین-استالین، لنین-استالین، لنین-استالین را یکجا و باهم یافتم. و استالین میگوید: این هم مبالغه است. من چگونه می توانم با لنین مقایسه شوم؟

والنتین وارنیکیف جنرال 79 ساله از طبقه زحمتکش که در دوره استالین به تحصیل و بالاخره به مقامی بلند در ارتش رسید، به یاد می آرد:

«روز درگذشت استالین روز بسیار سختی بود... اکثر روسها عزادار بودند. مردم می دانستند که او واقعاً برای آنان زیست و کاری برای خود و بستگان نزدیکش انجام نداد. به خاطر دارید که چرچیل گفت: استالین کشور را با خیش تحویل گرفت ولی آن را با سلاح هستوی بر جای گذاشت.

... روسها شاهد دستاوردهای عظیمی در سالهای 30 بودند؛ دستاوردهای حیرت آور در علم و تعلیم و تربیت که در تاریخ بشر مانند نداشت.

در دوران استالین، من هرگز نگران فردا نبودم. بلی اشتباهاتی هم صورت گرفت: تعدادی افراد بیگناه آسیب دیدند که توسط عناصر شریر متهم شده بودند. اما اشتباهات استالین در مقایسه با کارهای بزرگ او هیچ اند. دو سه پاره ابر کوچک در آسمانی صاف آبی نمیتوانند آفتاب را بپوشانند.»

یوری ژدانف 83 ساله عضو اکادمی علوم ابراز میدارد:
«استالین شخص فروتنی بود. یادم می آید که پس از جنگ دوم در جهیل ریستبا با استالین بودم. ما صبحانه میخوردیم که روزنامه "پراودا" را آوردند که در آن گزارشی از یک روزنامه نگار روسی از کنگره ای بین المللی درج شده بود. استالین پرسید: "اینان چه مینویسند؟ باز هم "زنده باد رهبر کبیر خلقهای جهان، رفیق استالین؟" او روزنامه را چملک کرده دور انداخت. این موضع واقعی او در برابر کیش شخصیت بود.»

استالین در ١۹٣۵ در جشن سال نو که آرفو تومنین آن را ثبت کرده است، تعریفهای اغراق آمیز از خودش را اینچنین کنایه آمیزبه استهزا گرفت: "رفقا! بیایید به سلامتی پدرسالار، زندگی و خورشید، آزاد کننده ملت‌ها، معمار سوسیالیزم (استالین تمام القابی را که در آن روزها به او می‌چسباندند، پیهم ذکر کرد)، جوزف ویساریونویچ استالین بنوشیم. و امیدوارم این اولین و آخرین سخنرانی امشب برای آن نابغه باشد."

استالین مثل یک رهبر پرولتری به سلاح انتقاد و انتقاد از خود ارج می گذاشت.

در 1920 در سخنرانی ای به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد لنین به جای هر نکته ی دیگری به روحیه انتقادپذیری لنین در دو مورد اشاره می نماید. اول در کنفرانس 1905 بلشویکها در فنلند راجع به تحریم دوما که لنین با آن مخالف بود و از شرکت در انتخابات طرفداری میکرد. اما پس از شنیدن بحث و استدلال نمایندگان طرفدار تحریم، لنین برخاسته و گفت که اکنون در می‌یابد دچار اشتباه بوده و طرفداری اش را از تحریم اعلام داشت.

مورد دوم زمانی بود که دولت بورژوایی کرنسکی و اس ارها و منشویک ها به خاطر مهار کردن موج انقلابی و منحرف ساختن راه انقلابی شوراها به راه مشروطیت بورژوایی، کنفرانس دموکراتیک را دایر کرد. کمیته مرکزی بلشویکها تصمیم گرفت که کنفرانس دموکراتیک را برهم نزده و برای تقویت شوراها کوشیده کنگره شوراها را دعوت و به قیام دست زده و اعلام نمایند که کنگره شوراها ارگان قدرت دولتی می باشد. لنین که در پتروگراد نبود با این تصمیم مخالفت ورزیده و خواستار برهم زدن کنفرانس دموکراتیک بود. اما وقتی لنین به پتروگراد رسید به اعضای کمیته مرکزی گفت: «آری، بنظر میرسد حق با شما بود».

و سپس استالین مینویسد: «رفقا، لنین از قبول اشتباه نمی ترسید. تواضع و شهامت او ما را شیفته اش ساخته بود.»

در خاطره استالین چه صداقت و صراحتی موج می زند و چه هدیه‌ ای با شکوه به لنین در سالگرد تولدش از سوی استالین!

خلاف تمامی تبلیغات خاینانه و مغرضانه، استالین همانطور که با ارائه نمونه ی لنین درس شجاعت در پذیرش انتقاد را می داد، خودش هم از آن باک نداشت.

او در نامه ای در 1930 به ماکسیم گورکی نوشت:

«ما به انتقاد از خود نیاز داریم، به طور قطع نیاز داریم الکسی ماکسیمویچ. بدون انتقاد از خود بروز رکود و فساد حزب و دولت، رشد بوروکراسی، و تضعیف ابتکار خلاقانه ی طبقه کارگر حتمی خواهد بود. البته انتقاد از خود مستمسکی به دشمن خواهد داد. حرف شما در این خصوص کاملاً درست است. اما برای پیشرفت ما، برای رها کردن انرژی سازنده ی طبقه کارگر، برای شکوفایی رقابت، برای بریگادهای ضربتی وغیره هم مواد (انگیزه) فراهم می آورد. در برابر جنبه منفی انتقاد از خود جنبه مثبت آن قرار دارد که سنگین تر است.»

استالین در 1938 برای اصلاح اشتباهات در تصفیه ها پرداخت و در گزارش به کنگره هجدهم حزب در 1939 به اشتباهات در کار تصفیه حزب اعتراف کرد. در زمان حیاتش شماری اعاده حیثیت به عمل آمد و کسانی از قید رهایی یافتند اما این کامل و درست اجرا نگردید و نتایج منفی ای داشت. از جمله اینکه خروشچف پس از درگذشت وی، آن را مزورانه مورد سو استفاده قرار داده و به استالین و مارکسیزم و لنینیزم لجن پاشید.

استالین درباره انقلاب چین عقاید اشتباه آمیزی داشت. اما پس از پیروزی انقلاب چین اشتباهش را پذیرفت.

این جهات از شخصیت استالین را امپریالیست ها و مرتجعان پیوسته کوشیده اند بپوشانند.

در واقع «کیش شخصیت»، کار استالین نه بلکه بنابر «کمونیست های انقلابی بلشویک شوروی» "تکرار ساده (و تکرار به عالیترین درجه) کیش بوروکراسی است که هر نماینده ی آن در دفتر خودش «شخصیتی» بود. اپورتونیست ها «کیش شخصیت» را علت بوروکراسی جلوه می دهند و حال آن که «کیش شخصیت» معلول بوروکراسی است. بوروکرات ها بودند که عشق خلق نسبت به استالین را پایمال ساختند به این طریق که آنرا به صورت تشریفات مکانیکی درآوردند و در این کار بدون حساب های خودخواهانه عمل نکردند زیرا که این امر به آنها امکان میداد که بخواهند نسبت به خود آنها نیز چنین روشی در پیش گرفته شود. بوروکرات ها که در نظر مردم استالین را به آسمان می بردند در محافل خودمانی خویش دندان غروچه می رفتند و از او به تنفر یاد می کردند. آنان از استالین تنفر داشتند زیرا که وی ستون مرکزی دولت سوسیالیستی بود و قدرت و صلابت خود را از خلق می گرفت. ولی بوروکرات ها اجزاء پوسیده ی دولت بودند. تعجبی ندارد اگر بوروکرات ها می کوشند به ادعاهای خود بر علیه استالین شکل هومانیستی و دموکراتیک بدهند. بوروکرات ها در واقع در زیر نقاب انتقاد از استالین کینه ی خویش را نسبت به دیکتاتوری پرولتاریا که در اثر وجود استالین مجبور به خدمت آن بودند، بیرون می ریزند. [17]

در اثر رشد بوروکراتیسم، بین مرکز انقلابی و خلق به تدریج یک قشر بوروکراتیک به وجود آمد که آنها را از هم جدا ساخت و مانع شد که با وحدت کامل عمل کنند. استالین که دستگاه دولت را ایجاد و تحکیم میکرد و به این طریق از لحاظ تاریخی کار بسیار مهمی انجام میداد. استالین که کامیابی های اقتصادی ما را در راه ساختمان پایه های سوسیالیسم تامین نمود، بر زمینه ی این دستگاه بوروکراتیک قرار داشت، به کمک همین دستگاه با آن مبارزه می کرد و به این علت است که نمی توانست به طور قطع بر آن پیروز گردد. او با آن که سرهائی را که بر روی آن می روئید بیرحمانه میزد شاهد رشد این بوروکراسی بود.

پس از مرگ استالین هم بوروکراسی که خودش تجسم مادی عیوبی بود که ممکن است از آن حاصل شود آنچه در قوه داشت به کار برد تا این عیوب را به استالین نسبت دهد و توجه زحمتکشان را از او برگرداند. «کیش شخصیت» شیوه های استالین نیست بلکه، برعکس، شیوه های خود بوروکراسی است که در زمان استالین نیز واقعیت جامعه ی شوروی را مسموم می ساخت.»

برخی ها مسئولان عمده ایجاد «کیش شخصیت» استالین را کارل رادک، خوشچف و اناستاز میکویان می دانند. مداحی خروشچف را دیدیم. در مورد لحن رادک از
مدودف بشنویم:
"نخستین شماره "پراودا" در ١٩٣٤ مقاله‌ای دو صفحه‌ای به قلم رادک حاوی ستایش فراوان از استالین را انتشار داد. ترتسکیست سابق که سالها رهبری اپوزیسیون را عهده دار بود اکنون استالین را "شایسته ترین شاگرد لنین، نمونه حزب لنینستی، استخوان استخوانش، خون خونش، دوراندیشی همانند لنین و..." مینامید." و نیز: "با بلند کردن دست علیه رفیق استالین، آنان در واقع دست شان را علیه بهترین سرمایه‌ های بشریت بلند کردند؛ چراکه استالین امید است؛ او آرزوست؛ او مشعل راهنمای تمام بشریت مترقی است. استالین پرچم است! استالین اراده‌ی ماست! استالین پیروزی ماست!"

میکویان در پنجاهمین سالگرد تولد استالین گفت: "ما با لبیک به خواست بر حق توده‌ها بالاخره کار زندگینامه‌ی او (استالین) را شروع و آن را در دسترس حزب و تمام زحمتکشان کشورخویش قرارخواهیم داد."

و دهسال بعد، به مناسبت ۶۰مین سالگرد تولد استالین، مکررا بر تهیه یک "زندگینامه علمی استالین" اصرار ‌ورزید. سرانجام "شرح حال مختصرجوزف استالین" در١۹۴٧ توسط شش نفر تالیف و انتشار یافت. اما خروشچف در کنگره بیستم حزب، نوشتن و چاپ آن را بیشرمانه کار خود استالین خواند: "یکی ازمثالهای بارز خودپسندی و فقدان نشانی از تواضع در او نشر "شرح حال مختصر" است... این کتاب نمونه ‌ای زشت از خودستایی است."

امپریالیست ها و همدستان باید به استالین بتازند زیرا با گذشت هر روز در حالیکه نام او به مثابه یک رهبر و اندیشمندی بزرگ با نبوغی نظامی و آموزگار و سرمشق میلیونها مبارز انقلابی جهان در تاریخ حک می شود، دشمنانش از خروشچف و گورباچف و پوتین گرفته تا سران امپریالیزم و متحدان مذهبی آنان به مثابه دلقکان و خاینان تثبیت می شوند.

اشتباهات استالین
سوای آنچه گفتیم، استالین مرتکب اشتباهاتی شد که به قول یک سند حزب کمونیست چین، ریشه های ایدئولوژیک و اجتماعی و تاریخی داشتند. بعضی از اشتباهات استالین اصولی، بعضی از اشتباهاتش در جریان کارهای عملی، برخی از اشتباهاتش اجتناب ناپذیر و برخی اشتباهات هم اشتباهاتی بودند که در شرایط فقدان نمونه دیکتاتوری پرولتاریا اجتناب از آنها مشکل بود.

آن قسمتهایی از سند را نقل مینمایم که برای ناآشنایان به مارکسیزم مثل آقای بارز قابل فهم خواهد بود.

«استالین در مبارزه درونی و برونی حزب گاهی در بعضی مسایل دو نوع تضاد را که دارای جنبه ناهمگون است، یعنی تضاد بین دشمن و خودی و تضاد درونی مردم و طرز ناهمگون حل این دو تضاد را مخلوط می کرد. در مبارزه به خاطر تصفیه عناصر ضد انقلابی که تحت رهبری وی انجام گرفت، به حق تعداد زیادی عناصر ضد انقلابی که باید مجازات می شدند، مجازات شدند. ولی همچنین برخی اشخاص بیگناه را اشتباهاً محکوم ساخت. در سال های 1937 و 1938 اشتباه افراط در مبارزه به خاطر تصفیه عناصر ضد انقلابی بوجود آمده بود. وی در زمینه حل مناسبات احزاب برادر و کشورهای برادر مرتکب بعضی اشتباهات گردید. استالین در جنبش بین المللی کمونیستی همچنین بعضی عقاید اشتباه آمیزی داشت. این اشتباهات به اتحاد شوروی و جنبش بین المللی کمونیستی زیان هایی رسانده است.»

در مقایسه بین خدمات استالین و اشتباهاتش، خدماتش بزرگ و اشتباهاتش کوچک میباشد. به گفته ی مائوتسه دون خدمات استالین 70 درصد و اشتباهاتش 30 درصد زندگی و کارش را تشکیل میدهند.

نظر حزب چین مخصوصاً از آن جهت اهمیت دارد که این حزب «اشتباهات استالین را روی گوشت و پوست خود حس کرده است.»

به محض آنکه روسیه شوروی تولد یافت، چهارده کشور امپریالیستی خواستند با یک حمله دستجمعی آن را در نطفه خفه سازند که نشد. آنگاه مزدوران شان («گارد سفید») را برای سرنگونی حکومت شوراها تجهیز و تمویل کردند که مجددا با شکست مواجه شدند. وقتی شوروی به رهبری استالین به مثابه کشوری قدرتمند سوسیالیستی به پا ایستاد، امپریالیست ها امید داشتند که توسط فاشیزم هیتلری و عوامل آن [18] در «اپوزیسیون»، دولت شوروی را سرنگون کنند [19]. در این موقع بود که استالین باید شوروی را از حملات مرگبار دشمنان خارجی و داخلی حفظ میکرد. در آن شرایط ممکن نبود دچار اشتباه نشد. به قول «کمونیست های انقلابی بلشویک شوروی»، «اینکه ستم دیده گان در دشوارترین شرایط محاصره ی اقتصادی، بدون منابع مادی ضروری، در معرض تهدید جنگی مخرب، به ساختن جامعه ی خویش پرداخته اند از آنها خواسته میشود که این کار را بدون اشتباه و با دستکش های سفید انجام دهند. چنین توقعی فقط میتواند به خاطر ستمکاران، به خاطر بورژوازی که پس از شکست ناگهانی خویش "مبارز راه هومانیسم و پاکی اخلاق" شده است خطور کند.»

استالین از خطر فاشیزم و همدستانش در داخل شوروی آگاه بود و بنابرین اجازه نمیداد نخستین کشور سوسیالیستی جهان نیست گردد. او تجاوز بر شوروی را در این گفته ی مشهورش پیشبینی کرد که «ما پنجاه یا صد سال از کشورهای پیشرفته عقب هستیم. ما باید این فاصله را طی ده سال پر کنیم. ما این کار را میکنیم یا آنان ما را خرد خواهند کرد.»

به تائید «کمونیست های انقلابی بلشویک شوروی»، اپوزیسیون راست و چپ در واقع ستون پنجم نازی ها بود که در اسپانیه و ناروی و کشورهایی دیگر موفق شده بود و استالین باید آن را در روسیه پاشان می کرد. درایت و اراده ی رهبری چون استالین میتوانست آن مبارزه خطیر و سرنوشت ساز را پیروزمندانه به پیش راند. تکیه گاه او در این مبارزه پرولتاریای شوروی بود. طبقه ای که از تعقیبات و تصفیه ها صدمه خورد پرولتاریا نبود بلکه هدف آنها دستگاه بروکراتیک، بقایای طبقات استثمارگر و بخشی از روشنفکران بود. بناءً روشن است که «چرا این قشرها با چنان سبعیتی بر "کیش شخصیت" حمله ور شدند و چرا توده های زحمتکش کشور ما چنان علاقه ای به خاطره ی استالین نشان میدهند که موجب اعجاب اپورتونیست هاست.» و «به ویژه در 1937-1936 خطر جنگ افزایش یافته بود. آیا در آستانه ی جنگ، در آستانه ی جنگی که امپریالیست ها می خواستند اتحاد شوروی با آلمان هیتلری درگیر شود، لازم بود که بار دیگر پشت جبهه را از کلیه ی عناصر مردد و خطرناک پاک کرد؟ این جواب را ولاسف ها در روسیه، بندرها [20] در اوکرائین و "مجازات گران" در کریمه، که در سال 1937 تیرباران نشدند، داده اند!»

بدینترتیب به قول بلشویک ها، در شرایطی که شوروی به انفراد افتاده بود، در شرایطی که پایگاه مهمی برای ساختمان سوسیالیزم وجود نداشت، در شرایط محاصره از خارج و از داخل به وسیله مرتدان و خاینان رنگارنگ ضد حزبی، در شرایطی که کشاورزی تحت نظارت نه بلکه پراکنده بود و این ناگزیر احتکار و فسادپذیری بخشی از پرولتاریا را موجب میشد و... استالین مجبور بود که با کنترول شدید، سازمان پولادین و انضباط سخت در کار، انقلاب سوسیالیستی را نجات بخشد و نه با اقدامات «دموکراتیک» آنطور که اپوزیسیون می گفت.

استالین با قدرتی که از حزب میگرفت عمل میکرد. اکثریت اعضای حزب طرفدار برخورد قاطع با اپوزیسیون بودند. در کنگره پانزدهم در حالی که اعضای اپوزیسیون میخواهند دموکراسی ابتدایی در برخورد با آنان مراعات شود و فقط خواستار تبادل نظر اند، کنگره فریاد بر میکشید: «مرده باد اعضای اپوزیسیون، زنده باد استالین.»

واقعیت تصفیه های دوران استالین
مدودف و بسیاری ضد کمونیست ها مدعی اند که در گولاگ (به روسی، مخفف اداره اردوگاههای کار تاءدیبی)، بدون احتساب مجرمان غیرسیاسی، بین 12 تا 13 ملیون نفر موجود بود که از آنجمله تنها 12 ملیون بین سالهای 1939 و 1953 با استالینیزم کشته شدند.
الکساندر یاکولف عامل «سی آی ای»، پدر پروستروئیکا و سفیر روسیه در کانادا، تعداد کشتگان را 35 ملیون میگوید به علاوه 12 ملیون که در گولاگ کشته شدند و میلیونها تن ناپدیدشدگان یعنی جمعاً حدود 49 ملیون نفر!

کانکویست [21] در کتابش "ترور بزرگ" از 20 میلیون «کشته ی استالینیزم درتصفیه های بزرگ» حرف می زد اما بنابر ویکیپیدیا در چهلمین چاپ کتابش این رقم را به 13 تا 15 میلیون پائین اورده است!

سولژنتسین دشمن سوسیالیزم و معبود امپریالیست ها، و «نیویارک تایمز» خوش دارند 20 ملیون تخمین شان باشد!

این دروغگویان و شرکا دقیقاً پیرو شعار آدولف هیتلر اند که:

«تبلیغات نباید در خدمت حقیقت باشد مخصوصاً اگر به سود دشمنان تمام شود.»

اما حقیقت را نمیشود تا آخر پنهان داشت.

مورخان روسی زمسکوف و دوگین که به اسناد شوروی در 1990 دست یافته بودند، با محاسبه تمامی کسانی که روی گولاگ را دیده بودند به نتیجه ای غیرقابل انتظار رسیدند که نادرستی ارقام ضد کمونیست های فوق را برملا می نماید. این دو مورخ تعداد زندانیان سیاسی را در 1934 بین 127000 و 170000 و تعداد دقیق زندانیان سیاسی و غیرسیاسی را 510207 نفر ذکر میکنند.

از 1936 تا 1939 تعداد زندانیان 477789 بود و تعداد درگذشتگان 115922 ثبت شده است.

در سالهای 1941 و 1942 تعداد واقعی زندانیان به 500000 می رسید که از 236000 تا 315000 آنان را زندانیان سیاسی تشکیل میدادند.

در 1951 شمار زندانیان «سیاسی» به 579878 می رسید که اغلب آنان عوامل نازیها بودند و 334538 تن آنان به خیانت محکوم شده بودند.

علاوه بر تحقیقات زمسکوف و دوگین به یک کتاب دیگر نیز شایان یادآوریست از پروفیسر جی.ای.گتی که باز هم نه مارکسیستی کاذب بلکه دانشمندی بورژواست. او در اثرش «منشاء تصفیه های بزرگ: بازنگری حزب کمونیست شوروی 1933- 1938» بر مبنای اسناد بیشمار، واقعیت سالهای 30 در اتحاد شوروی را پیش چشم خواننده نهاده و اکاذیب «متخصصان» ضد کمونیست مانند بوریس نیکلاوسکی منشویک، زبگنیوبرزنسکی، روبرت کانکویست، و مرکز پژوهشهای روسی پوهنتون هاروارد را افشاء میسازد.

علم، نظامی بسته نه بلکه به میزان بیکرانگی کائنات، بی پایان است. اطلاعات و کشفیات دیروز جاگزین اطلاعات و کشفیات امروزین خواهند شد و تضادهای جدیدی را آشکار خواهند ساخت. همچنانکه تئوری نسبیت، ماتریالیزم دیالکتیک را غنا بخشید، بزرگترین آزمایش علمی تاریخ بشریت در سویس به وسیله «نیرومندترین شتاب دهنده ذرات» نیز بر درستی اصول ماتریالیزم دیالکتیک صحه خواهد گذارد و مطمئناً عصای دست دشمنان علم و جنایتکاران امپریالیست و مزدوران جهادی و طالبی آنان در افغانستان نخواهد شد.

رهبری مرکزی حزب دریافت که رهبری سطوح متوسط حزب عموماً به شیوه های بوروکراتیک عمل کرده، بر اعضای حزب فرمان روایی داشته و از مناطقی که به کار مشغول اند به شیوه های استبدادی «رهبری» می کنند. هدف «تصفیه ها»ی متوالی تا 1936 این بود که به «فرمانروایی» دار و دسته بازانه ی رهبران سطوح متوسط حزب که به حرمت و اتوریته حزب بین صفوف حزب و مردم غیرحزبی صدمه میزد و مانع اجرای تصامیم آن میشد، پایان بخشد. کمیته مرکزی صمیمانه مشوق انتقاد «از پائین» بود و آنقدر که به این امر در 1935 تاکید میشد در گذشته سابقه نداشت.

هکذا تحقیقات گتی ثابت می سازد:

  • قتل کیروف در دسامبر 1934 خلاف ادعای خروشچف، ترتسکیست ها، مدودف وغیره هیچ ربطی به استالین نداشت.
  • قتل گورکی را هم که کار استالین میدانستند، در محاکمات مسکو ثابت شد که امپریالیست ها، بلوک ترتسکیست ها و راستها گورکی را به جرم اینکه «طرفدار سرسخت رهبری استالین و مشی عمومی حزب» بود کشتند. اعتراف های یاگودا، بسینوف و بوخارین در زمینه وضاحت دارند.
  • اتهامات زینویف، کامنف، بوخارین و شرکا در محاکمات عمدتاً درست بودند [22]
  • اکثر دستگیری ها و اعدامهای رهبران حزب و دیگران زمانی انجام یافت که توطئه های نظامی به رهبری مارشال توخاچفسکی با تبانی با ارتش آلمان کشف گردید.
  • شمار کامل اخراج شدگان از حزب و حداکثر کشتگان در نتیجه دستگیری ها پس از محاکمه توخاچفسکی در جون 1937 به ظن قوی 100000 و چه بسا خیلی کمتر از آن بود.

پروفیسر گتی در رد اینکه از استیناف طلبی خبری نبود، «تصفیه ها» ترور کور بودند که توسط دیکتاتوری دیوانه و بدون دادخواهی عملی میشد، مینویسد:

«حتی پیش از پلنوم 1938 این تعداد 53700 نفر علیه اخراج شان خواستار تجدید نظر شده بودند و در اگست 1938 این تعداد به 101233 نفر رسید، در آن موقع از مجموع 154933 درخواست تجدیدنظر، کمیته های حزبی به 85273 تای آنها رسیدگی کرده و از آن میان 59 درصد دوباره به حزب پذیرفته شدند.
پ
روفیسر گتی کتابش را با این جمله به پایان می برد:

«مدارک دال بر آن اند که "تصفیه های بزرگ" باید سر از نو بررسی شوند. "تصفیه های بزرگ حاصل بوروکراسی ای وحشتناک برای سرکوبی و نابودی ناراضیان و انقلابیون افراطی نه بلکه برعکس بر مبنای شواهد میتوان ادعا کرد که واکنش رادیکال و حتی جنون آمیز بر ضد بوروکراسی بود. مقامات رسمی از بالا و پائین در موجی سرکش از اراده گرایی و پاکیزگی طلبی انقلابی از بین رفتند.» [23]

از اتهامات دیگر اینست که تصفیه ها به قصد نابودی «بلشویک های قدیمی» انجام گرفت. و در این مورد هم به جای استناد به منابع بیطرف یا هواخواه استالین، از معلمان جهانی ضد کمونیست ها بشنویم. او در کتابش «شکست بزرگ» می نویسد:

«در 1934 در حزب 182600 "بلشویک قدیمی" یعنی اعضایی که در 1920 به حزب پیوسته بودند وجود داشتند. در 1939 تعداد آنان 125000 بود. بخش اعظم یعنی 69 درصد آنان هنوز در حزب وجود داشتند. طی آن پنج سال این تعداد به 57000 نفر یعنی 31 درصد تقلیل یافت. پاره ای به مرگ طبیعی مردند، پاره ای اخراج شدند و پاره ای اعدام. اگر در جریان تصفیه تعداد "بلشویک های قدیمی" کاهش یافت، این محققا نه به خاطر "بلشویک قدیمی بودن" بلکه به خاطر کردار سیاسی شان بود.»

برخورد استالین به زیاده رویها در تصفیه ها چگونه بود؟ او میخواست حتی الامکان مانع زیاده رویها گردد.
استالین کمیسر امور داخله پژوف را اعدام کرد فقط به علت آنکه در دوران تصفیه ها بوروکراتیزم به خرج داده بود.

او و مولوتوف در نوامبر 1938 دستوری را امضا نمودند که در آن گفته می شد:

«خطاهای کاملاً غیرقابل قبول در کار کمیساریای خلقی امور داخله و وکلای مدافع تنها به این دلیل امکان وقوع یافتند که دشمنان خلق در "ک. خ. ا. د" و شعب وکلای مدافع نفوذ کرده و از هر شیوه ممکن برای انشقاق کار "ک. خ. ا. د" و وکلای مدافع از ارگانهای حزبی استفاده جستند تا جلو نظارت و رهبری حزب را گرفته و بالنتیجه بتوانند راه را برای ادامه فعالیتهای ضد شوروی خود و نوکران شان هموار سازند.

کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی (بلشویک) به «ک. خ. ا. د» و کارمندان دفترهای وکلای مدافع اخطار می دهد که کوچکترین تخطی از قوانین شوروی و هدایات حزب و دولت از سوی هر کارمند، هر کی باشد، با اقدام شدید قانونی مواجه خواهد شد.»
به زعم دشمنان استالین و مارکسیزم، اگر استالین بدتر از هیتلر و هر خونخور تاریخ بود، مردم شوروی چرا حمله فاشیزم بر کشور را فرصت مغتنمی برای سرنگونی حزب کمونیست به رهبری وی نشمرده بلکه برخلاف، استالین را پرچم خود ساخته و با تحمل قربانیهای وصف ناپذیر، گروههای پارتیزانی تشکیل می دادند، برای کار و افزایش تولید به کارخانه ها رو می آوردند و به ارتش سرخ می پیوستند ارتش سرخی که به قول «چرچیل» روده و لچک ورماخت را کشید [24] و سرانجام برلین را فتح کرد؟

مردم عادی، مردمی که از اغراض و عوارض
روشنفکری رنج نمی برند، به واقعیتهای ساده ی زندگی توجه دارند. آنان با حرکت از توفان عشق پدری و مادری، همینکه در می‌یابند استالین و مائو فرزندان شان را در جنگی عادلانه از دست دادند و نیز هیچ حساب بانکی و هیچ تفریحگاه و کاخی شخصی از خود به جا نگذاشتند، مفتون عظمت و صداقت آن دو می شوند.

پسر استالین در جنگ دوم به جبهه رفت و بعد به قتل رسید. زمانی که او در اسارت نازیها بود، نازیها خواستند او را با یک جنرال اسیر شان در شوروی معاوضه کنند. اما دولت شوروی استالینی آن تقاضا را با قاطعیت رد کرد و پاسخ اش این بود: «ما یک جنرال را با یک سرباز ساده مبادله نمی کنیم!»
به نظر من گذشتن استالین و مائو از فرزندان شان در راه وطن سوسیالیستی و به ارثیه نگذاشتن هیچ ثروتی از خود، برای ارزیابی آنان منحیث دو تن ازبزرگترین شخصیت‌های تاریخ بشرتعیین کننده نیست. [25] آنان را باید با معیارهایی بالاتر از اینها سنجید. ولی اگر عقده ضدکمونیستی وجدان تان را در چنگال نمی داشت، معیار فوق برای شما آقای بارز باید اهمیت می داشت مخصوصاً که رهبر هیچ کشوری امپریالیستی یا اسلامی نیست که ارجمندی اش را به جبهه جنگ فرستاده باشد و اگر عضو خانواده اش گروگان گرفته شود، کی شک دارد که کل کشور را به ازایش خواهد داد؟

«کیش مائو»

درانقلاب فرهنگی، کیش شخصیت مائو توسط دارودسته لین بیائو به میان آمد. بدیهیست این امر ممکن نبود اگر مائوتسه دون محبوب ترین رهبر تاریخ برای مردم چین نمی بود. باند لین بیائو با گستراندن «کیش مائو» با اشکال هرچه زننده تر، راه را برای تحقق نقشه های شوم خود تا سرحد قتل مائو و غصب قدرت با حمایت شوروی صاف می کرد. امپریالیست ها نیز با برجسته ساختن این نقیصه، اتهامات و دروغهای شان را علیه انقلاب فرهنگی سرهم بندی می کردند انقلابی که هدفش جلوگیری از تغییر حزب و دولت چین از حزب و دولتی پرولتری به ضد پرولتری بود.

با انقلاب فرهنگی بود که اندیشه مائوتسه دون و موضع مارکیست لنینیستی حزب کمونیست چین در برابر موضع ضد مارکسیستی – لنینیستی حزب شوروی دنیا را فرا گرفت. و تمامی احزاب کارگری از طرفداران خط رویزیونیستی حزب شوروی جدا شدند. امپریالیزم که از غرق شدن حزب شوروی به منجلاب خیانت به مارکسیزم سر از پا نمی شناخت، انقلاب فرهنگی و اشاعه اندیشه مائوتسه دون را تیری در سینه اش می یافت. همین جنبه اصلی انقلاب فرهنگی چین بود که کمونیست های جهان آن را محکم به دست می گرفتند. «کیش مائو» نمیتوانست آن جنبه را تحت الشعاع قرار دهد. تنها ضد کمونیست ها بودند که با تکیه روی «کیش مائو» (گویی اگر «کیش مائو» وجود نداشت مائو و حزب کمونیست چین عزیز و اکرم شان بودند!) کوشیدند از اهمیت عظیم انقلاب فرهنگی کاسته، آن را بیالایند و مائو را «بزرگترین هیولا و جنایتکار تاریخ»، «کمونیست دهاتی که بیشتر از هیتلر و استالین آدم کشت» و... بنامند.

یکی از آخرین کتابهای مملو از لجن پراکنی کثیف بر مائوتسه دون که از خواندنی های مورد علاقه جورج بوش بود، «مائو، داستان ناشناخته» از یک زوج ضد کمونیست جونگ چانگ و جان هالیدی است که در آن گفته میشود، مائوی قسی القلب بیش از 70 ملیون چینی را کشت و نگذاشت سرطان چوئن لای مداوا شود زیرا نمیخواست چوئن لای بیشتر از او عمر کند! ضمناً علت اصلی انقلاب فرهنگی آن بود که مائو خواست تا از لبوشاوچی انتقام بگیرد!

مائوتسه دون و کیش شخصیت
مائو با بزرگنمایی آنچه به نام و شخص او ارتباط می گرفت بسیار با حزم بود.

در 1943 که عده ای از اعضای حزب تصمیم به تجلیل از پنجاهمین سالگرد تولدش و تبلیغ «اندیشه مائو» گرفتند، او نه با آن تجلیل موافقت کرد و نه با طرح «اندیشه مائو». و در نامه ای به رئیس شعبه تبلیغات حزب نوشت که نظریات مارکسیستی – لنینیستی اش هنوز در مرحله آموزش قرار دارد و نه تبلیغ.

در 1948 در پاسخ به یکی از رهبران حزب که میخواست اندیشه مائو را به «مائوئیزم» تغییر دهد گفت که این بیانی نامناسب است و چیزی به نام «مائوئیزم» وجود ندارد.

مائوتسه دون در سندی مربوط به هفتمین کنگره سرتاسری حزب با اشاره به اینکه او هم مرتکب اشتباهاتی شده گفت: «من دچار اشتباهات متعددی در زمینه های نظامی، سیاسی و مسایل حزبی شده ام... واقعیت اینست که من اشتباهاتی کرده ام.»

او با لین بیائو و دیگران که کیش شخصیت را دامن می زدند مخالف بود. در بدو انقلاب فرهنگی در 25 جنوری 1966 ضمن تبصره ای بر یک سند نوشت: "لطفاً توجه نمایید. منبعد باید از به کاربرد کلماتی چون «عالیترین، خلاق ترین، قله، رهنمود عالی» اجتناب شود." در 8 جنوری 1968 طی بررسی یک متن خبری بر سطرهای زیر چلیپا کشید: «کلمات صدر مائو در سطح عالی بزرگترین قدرت می باشد»، «هر جمله صدر مائو حقیقت است» و «یک جمله او برابر است با ده هزار جمله.»

اما علاقه و احترام سرشار صدها ملیون نفر به فردی که تحت رهبری اش، چین از کشوری مستعمره و گرسنه و تریاکی و تحقیر شده به صورت کشوری سربلند و باسواد و با صنعت و زراعت پیشرفته قد برافراشته بود، مسئله ای نبود که بتوان آن را با صدور رهنمودها و دستورها به آسانی حل کرد. مردم چین، مائوتسه دون را با تمام وجود دوست داشتند و این ربطی به "کیش شخصیت" نداشت. یک خبرنگار غربی که در اوج انقلاب فرهنگی به چین سفر کرده بود نوشت که وقتی به مردم می گفت ستودن مائو به معنی کیش شخصیت میباشد، مردم طوری به او نگاه میکردند که گویی از دارالمجانین گریخته باشد! ولی شیادانی مثل لین بیائو این عشق توده ها به مائو را مسخ کردند.

حالا هم باید گفت، کسانی که در سطح شفیع دیوانه، سیاف، زرداد، محقق و غیره استادان، هتاکی هایی از نوع کتاب «مائو، داستانی ناشناخته» به مائو می فرستند و تهمت می زنند که او بزرگی یک شخصیت را با مقدار خونی که ریخته می سنجید، و یا این و آن اشتباه انقلاب فرهنگی را تعمیم بخشیده و از آن به استنتاج علیه مارکسیزم و کمونیست ها برسند، اگر مواجب گیر «سی آی ای» یا "واواک" نباشند باید ساکن دارالمجانین باشند!

این گفته که «کمونیست ها برای رهبران کمونیست در همه موارد ارزش خداگونه ای قایل اند» نیز اتهامی پیش پا افتاده است.
آقای بارز، کمونیست ها ماتریالیست اند و تبجیل بیش از حد رهبران را ضد مارکسیستی می دانند. اگر کاکل شانه کردن و دیگر بازیهای عق آور میهنفروشان خلقی با "نابغه شرق" شان را حجت بیاورید، این همان عشق خودتان با "استدلال" تان است و غیر از سکوت پاسخی ندارد.

می نویسید که «کیش شخصیت پرستی فرعون و سزار روم در برابر آنان (استالین، مائو وغیره) بیرنگ می نماید.»

واقعیت از چه قرار است؟ از سزار و فرعون که بگذریم، نام هیتلر و موسولنی و فرانکو که خود را «پیشوا» ی مردم می نامیدند، با مرگ شان گم شد و خاطره ی آنان را مگر از زباله دان تاریخ بیرون کشید. ولی نام و اندیشه مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو زنده است و درفش و شمشیر میلیونها کمونیست و انقلابی جهان می باشد و تا ستم و استثمار باقی است، رنجبران فقط با آموزش آنان می توانند برای نیل به دنیایی فارغ از ستم و استثمار، سرهای مرتجعان و امپریالیست ها را درو کنند.

راستی اگر تاریخ چین "بدشانسی" نمی آورد و پدیده «کیش مائو» در آن به چشم نمی خورد، آیا از دستاوردهای حزب چین به رهبری مائو دفاع می کردید؟ توهین به مائو و کمونیست های چین را ننگین و خدمتی به امپریالیست ها و فاشیستان مذهبی می انگاشتید؟

دیکتاتوری پرولتاریا

آقای بارز به حساب «دیکتاتوری پرولتاریا» هم رسیده است. و جز این نمیتوانست باشد. صدور بیانیه ای ضد کمونیستی همانطوری که بدون نفی استالین و مائو، بدون نفی و هجو «دیکتاتوری پرولتاریا» نیز دم بریده خواهد بود. گویی او هم این سخن لنین را شنیده که تنها کسی مارکسیست است که مبارزه طبقاتی را تا سرحد دیکتاتوری پرولتاریا قبول داشته باشد!

«با تمام داد و فریاد درباره آزادی عقیده و بیان و هر چیز دیگری تابع و پیرو این اصل اساسی هستند که کمونیست ها بهر قیمت باید برای پیروزی مکتب خویش ابزار آن را از طبقه و فرد گرفته و در نهایت به زور و جبر قدرت را با انقلاب قبضه کنند و دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال نمایند. پس مکتبی که حکمش جبر تاریخ و انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا بهر قیمت باشد، در عمل چگونه میتواند حقی برای غیر قایل باشد و حقیقتی را در گفتار غیرخودی بیند؟»

این که کمونیست ها به مبارزه طبقاتی باور دارند و نهایت آن را مبارزه ای سیاسی می دانند که قدرت از یک طبقه توسط طبقه ای دیگر "قبضه" میشود درست است. اما این خاص کمونیست ها نیست آقای بارز. در هر کشور هدف نهایی احزاب و جنبش های سیاسی مسابقات دوستانه ورزشی نه بلکه کسب قدرت سیاسی است. کمونیست ها هم مثل ضد کمونیست ها مبارزه می کنند تا قدرت سیاسی را به نفع رنجبران به دست آرند. طبقات انقلابی و ضد انقلابی هر دو «با تمام داد و فریاد درباره آزادی عقیده و بیان و هر چیز دیگری تابع و پیرو این اصل اساسی هستند» که به قدرت برسند.
و باز هم درست گفته اید که دولت کمونیستی دیکتاتوری پرولتاریا است. بورژوازی و ارتجاع همیشه سعی کرده اند مردم را از «دیکتاتوری پرولتاریا» بترسانند و آن را چیزی اهریمنی و نقطه مقابل «دموکراسی» گفته و نشان دهند که دولت کمونیست ها «دیکتاتوری» است و دولت ضدکمونیست ها ، دولت طبقات استثمارگر و دولتی تا مغزاستخوان هم فاسد و ضد مردمی و پوشالی و طرفدار امپریالیزم، دولتی است متکی بر «دموکراسی»!

ولی تاریخ، دولتی صد در صد «دیکتاتوری» یا «دموکراتیک» به یاد ندارد. هر دولت در یک دست گرز دیکتاتوری را دارد و در دست دیگر گل دموکراسی را. دولتی «دیکتاتوری پرولتاریا»، «گرز » را برای طبقات استثمارگر دارد و «گل» را برای اکثریت جامعه برای زحمتکشان. پرولتاریا، دیکتاتوری را جهت دگرگونی ریشه ای زیربنا و روبنای جامعه، جاگزین کردن اقتصاد، سیاست و فرهنگ ارتجاعی با اقتصاد و سیاست و فرهنگ مترقی نیازد دارد تا تمام نابرابریهای طبقاتی و نابرابری بین زن و مرد و ملیت ها و اقوام و ... را از بین ببرد و کشور را مقابل ضد انقلاب داخلی و حمله سرمایه از خارج حراست کند.

فرق بین نظر کمونیست ها با ضد کمونیست ها درباره دولت اینست که کمونیست ها ماهیت دوگانه ی (دموکراسی – دیکتاتوری) دولت را نمی پوشانند ولی ضد کمونیست ها آن را می پوشانند؛ و کمونیست ها معتقدند که بدون تامین عدالت اقتصادی، شعارهای بلند بالای آزادی بیان و حق رای و امثالهم برای اکثریت محروم، شعارهای میان تهی و بی ارزش به شمار میروند.

شاهد بودید آقای بارز که دهها ملیون نفر از مردم در کشورهای غربی علیه جنگ بوش در عراق به حرکت درآمدند که اگر در آن کشورها دولتهای دموکراتیک فاقد جنبه دیکتاتوری وجود می داشت باید به رای خروشنده ی مردم سر فرود می آوردند اما هیچکدام از آنها به راءی مردم وقعی قایل نشدند. شما که در فرانسه تشریف دارید سرکوب جنبش کارگران و محصلان توسط دولت را ندیده اید؟ از آن نفرت انگیزتر هواخواهی عجیب و غریب دولت فرانسه از احمدشاه مسعود و تلاش برای اعطای جایزه نوبل به او، دقیقاً نافی ادعاهای پرطمطراق در مورد دموکراسی در آن کشور نیست؟ پشتیبانی از یک باند و سرباند جنایت پیشه یعنی که این دولت، دیکتاتوری اش را برای مخالفان و برای نیل به مقاصد امپریالیستی اش علیه ملتی دیگر و «دموکراسی» اش را برای بورژوازی و ضد کمونیست ها در داخل و خارج فرانسه اعمال می کند. چگونه ممکن است به دموکراسی ناب معتقد بود و در عین حال برای ملتی سوگوار، دیکتاتوری فاشیستی مذهبی را ترجیح داد؟ چگونه ممکن است دولت امریکا «صد در صد دموکراتیک و معصوم» و بدون دیکتاتوری باشد ولی در عین حال زاینده ی تبهکاران القاعده و طالبان و «جبهه ملی»؟

پلیسی گری و سانسور در کشورهای سرمایه داری نه به رقم مثلاً ایران، افغانستان یا عربستان، بلکه به صور زیرکانه و ظریف تری حکمفرماست. بورژوازی در غرب سیستمی را برقرار کرده که به جای آنکه آزادی بیان را خیلی محدود بسازد، ترتیبی داده که اکثریت زحمتکش جامعه نتوانند صدای شان را به نحو موثری بلند کنند. آیا در نگین غرب – امریکا – کارگران از یکصدم وسایل و امکانات ملیونرها در انتخابات، برخوردار اند که بتوانند جایی را در افکار عامه اشغال کنند؟ آیا نماینده ای از کارگران روی سنای امریکا را دیده است؟ چرا برخی فعالان و فرهنگیان کمونیست و ضد امپریالیست امریکایی مجبور شده اند به خاطر ادامه کار شان به کشورهای دیگر پناه برند؟ آیا سرنگون شدن خونین دهها رژیم ملی و مردمی در آسیا، افریقا و امریکای لاتین توسط «سی آی ای» و جنگهای ویرانگر در ویتنام، لائوس، گرانادا، کامبوج، عراق، یوگوسلاویای سابق و احیای جانیان جهادی در افغانستان، نشاندهنده احترام و اعتقاد امریکا به دموکراسی و آزادی بیان است؟

نوام چامسکی از منتقدان نامدار سیاستهای امپریالیستی امریکا گفته است:

«همواره اندیشیده ام که اگر قرار باشد یک دیکتاتوری فاشیستی کارا روی صحنه بیاید، آنگاه انتخابش سیستم امریکا خواهد بود.»

واضح است که بین «دموکراسی» های غرب و در بسیاری از کشورهای جهان سوم که فقط کاریکاتوری از دموکراسی اند، تفاوت وجود دارد. در افغانستان هم «دموکراسی» آورده شده است، دموکراسی ای برای جنایتکاران که از آن خونابه و چرک و گندیدگی می چکد و با دموکراسی در غرب قابل مقایسه نیست. منتها نباید از یاد برد که هنگامی که مبارزه مردم بنیاد بورژوازی غربی را به خطر اندازد، آنگاه جنبه دیکتاتوری دموکراسی مذکور چنگ و دندانش را عیان خواهد نمود که برای بیحس ترین انسانها هم ملموس خواهد بود.

آری مارکسیزم «حکمش جبر تاریخ و انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا به هر قیمت» است لیکن برای به قدرت رسیدن نادارا ن و فرودستان. اما امپریالیزم و سرمایه داری هم اکنون پیش چشم ما بدون اینکه «حقی برای غیرقایل باشد و حقیقتی را در گفتار غیر خودی ببیند»، به کودتا، مداخله، توطئه گری و لشکرکشی به مناطق دیگر دست می زند تا زیر نام «ملل متحد»، «دموکراسی»، «آزادی» و «آزادی زنان»، دیکتاتوری مشتی سرمایه دار (و ملاک) وابسته به خود را نصب کند. نمونه: افغانستان و عراق و کشورهای اروپای شرقی. کیست نداند که در این کشورها دیکتاتوری ثروتمندان و مزدوران قدرتهای غربی با پرچم «دموکراسی» در کف، بیداد دارد.

این الفباست آقای بارز. و شما آنجا نابینا می شوید که در اولی دیکتاتوری را می بینید و در دومی نه و اگر هم ببینید آن را به عنوان «بهای دموکراسی» که باید پرداخت شود، تقدیس خواهید کرد.

در مورد «قتل و قتال» در دوران استالین و مائو و... باید گفت که چون احزاب کمونیست در محاصره دشمنان داخلی و خارجی می باشند و بورژوازی و ارتجاع پیوسته در صدد اند تا عمال شان را برای خرابکاری در درون احزاب – و چه بهتر در عالیترین سطوح آنها – پرورش دهند، از اینرو احزاب پرولتری برای برکندن نفوذ آن عناصر (و در واقع به پیش بردن موثر مبارزه مرگ و زندگی با دشمنان) چاره ای ندارند جز سر به نیست کردن آنان. تجربیات بیشمار تاریخی نشان داده احزابی که چنین نکرده اند، دشمن موفق شده آنها را ببلعد. احزاب ارتجاعی و بورژوایی با یکچنان کینه ورزی و خرابکاریها مواجه نیند. زیرا طبقات ستمگر و استثمارگر کم اتفاق می افتد که در رقابت بین خود تا حد نابودی همدیگر پیش بروند. احزاب مدافع منافع سرمایه داری و ارتجاع از سوی سرمایه داران و ارتجاع مورد حمله نابودکننده قرار نمیگیرند!

گفتیم که آماج تصفیه های استالین توطئه گران ضد حزبی ای بود که حتی با دولت های خارجی تماس برقرار کرده بودند. لین بیائو را مائو نکشت بلکه در جریان فرار به شوروی با سقوط طیاره اش سوخت. در سالهای 70 حزب کار البانیا با حمله به مائو و حزب کمونیست چین و در عین زمان با گشودن دروازه های کشورش به روی بورژوازی، در راه انحطاط گام نهاد، وضع در درون حزب هم مغشوش گردید و تثبیت نشد که محمدشیخو به قتل رسید یا آنطور که انورخوجه و حزب اعلام نمودند انتحار کرد.

به هر حال هرچه در احزاب فوق گذشته باشد چه اشتباه چه غیر اشتباه، مسئله ی داخلی آنها بوده و نظیر احزاب و سران پرچم و خلق که گدی گک هایی در دست شوروی بودند که عنداللزوم یکی را می کشت و دیگری را نصب، ریشه در وابستگی و میهنفروشی نداشت. مقایسه میهنفروشان با انورخوجه (چه رسد به استالین و مائو) توهین مغرضانه ای به اوست که مبارزات ضد فاشیستی و ضد رویزیونیستی درخشانی داشته است.

بارز ادامه میدهد:

«بدین ترتیب واضح است که از حکم کلی یا فرمان تصرف جابرانه قدرت و انجام عمل کشت و کشتار برای حفظ قدرت تاثیر بنیادی در عمق ضمیر ناخودآگاه کمونیستی بر جا می گذارد و وی باور می نماید که درک و منطق اش صحیح و علمی است. این تئوری در صدها اقدام و پروژه ها تطبیق شده، بالاخره کردار به عادت و عادت به اخلاق تبدیل می شود و فرد کمونیست حقیقت را خانه شخصی خود دانسته و دیگران را عاری از منطق و حقیقت دانسته، مکتب خود را شامل همه چیز خوب و مکتب و راه و روش دیگران را فاقد ارزش و خوبی ها می بیند.»

خیر، کمونیست ها به آن دلیل «درک و منطق» شان را صحیح می دانند که همانند علوم طبیعی که درستی آنها در آزمایشگاه به ثبوت رسیده است، صحت مارکسیزم – لنینیزم – اندیشه مائوتسه دون نیز در آزمایشگاه جامعه و تاریخ ثابت شده است.

مارکس و انگلس و لنین قبل از انقلاب اکتبر «برای حفظ قدرت» چند نفر کشته بودند و در کدام «صدها اقدام و پروژه ها تطبیق شده» بود که بعد میلیونها پیرو آنان باور نمودند که «درک و منطق آنان صحیح و علمی» است؟
انقلاب اکتبر که به پیروزی رسید و در سالهای به دنبال آن که مبارزه طبقاتی اعتلا یافت و در دهها کشور کارگران به پا خاستند، «کشت و کشتار» هم وجود داشت. ولی این از "عادت" و اخلاق کمونیستی ناشی نمی شد. بلکه طبقات حاکم که به دلخواه خود صحنه را ترک نمی گفتند ناگزیر باید منحل می شدند تا جباریت آنان پایان یابد. این قانونی است که پس از این هم مرعی خواهد بود ولو شما را خوش نیاید و از انقلاب رنجبران علیه دلالان امپریالیزم و متحدان فئودال آنان برمید و مردم را هم برمانید. امپریالیستها و مرتجعان رنگارنگ همیشه خواسته اند خود را «معصوم» و «مظلوم» جلوه داده و کمونیست ها را دیوهای آدمخور. آنان با اتکا به رسانه های جهانگیر خود کشتن صدها هزار نفر و تجاوز به زنان در عراق و افغانستان را «جنگ علیه تروریزم» و «برقراری دموکراسی و آزادی زنان» لقب می دهند، احزاب کمونیست انقلابی در نیپال، هندوستان، پیرو وغیره را «تروریست» و «خرابکار» و...می نامند و روشنفکران شان هم آن اراجیف را توجیه و «تئوریزه» می نمایند.

نام خدای تان آقای بارز که نه جنایتهای امریکا را می بینید نه ایران را و نه جهادی و طالبی را و نه به «تحلیل»های روانکاوانه از آنها می پردازید که «کشت و کشتار» تا چه حد «در عمق ضمیر، خودآگاه» آنها کار کرده و... ولی فتوا می دهید که «کشت و کشتار» عادت و «اخلاق» کمونیست ها می باشد!

عجیب نیست. این از ملزومات "سفید" نمایی پیش استخبارات غرب و جهادی ها است. مگر رنگین دادفرسپنتا در اولین روزهای دستاربندی اش برای «وزارت» توسط رسول سیاف، قانونی، ربانی، عالم بلخی، فوزیه کوفی، حاجی الماس، قدریه یزدانپرست، ملا راکتی، محقق وغیره «رهبران نستوه جهادی»، چنین نکرد؟
همانند ضد کمونیست ها، کمونیست ها نیز مدعی اند حقیقت را می گویند. این جدال بین دو بینش و ایدئولوژی، در مبارزه طبقاتی در عرصه جهانی و ملی بازتاب دارد. مگرامپریالیستی هست که «حقیقت را خانه شخصی خود» نپنداشته و اصلی از اصول کمونیستی را برتر از اصول سرمایه داری بخواند؟ آیا ملا عمر یا کریم خلیلی «حقیقت را خانه شخصی خود» ندیده و معترف اند که از هزار اصل اعتقادی شان یکی آن تبهکارانه و بهیمانه است؟ شما خود اگر «حقیقت را خانه شخصی» و در انحصار اندیشه و عمل خود نشمرده و به چشم ایدئولوژی خود، «راه و روش» کمونیست ها را «فاقد ارزش و خوبی ها» نمی انگاشتید، چطور به خود حق می دهید مقاله نویسی کنید و به گونه سیاف و ربانی و ملا نگارگر و ملا متوکل چنین شداد و غلاظ به مارکسیزم یورش برده و از آن مکتبی ضد انسانی بتراشید؟ آقای بارز، هیچ فرد و جمعی پیدا نخواهد شد که نصف حقیقت را «خانه شخصی خود» و نصف آن را خانه شما یا دیگری بداند. مشکل شما اینست که می خواهید کمونیست ها نیز با چشم امپریالیستها و بنیادگرایان و نعیم بارز، «راه و روش» شان را «فاقد ارزش و خوبی ها» و «حقیقت را خانه شخصی» آنان (امپریالیستها و بنیادگرایان و نعیم بارز) ببینند. در غیر آن شکوه و شیون شما از کمونیست ها برای چیست؟

امریکا و متحدان و چاکران با «حقیقت را خانه شخصی خود» پنداشتن جار می زنند که آنچه در افغانستان می گذرد، انعکاس درست همان است که می اندیشیدند و الآن اثباتش را در عمل شاهد اند و کسانی که خلاف آن می اندیشیدند، «عاری از منطق و حقیقت» بودند.

اما کمونیست ها می گفتند که امپریالیزم در هر کاری به دنبال مقاصد و توطئه های شوم است و در هیچ منطقه ای جز مرگ و مصیبت، به بار نیاورده است. امریکا، افغانستان را به پایگاه تجاوزش برای کنترول ذخایر نفت و گاز جمهوری های آسیای مرکزی و ایران بدل کرده و به منظور تحقق راحت تر و نهایی نقشه اش، بر جنایتکاران جهادی و جاسوسان «تکنوکرات» اش تکیه داشته و می خواهد با مخلوقات طالبی و گلبدینی اش هم کنار بیاید تا دولتی یکدست و «با ثبات» پاسدار منافع اش را در کشور داشته باشد. و آنچه در این راستا برایش ذره ای بها ندارد دموکراسی و آزادی مردم از یوغ مافیای جهادی و طالبی است. اگر معیار حقیقت را عمل قبول کنیم، گذشت هفت سال چه را ثابت میسازد؟ درستی نظر کمونیست ها و عدالتخواهان را یا امریکا و چاکرانش را؟ آیا هفت سال دیگر نیاز است تا دریابید آقای بارز که حضور امریکا چرک و ریم و وباست، چرک و ریم و وبایی هلاکتبارتر از جهادی ها و طالبان؟

نعیم بارز تکرار می کند:

«فرد کمونیست می خواهد همه چیز و جهان باید در راستای فکر وی به پیش رود و سلطه فکری او بر هر چیز برقرار شود، و هر جریان سیاسی دیگری که مخالف او باشد نابود گردد و هرکه همراه او نباشد و یا مثل او فکر نکند مجبور است هژمونی او را بپذیرد. این روحیه هژمونیستی که به صورت تشکیلاتی بنام رهبری پرولتاریا بر طبقات دیگر بیان میشود، روح سلطه طلبی را در فرد کارکشته کمونیست بیدار کرده و به شکل یک ماشین بی احساس او را بار می آورد، او مکتب کمونیست را در وجود خود و وجود خود را در مکتب اش می بیند، او صادقانه فکر میکند که مخالف وی مخالف کمونیسم است، پس ضد انسانیت و عدالت است لذا اگر با گلوله ای نتواند نابودش نماید به تهمتی و دسیسه ای جسماً و روحاً نابودش میکند.
در سیاست نیز هدف از آموزش کمونیسم، ضرورت تصرف قدرت است، به طوریکه ذره ای از قدرت سیاسی نباید دردست غیر قرار گیرد، زیرا شرکت غیر کمونیست در قدرت گویا ورود عنصر ضد تاریخ به هستی دوباره محسوب میشود.»

بلی. کمونیست ها می گویند جهان در تغییر بوده و هیچ چیز ثابت نیست. حکومت ها ابدی نیستند و باید به مراد استثمارشوندگان تغییر یابند و عدالت جای بی عدالتی را بگیرد. این را اکثریت مردم هر جامعه و منجمله جامعه غمبار ما طالبند. اقلیت میتواند طور دیگری فکر کند و مخالف باقی بماند اما اگر به توطئه برای براندازی حاکمیت اکثریت رو آورد باید دستش کوتاه گردد.

این «روح سلطه طلبی» را اگر کمونیست انقلابی نداشته باشد آنگاه «روح سلطه طلبی» ضد کمونیستی در صدد خیانت و دسیسه بر ضد اقتدار رنجبران خواهد شد. به افغانستان خود نظر بیندازیم.

امریکا و شرکا، نظام مافیایی را که ساخته اند «مظهر اراده مردم» می خوانند که «همه چیز و جهان باید در راستای» آن پیش رود و «سلطه فکری» آن باید «بر هر چیز برقرار شود». این نظام مافیایی گویا «دموکراسی» هم دارد منتها بندش آنقدر سست است که با تهیه حتی یک مطلب ضد ایدئولوژی جنایتکاران جهادی راجع به حقوق زنان توسط یک جوان (کامبخش) دریده شده و روی دیکتاتوری اش با حکم اعدام یا بیست سال حبس کامبخش چهره می نماید. دموکراسی اشغالی و جهادی طوریست که اگر به فرض محال شما آقای بارز در آن سوی ابحار جرئت به خرج داده و جنایتکاران را با نام افشا نمایید، خواهان واژگونی "نظام" شان شوید و یا ناسازگار ی یک حکم دینی را با دنیای ما به بحث بگیرید و روزی گذار تان به افغانستان بیفتد، ریاست محترم خاد گرفتار تان کرده و اگر خط بینی نکشید، امراله خان صالح، شما را به یکی از باندهایش خواهد سپرد. بعد اگر باز خواستگری داشتید و مسئله درز نماید، جاسوس بچگانی مثل زمری بشری یا همایون حمیدزاده اعلام خواهند داشت که "اسامی نعیم بارز، توسط افراد مسلح ناشناس ربوده شد که مرده و زنده اش معلوم نیست ولی پلیس بدون شک روی مسئله کار می کند!" و خادی ها، اگر با گلوله ای به خدمت تان نرسند، «به تهمتی و دسیسه ای جسماً و روحاً» نابود تان می کنند.
پس هر دولتی چه کمونیست و چه غیر آن میخواهد «جهان باید در راستای فکر وی به پیش رود».

این فتوا هم بی پایه است که کمونیست هر مخالف را «ضد انسانیت و عدالت» می پندارد. کمونیست ها بر آنند که حزب کمونیست زمانی می تواند انقلاب را به فرجام رساند که حداکثر توده ها و نیروهای سیاسی به شمول روحانیون آزادیخواه را با خود متحد سازد. این در تاریخ احزاب کمونیست تمامی کشورهایی که زمانی به قدرت رسیدند، نمایان است. حزب بلشویک تحت رهبری لنین با منشویک ها و اس ارها متحد شد و فقط مادامکه آنان برای سرنگونی حکومت شوراها همت گماشتند و حتی به جان لنین سوءقصد کردند، از دولت اخراج شدند.
به نظر شما آقای بارز، "پسندیده و معقول" آن بود که بلشویک ها می گذاشتند دولت شان واژگون شود تا لقب «دولتی دموکراتیک» را از سوی بورژوازی و کلیسا کمایی کنند وامروز شما هم اتهام نبندید که کمونیست ها «شرکت غیر کمونیست (را) در قدرت گویا ورود عنصر ضد تاریخ به هستی دوباره محسوب» می کنند؟

از سیاست حزب کمونیست چین به رهبری مائو برای جلب بورژوازی ملی و هر نیرویی استقلال طلب، چیزی به گوش تان خورده؟ می دانید که چانکایشک زنده به دست حزب کمونیست چین افتاد اما به خاطر مصالح وحدت ضد جاپانی اعدامش نکرد؟

نمونه ها از احزاب کمونیست در آسیا، امریکای لاتین، افریقا هم زیاد است که توانسته اند با توده های وسیع غیرکمونیست پیوند یابند که شرح آن گپ را خیلی طولانی می سازد.

ظاهراً آقای بارز از امر وحدت کمونیست ها با غیر کمونیست ها چندان بیگانه نیست اما به علت هیجانهای ضد کمونیستی اش، آن را «از روی مجبوریت و برای بدست آوردن وقت بیشتر و رسیدن به شرایط مساعد برای نابودی نهایی رقبای سیاسی» تفسیر می نماید! یعنی کمونیست ها نیروهای دیگر را «فریب» می دهند تا پس از «استفاده»، آنها را دور بیندازند!

کسی که لنین، استالین و مائو را همتراز میهنفروشان پرچمی و خلقی گرفته و بعد «انتقادات» اش را بر آنان ببارد، یا کار احزاب کمونیست را با بازیهای «جبهه ملی» خاینان یا دولت مافیایی، قیاس نماید، باید هم درکش از جبهه متحد کمونیست ها در سطح درک ملا راکتی یا شفیع دیوانه باشد.

آقای بارز نمی داند که احزاب مارکسیستی همواره از موضع قدرت بوده که در صدد اتحاد با سایر نیروها برآمده اند؛ که اگر حزبی کمونیست از لحاظ نفوذ بین مردم و موقعیت تشکیلاتی و نظامی، فوی ترین یا یکی از فوی ترین نیروهای سیاسی به حساب نرود، صلای ایجاد جبهه متحدش جایی را نخواهد گرفت؛ که نیروهای سیاسی ای که با یک حزب کمونیست متحد می شوند، به اندازه ی او سفیه نخواهند بود که از 150 سال تاریخ احزاب کمونیست درس نگرفته و برای هزار و یکمین بار «فریب» خورده و خود را در «دام» کمونیست ها گرفتار سازند؛ و نمیداند که پیکار و شعارهای احزاب کمونیست از آن حقانیت و جذابیتی برخوردار می باشند که اگر پاسخ احزاب دیگر به دعوت آنها در جبهه متحد، منفی و ادامه خصومت باشد، بین توده ها تجرید شده و در مقابل، کمونیست ها نیرومندتر خواهند گشت. همکاری کمونیست ها با عناصر و تشکل های دیگر، «به جان زنی» و «برای بدست آوردن وقت بیشتر و...» نه بلکه قایم بر اصل مهم «وحدت و مبارزه» به هدف جلب حد اکثر توده هاست، که یگانه تکیه گاه کمونیست ها و کمونیست ها یگانه فداییان راستین آنان اند.

به علاوه ی آنچه گفته شد اگر آتش ضد کمونیستی مدعی ما زیاده از حد فوران نمیداشت، باید از این احتمال هم سخن می گفت که احزاب غیرکمونیست با اتحاد با احزاب کمونیست ممکن است آنها (احزاب کمونیست) را مورد «استفاده» قرار دهند. اما نمی گوید زیرا به نظر او که با جهاد ضد کمونیستی اش، امپریالیزم و ارتجاع مذهبی را خرسند میسازد، توطئه چینی و دغلکاری و فرصت طلبی و... جزء «اخلاق» کمونیست ها بوده و جایی در قاموس ضد کمونیست ها ندارند!

«راز قدرت یابی کمونیست ها»

کمونیست ها چرا و چگونه به قدرت رسیده بودند یا خواهند رسید، به خاطر اتکا به توده ها به رهبری پرولتاریا؟ به خاطر تحلیل مارکسیستی – لنینیستی از شرایط؟ به خاطر جانبازیهای اسطوره ای شان؟

از نظر ضد کمونیست ما نه، هیچکدام از اینها رمز قدرت یابی کمونیست ها نیست. «راز قدرتیابی کمونیستها در کثرت وسایلی است که برای تصرف و تداوم حاکمیت خویش به کار می برند و به هر چیز به عنوان ابزار کار خویش می نگرند و هرچیز را که احساس کنند به درد نمیخورد از آن منزجر و متنفر می شوند. مثلاً بزرگترین دانشمندان دنیا چون دکتور زخارف اگر حاضر به همکاری با آنها نشود بدیده تحقیرش می نگرند و به زندانش می افگنند.»

به کار گرفتن حداکثر وسایل «برای تصرف و تداوم حاکمیت» قبل از همه بیانگر خبرگی کمونیست هاست. آیا توصیه او اینست که بهتر و سنجیده تر است که کمونیست ها حداقل وسایل را در مبارزه به کار گیرند؟ آیا شیوه بورژوازی و ارتجاع به کار گرفتن کثرت وسایل «برای تصرف و تداوم حاکمیت» نیست؟

درست است که کمونیست ها «به هر چیز به عنوان ابزار کار خویش می نگرند» به شرطی که به سود مردم و انقلاب باشد. مثلاً اگر جنبشی انقلابی در افغانستان بر ضد امپریالیست ها و چاکران مذهبی و غیرمذهبی آنان جان گیرد، ممکن است کمونیست ها از تضاد بین امپریالیزم امریکا و امپریالیزم های اروپایی به نفع تمرکز روی امپریالیزم امریکا استفاده کنند. ولی این نباید به معنا ی زیر پا نهادن استقلال و امید بستن بر امپریالیزم برتانیه یا فرانسه و یا... و دلالان آنها باشد. اگر امریکا از کشور برود و امپریالیزم دیگری جانشین اش گردد، جنبش انقلابی بلافاصله آن را آماج مبارزه اش قرار خواهد داد. حساب به همین سادگیست آقای بارز. شما در اشتباهید که می پندارید اگر کمونیست ها به اقتضای منافع انقلاب، به این و آن طرف در شرایط مشخص برخورد مشخصی داشتند گویا «قراردادی» بین دو طرف منعقد می شود که "اخلاقا" به هیچ قیمتی نباید نقض شود ولو کمونیست ها ببینند که «وسایل»ی را که به کار گرفته بودند علیه جنبش انقلابی برخاسته اند. برای فهم بهتر موضوع خود تان را مثال بزنیم. بفرض شما در جنگی ضد امپریالیستی و ضد بنیادگرایی به همکاری با کمونیست ها تن میدهید، اما در جریان یا پایان جنگ اگر کمونیست ها دریابند که شما برای این یا آن امپریالیزم یا گروه بنیادگرا خبرچینی می کنید، از آنان انتظار دارید به روی خود نیاورده، از شما «متنفر و منزجر» نشده و افشای تان ننمایند؟
برخورد سوسیال امپریالیست ها به داکتر زخاروف را نباید به حساب برخورد کمونیست ها به یک دانشمند گذاشت. مخالفت زخاروف با رهبران حزب شوروی، حمایت احزاب کمونیست را با خود داشت. و کمونیست های افغانستان مخصوصاً از وی پشتیبانی میکردند زیرا نخستین دانشمند روس بود که بر ضد تجاوز کشورش به افغانستان زبان گشود. ولی بدیهیست که این یا آن دانشمند یا هنرمند که برنده جایزه نوبل چه که اعجوبه دوران به شمار رود ولی شب و روز علیه کمونیزم و انقلاب بنویسد (مثل سولژنتسین) نمیتواند حمایت کمونیست ها را با خود داشته باشد. ارزش واقعی یک نابغه در آن است که افزون بر کمال در رشته تخصصی اش، علیه امپریالیزم و ارتجاع و بیعدالتی موضعگیری داشته باشد. در غیر آن برای توده ها و مبارزان جز میوه ای خوشرنگ ولی بی بو وبی خاصیت و چه بسا میوه ای سمی بیش نخواهد بود. شنیدم که آقای سیدجلال کریم نابغه هم کاندید ریاست جمهوری است. اما نبوغش یکسو، از لحاظ سیاسی و اجتماعی برای مردم ما او همانقدر دورانداختنی است که ربانی، حلیم تنویر، شهنواز تنی، مصطفی ظاهر، اشرف غنی احمدزی، جبارثابت، لطیف پدرام، فوزیه کوفی، جلالی یا هر خاین و جاسوس دیگر. زیرا آقای سیدجلال نه فقط علیه جلادان جهادی و امریکا لب از لب باز نکرده بلکه اگر دلش با دل رژیم عربستان راه نمی داشت، سالها ارزانی داشتن نبوغش برای آن رژیم را تحمل نمی توانست.

لازمه نابغه بودن سیاستمدار بودن نیست. اما موضعگیری سیاسی ارتجاعی یک نابغه، بیگمان منزلت او را سخت لطمه میزند. همینطور است شهرت و اعتبار افراد. مثلا عتیق رحیمی و خالد حسینی به نام و نشان و جایزه های جهانی بی نظیر در تاریخ افغانستان دست یافته اند. لیکن چون هنر و حیثیت عالمگیر خود را در مبارزه برضد جانیان جهادی و ولینعمتان امریکایی و ایرانی آنان به کار نمی گیرند، ارزش وجودی شان برای واصف باختری ها، اکرم عثمان ها، سمیع حامدها، منیژه باختری ها، رهنورد زریاب ها و سایر شاعران و نویسندگان و روشنفکران مرتد، تسلیم طلب و هواخواه رژیم ایران، مایه تفاخر و بحث ها و قلمگردانیهای بی پایان خواهد بود اما برای مردم ما که زیر ساطور جلادان مذهبی زجر میکشند، بهای درخوری ندارند. یا وقتی آن شاعر و اهنگساز برجسته به پیمانه ای شعور و حیثیت نداشته باشند که دریابند بهترین خدمت به مردم ما آن می بود که ساختن شعر و آهنگ برای "سرود ملی" جنایتکاران و مزدوران را پستی اعلام نمایند، به درستی داغ هنرمندان دست آموز و سرکاری شده را می خورند.

استالین و دانشمندان
بدون تردید مقصود نعیم بارز از مثال داکتر زخارف، ناظر بر تمام دوران شوروی لنین و استالین است. از دیدی ضد کمونیستی چه چیز خوب و انسانی در کشوری سوسیالیستی وجود میتواند داشته باشد که برخورد به دانشمندان داشته باشد؟

ولی یک فرد بی مرض و بی غرض با صرفا توجه به برخاستن شوروی از ظلمات و خاکستر تزاریزم به صورت کشوری صنعتی و اتمی و صد در صد باسواد، نتیجه می گیرد که حزب کمونیست علم را در خدمت مردم درآورده، کمونیزم از علم زاده شده و بر شالوده علم تکامل می یابد.

به تایید حتی نویسندگان غیر کمونیست، در زمان لنین و استالین لازم نبود دانشمندان با سیاستهای حزب کاملاً موافق باشند تا برای اتحاد شوروی سهم ادا کنند. بلشویک ها علم و فرهنگ و آزادیهای اکادمیک را برای سوسیالیزم حیاتی می دانستند. دانشمندان علوم طبیعی اگرچه به پژوهش در زمینه علم و فلسفه ترغیب می شدند لیکن این اجباری نبود و آنان میتوانستند مارکسیست نباشند. ضد مارکسیست ها حتی انجمن خود را داشتند و آثار غیر مارکسیستی درباره فلسفه علم در چاپخانه دولتی چاپ می شدند. در 1936 بیش از صدهزار نسخه از آثار کانت در روسیه به فروش رفت.

نمونه هایی از اینکه کمونیست ها دانشمندان را کم بها نداده و آنان را راهی زندان نمی کردند:

الف. ف. جوفه با حفظ اعتقادات ضد بلشویکی اش عضو ارشد اتحادیه فزیکدانان شوروی بود و جایزه ها دریافت کرد؛ بگدانف که مشاجرات شدیدی با لنین داشت و همراه لوناچارسکی و عده ای دیگر فلسفه ضد مارکسیستی «خداسازی» را تبلیغ می کرد و لنین را «آدم خطرناک و تمامیت خواهی نظیر دراکولا که خون کارگران را می مکد و مانع استقلال و بلوغ فرهنگی شان است» می خواند، استاد پوهنتون و رئیس اکادمی علوم اجتماعی اتحاد شوروی تعیین شد؛ لوناچارسکی مسئول امور فرهنگی و تعلیم و تربیه و سفیر شوروی بود؛ و. ورنادسکی زمین شناس که ضد بلشویک بود و با شکست گاردهای سفید دستگیر شد اما به دستور لنین آزاد شد؛ خوالسون فزیکدان و مبلغ قهار فیدئیزم ، در 1926 لقب «قهرمان کار» را گرفت؛ اکسلرود معروف که انقلاب اکتبر را «جنایت تاریخی بیمانند در تاریخ معاصر» مینامید برای تدریس در پوهنتون پذیرفته شد؛ و...

درباره شوروی استالینی و برخورد آن به دانش و دانشمندان اشاره به کتاب «استالین و مبارزات علمی شوروی» از اتن پولاک یک ضد کمونیست امریکایی چاپ سال 2002 مفید خواهد بود.
او تلاشهای اتحاد شوروی و شخص استالین برای استفاده از علم و گسترش آن را وارونه نشان داده و افترا می بندد که رهبران شوروی علم را «طبقاتی» گفته، حتی «علم شوروی» و «علم غرب» را مطرح نموده، و در حمایت از این و آن علم و عالم نیات سو داشته اند به طور مثال حمایت از پیشرفت فزیک صرفاً به خاطر آن بود که پس از بمباران اتمی جاپان توسط امریکا، شوروی خود را محتاج بمب اتمی می دانست، ورنه فزیکدانان هم سر خود را در گولاگ از دست می دادند! و...

مع الوصف کتاب حاوی شواهد فراوانی است دال بر شکوفایی علم و تاکید رهبری شوروی بر آن بخصوص از پایان جنگ دوم تا مرگ استالین.
در کتاب گفته میشود که رهبری اتحاد شوروی و شخص استالین علی الرغم شدیداً درگیر بودن در مسایل بین المللی، هیچگاه از پرداختن به علوم غافل نبوده است. استالین در 67 سالگی و خسته از جنگ، به برجسته ترین فیلسوف اتحاد شوروی، درباره نقش هگل درتاریخ مارکسیزم درس می داد و در مباحثات گوناگون از فلسفه گرفته تا فزیک شرکت داشت. در 1948 در بحبوبه تلاشی مناسبات شوروی و امریکا بر سر بحران آلمان، استالین مصروف بحث روی ژنتیک بود. در 1950 در جریان انعقاد پیمان با چین نوین، به دفاع از بنیاد ماتریالیستی نظرات پاولف و درباره زبانشناسی می نوشت و در ارتباط با یک کتاب درسی اقتصاد سیاسی، دایما با اقتصاددانان به گفتگو می نشست و برای شرکت در مشاجرات اکادمیک وقت زیادی می گذاشت.

تحت رهبری استالین، اتحاد شوروی بیشتر از هر کشور دیگر بر ترویج علم تمرکز داده بود. قدرت سیاسی حزب مبتنی بود بر منطق و بنیان علمی فعالیتهایش و... استالین و کمیته مرکزی مصرانه خواستار گسترش مباحثات علمی بودند.

سوزان ایزنهاور ضد کمونیست دیگری در بررسی ای از همین کتاب با وجود حمله به استالین، می پذیرد که «حکومت استالین به درستی نقش دانشمندان و کارشناسان فنی را درک و شدیداً در پی آن بود که ثمرات کشفیات و پیشرفتهای علمی و فنی را در اولین کشور سوسیالیستی در جهان در خدمت گیرد.»

از جان گذشتگی کمونیست ها

«در مورد فداکاری و از جان گذشتگی کمونیست ها، به علت اینکه تعداد کثیری از معتقدین به کمونیسم در وهله اول با نیت خیرخواهانه و عدالت طلبی به احزاب کمونیست کشیده میشوند در این مورد مخصوصاً افراد در جوانی که فداکار و ساعی اند، اما در مجموع و بطور کلی افرادیکه جداً مزین و آراسته به صفات خوب یاد شده باشند، یا در همان اول کار جان بر سر هدف از دست میدهند و یا از کمونیسم می برند.»

در اینجا آقای بارز از یک ضد کمونیست، به یک بی وجدان بدل میشود. این که در هر تشکل کمونیستی تعدادی حتی در سطح رهبری آن در جوانی یا پیری تسلیم طلب و خاین و سیاست گریز میشوند واقعیت داشته و از ظهور مارکسیزم تا کنون چنین بوده و تا طبقات و مبارزه طبقاتی باقیست، چنین خواهد بود. ولی آیا از سالهای دور تا امروز، جریان اصلی در جنبش کمونیستی کشورها همین روال را داشته است؟ آیا هم اکنون «فداکاری و از جان گذشتگی کمونیست ها» « در وهله اول» و وهله آخر در نقاط مختلف دنیا او را شرمنده نمی سازد؟

تاریخ پیکار کمونیستها در دنیا سیلی های سختی بر روی نعیم بارز و امثالش میکوبد.

اگر صحیح است که همه کمونیست های «آراسته به صفات خوب» در روسیه تزاری در سایبریا جان می دادند یا «از کمونیسم می بریدند»، پس چگونه مبارزه ادامه یافت و انقلاب اکتبر پیروز شد؟
حزب کمونیست چین در یک برهه از تاریخش به اثر خیانت چانکایشک صد در صد نیرویش را در شهرها و نود درصد را در روستاها از دست داد یعنی خون تقریبا تمام کمونیست های «با نیت خیرخواهی و عدالت طلبانه و جداً مزین و آراسته به صفات خوب» به زمین ریخت و عده ای هم ترسیده و ناامید شده و «از کمونیزم بریدند» ولی چطور شد آقای بارز که حزب دوباره برخاست، تجاوزکاران جاپانی و دولت چانکایشک را بیرون رانده و 22 سال بعد با دادن میلیون ها قربانی به پیروزی رسید؟
و همینطور است در ویتنام، البانیه وغیره که خورشید سوسیالیزم در آنها تابیده بود. چرا با آنکه خون ملیونها «افراد آراسته با صفات خوب» سرزمین چین و ویتنام وغیره را نمناک ساخت، میلیونهای دیگر «درس» نگرفته با طرد تسلیم طلبی و ارتداد، راه شهیدان را ادامه دادند؟ یعنی بنابر تئوری آقای بارز، چرا نه خلاص شدند، نه هراسیدند و نه از کمونیزم بریدند؟ دلیل اش را نعیم بارز هم درک می توانست اگر روحیه ی کمونیست ها را در آئینه ی خود یا مرتدان و بزدلان نمی دید. دلیل اش اینست که از فواره زدن خون هر کمونیست، هزاران دیگر می بالند و به پیروی و انتقام از او سوگند می خورند زیرا کمونیزم را تنها راه شکستن زنجیرهای امپریالیزم و ارتجاع مذهبی و غیرمذهبی می دانند. یک کمونیست از همان نخستین روز مبارزه حسابش را با شکنجه و مرگ تصفیه می کند چرا که میداند در راه برکندن کوه امپریالیزم و ارتجاع در کشورش گام می گذارد که طاقت فرساترین مرارتها و شکنجه و مرگ در کمین اش خواهند بود.

و باز هم خلاف تز آقای بارز اکثر کمونیست های انقلابی مخصوصاً تحت رژیم های اختناقی مذهبی و غیرمذهبی، جوانی و پربارترین سالهای زندگانی شان را یا در شکنجه و زندان و یا دشوارترین شرایط به سر کرده اند اما تا پیری و تا مرگ «فداکار و ساعی» و به آرمان کمونیستی وفادار مانده و یک جهت اصلی مبارزه شان علیه ارتداد، خیانتکاری، تسلیم طلبی و سازشکاری بوده است. کمونیستها مصداق واقعی «ققنوس» اند که از خاکسترش ققنوس های دیگر بر میبالند. نمیخواهم از صدها هزار کمونیستهای اندونیزیا بگویم که در کودتای سوهارتو نوکر امریکا به شهادت رسیدند؛ یا از کمونیستهای ترکیه که هزاران تن شان در زندانها یا در میدانهای نبرد توسط دولت وابسته به امپریالیزم جان باختند؛ یا دهها هزار کمونیست چیلی که توسط کودتاچیان وابسته به «سی آی ای» سلاخی شدند؛ یا هزاران کمونیست عراقی که به دست صدام سر به نیست شدند؛ یا از کمونیستهای کلمبیا، فلیپین، پیرو که هم اکنون با دولت های تحت حمایه ی امریکا در پیکار اند؛ یا از کمونیستهای هندوستان که هر روز خون دسته دسته از آنان چه در شکنجه گاهها و چه در روستاهای دور افتاده توسط «بزرگترین دموکراسی جهان» به زمین میریزد. تعدادی از این کمونیستها و صدها هزار همزنجیر شان در آسیا، امریکای لاتین و افریقا ممکن است در «همان اول کار جان بر سر هدف از دست» بدهند، ولی این، اراده ی رفیقان شان را در انتقام راسختر و بیرق سرخ شان را پر افتخارتر ساخته و می سازد و مبارزه ادامه می یابد و به این ترتیب، تمنا و دعای شما و همه ضد کمونیست ها را برای «بریدن از کمونیزم»، به خاک برابر می کنند.

بلی از آنان نمیگویم زیرا شما را نویسنده ای صادق و واقعگرا نمی یابم که در نوشتن "نقد"، در برابر شکوه صلابت کمونیست ها، خود را کوچک احساس نموده و دست تان بلرزد که مقاومتهای حماسی آنان را سبکسرانه کتمان نمایید. ولی جهت رد بهانه ی "بیخبری" و "نا آشنایی" شما، اشاره ای گذرا به کمونیستهای ایران دارم که در همسایگی ماست و همزبانیم. اگرچه مشکل است باور کرد که خبر ایستادگی افسانوی آنان در زیر شکنجه و در لحظه ی اعدام در زمان شاه و رژیم اسلامی، چشم و گوش تان را متاثر ننموده باشد ولو خود را به کوری و کری زده بوده باشید.

حزب توده ایران پیش از خیانت رهبرانش در اوایل جمهوری اسلامی را می شناسید؟ خسرو روزبه و گروه افسران آزادیخواه وابسته به این حزب را شنیده اید که وقتی از آنان خواسته شد تا با نوشتن ندامت نامه ای، خود را از مرگ برهانند، چه گفتند و چه نوشتند؟ نام « چریکهای فدایی خلق ایران» را که پیروزی انقلاب ایران عمدتاً مدیون فداکاریهای این سازمان و مجاهدین خلق بود، شنیده اید؟ نامهای مسعود احمدزاده، حمیداشرف، احمد خرم آبادی، مرضیه احمدی اسکویی، بهروز دهقانی، سعید سلطانپور، مهرنوش ابراهیمی، همایون کتیرایی، علیرضا نابدل، بیژن جزنی، حمید مومنی، خسرو گلسرخی و... به گوش تان خورده است؟ اینان و هزاران تن دیگر از شهدای جنبش کمونیستی ایران از سالهای 1340 تا کنون، فرزندان کبیر ایران به شمار میروند آقای بارز که اغلب آنان «در همان اول کار جان بر سر هدف» ندادند بلکه پس از سالها پیکار مخفی با آنکه به مراتب بیشتر از من و شما درس و کتاب خوانده و نوشته و ترجمه کرده و امکان زندگی مرفه و پرنشاط و فرحت را داشتند، بر همه چیز پشت پا زدند، از شکنجه و اعدام نهراسیدند تا خلق را از زنجیرهای شاهی و شیخی برهانند. اگر دولت در دست پاک و توانای آنان می افتاد، ایران، پیشرفته، و پشت جبهه مطمئن انقلابیون جهان میشد و افغانستان بخت برگشته ی ما هم از زهر و کثافت گروههای بنیادگرا و روشنفکران مزدور رژیم ولایت فقیه در امان می بود. به راستی چشم پارگی ای خاص میطلبد که آ ن پرومته ها را با اعظم دادفر، اسحق نگارگر، رنگین دادفر سپنتا، واصف باختری، رزاق روئین، سیماسمر، سرورآذرخش و... که به قول لنین همچون فواحش هر روز مشتری عوض میکنند، سنجید و نتیجه گرفت که «از کمونیزم می برند.»

در گزینش نمونه هایی از حماسه های مبارزان زیر ساطور ولایت فقیه، انسان در میماند که اولتر کدام را بیاورد. آقای بارز از کشتار هزاران زندانی سیاسی در تابستان 1367 توسط رژیم خمینی چیزی خوانده اید؟ میدانید که دژخیمان اسلامی از اسیران کمونیست می پرسیدند "بر سر موضع خود هستید؟" و چون جواب مثبت می شنیدند، آنان را هماندم تیرباران می کردند و بدینگونه، هزاران کمونیست ایرانی در برابر جلادان «نه» گفتند، از «کمونیزم نبریدند» و با نثار خون خویش، به سهم خود برای هزار و یکمین بار در تاریخ سنتی از روحیه کمونیستی به جا گذاشتند که تابنای کمونیزم در کل گیتی بی رهرو نخواهد ماند. خوشبختانه جنبش کمونیستی ایران و عده ای از بازماندگان کشتار 1367 ، گزارش گوشه هایی از این یکی از هولناکترین جنایات قرن بیست را — که رسانه های بورژوایی آن را تقریبا مسکوت نگهداشتند — منتشر ساختند که کمترین اثر آگاهی از آن بر یک فرد شریف و بی غرض و مرض، برانگیختن احترام عمیق او به ایستادگی اعجاب انگیز کمونیستهاست. اما باز هم آفرین شما آقای بارز که به خود جرئت می دهید جانبازی شگفت انگیز کمونیست ها را ملوث نموده و لاقیدانه نتیجه میگیرید که «تعداد کثیری» از آنان اگر «در همان اول کار جان بر سر هدف» از دست ندهند بعداً «از کمونیزم می برند.» این، اهانتی زشت و هرزه به زشتی و هرزگی زبان «سی آی ای»، جمهوری اسلامی و جنایتکاران وطنی به میلیونها کمونیست شهید و اسیر و در حال رزم ایران و جهان می باشد.
باری، سزاوار ترین راه تنبیه شما و همه مفتریان ضدکمونیست، تشدید مبارزه با امپریالیزم و سگهایش است.
فکر میکنم در رد تئوری آقای بارز، دور رفتم. مدتیست که نامه ی فاطمه سعیدی (مادر شایگان) در سایتهای متعدد انتشار یافته است. او شیرزنی است که همراه فرزندانش به «چریکهایی فدایی خلق ایران» پیوست و از بوته زندان و شکنجه و بخصوص آگاهی از شهادت سه پسرش سرفراز برآمد و عزمش در ادامه مبارزه آهنین تر گردید. او در نامه ضمن افشای سایر اتهامات منتشره در سندی از «واواک»، به دفاع از حمیداشرف از رهبران جانباخته ی چریکها برخاسته که در سند، «قاتل» دو فرزند نوجوانش معرفی می شود.

از دید نعیم بارز، فاطمه سعید اگر نه سالها قبل، این روزها باید از کمونیزم می برید یا کم از کم شعله ی امید و مبارزه اینچنین در دلش زبانه نمی کشید. نامه او لگدی است بر دهان یاوه گویان ضد کمونیست. آیا نعیم بارز آن را خواهد خواند؟ آیا با خواندن آن از تعمیم تئوری ارتجاعی اش بر تمام کمونیستها دچار خجلت خواهد شد؟

گواه درخشان دیگر، اشرف دهقانی است. حکایت او را در اروپا از هر ایرانی نسبتاً آگاه که بپرسید برای تان بازگو خواهد کرد. او را در زندان به دیدن طشت های خون برادرش و رفیقانش بردند و از اعمال هیچ شکنجه ای ساواکی دریغ نکردندتا او را بشکنند ولی اشرف با ایمان پولادینش بر دشمن غلبه کرد و با نقشه ی سازمانش توانست از زندان فرار کند؛ با استیلای رژیم خمینی، نخستین انقلابی کمونیست بود که مبارزه مسلحانه را یگانه راه نبرد برضد آن اعلام داشت و سازمانش را در این مسیر رهبری کرد؛ ولایت فقیه تشنه به خون، نزدیکترین عزیزان منجمله خواهرش را به شهادت رسانید؛ کتاب پر آوازه اش «حماسه مقاومت» در پروراندن و تقویت اراده مبارزاتی انقلابیون میهن ما نیز اثر والایی داشته است. اشرف دهقانی کماکان الهامبخش و تسخیر ناپذیر، علیه رژیم خون و خیانت ایران می رزمد.

من عمداً از دو شخصیت بالا یاد کردم زیرا در افغانستان ما خیلی بیشتر از ایران زنان «عاجزه» و ماشین بچه آوردن انگاشته میشوند.

در غیر آن باید دانست که «آسمان غمزده ی» ایران پر از این ستاره هاست و روزی رسیدنیست که بسان گرز آتشینی درآمده و تومار رژیم ملایان جانی را درنوردند.
از رهبران و اعضای سازمان های مختلف «شعله ای» نظیر اکرم یاری، بشیر بهمن، داوود سرمد، مجید کلکانی، انیس آزاد، الله دادکلکانی، حیدر لهیب، داکتر کاظم دادگر، نادر، محسن، داوود، داکتر صمد درانی، انجینیر اکبری، داکترفیض احمد، انجینیر دلاور بریالی، فتاح ودود، و... که در جریان جنگ ضد روسی به دست روسها یا عمال پرچمی و خلقی و یا تروریست های بنیادگرا چه در پولیگونهای پلچرخی و چه در میدانهای نبرد به شهادت رسیدند خبر دارید؟ خبر دارید که عده ی زیادی از آنان که مرگ را بر همکاری با رژیم پوشالی ترجیح دادند به اعدام یا حبس های طولانی محکوم شدند؟ میدانید که گلبدین، مسعود، ربانی، سیاف، خلیلی و غیره جانیان بیمار، از نزع «شعله ای» ها زیر شکنجه حظ میبردند، اما بسیاری از این دلاوران «شعله ای» به روی آنان تف می انداختند تا غیر از نشاندن داغی در دل مزدوران «سی آی ای» و رژیم ایران، کمتر درد بکشند؟ خبر دارید که آنان می توانستند با انعطافی در برابر رژیم پوشالی یا جلادان بنیادگرا، جان خود را نجات دهند اما مرگ را بایسته تر از زندگی به آن قیمت دانستند؟

لنین در اولین دیدار با میخائیل ویلونوف کارگر 26 ساله چنان مجذوب خصال و آگاهی او شد که به گورکی نوشت: «رفیق میخائیل ضامن پیروزی انقلاب سوسیال دمکراسی در روسیه است.»

و امروز صرفنظر از وجود جنبش های بزرگ و رزمنده کارگری و روشنفکری در ایران، تنها ایستادگی کوه مانند اسیران انقلابی در قتلگاههای ایران و حضور الهامبخش فاطمه سعیدی ها و اشرف دهقانی ها کافیست که آدم به پیروزی سوسیالیزم نه فقط در ایران که در کل سیاره ی ما مطمئن شود و دریابد که با وجود استیلای خیانت در روسیه و چین و دیگر کشورهای سابقاً سوسیالیستی و بحران در جنبش مارکسیستی، کمونیست ها از پا نه نشسته و از کمونیزم نمی برند.

شما آقای بارز از روی چه و کدام تجربه حکم صادر می کنید که اینان اگر زنده می ماندند همچون نگارگر، رنگین سپنتا، اعظم دادفر، واصف باختری و دیگر خاینان و مرتدان، از کمونیزم بریده و با کاسه لیسی امپریالیزم و بنیادگرایان تن به پستی می سپردند؟ پیدایش مشتی مرتد و خاین بین صدها و هزاران انقلابی، امری عادی و مفهوم است. اما برچسب شما به همه ی کمونیست ها، غیر از احساسات ضد کمونیستی، گواه درماندگی شما در تعلیل «فداکاری و از جان گذشتگی کمونیست ها» ست: از یکجانب «فداکاری و از جان گذشتگی» کمونیست ها را نمی توانید صد در صد نادیده بگیرید ولی از جانبی وظیفه مقدس خود می دانید تا این شکوهمندترین جوهر انسانی در کمونیست ها را، "احساسات جوانی" و ناپایدار نشان دهید که اگر «در همان اول کار جان بر سر هدف» از دست ندادند، سن و سالدار که شدند، «فداکار و ساعی» باقی نمانده و از کمونیزم می برند!

این «استدلال» وقیحانه و ناشیانه زمانی می توانست برای لحظه ای قابل تامل باشد که گذشته از اهتزاز پرچم کمونیستی در نیپال و صفیر گلوله های کمونیست ها در پیرو، فلیپین، کلمبیا، کردستان، هندوستان، در پنج قاره، در همان فرانسه و حتی در افغانستان، از مبارزه کمونیست ها خبری نمی بود.

این پرسشها را نیز باید جواب بدهید که بر مبنای قانون شما هم اکنون تعداد افراد «بریده از کمونیزم» در کشور ها بیشتر است یا کمونیست هایی که بریدن از کمونیزم و پیوستن به ضد کمونیزم را فحشای سیاسی میدانند؟ و معیار شما چیست که کمونیست های جهان چگونه زندگی خود را وقف پیکار می کردند یا کنند و چگونه مقاومت می کردند یا کنند تا حکم ضد کمونیستی تان را، دروغ، غرض آلود و نانجیبانه اعلام بفرمایید؟

«فداکاری و از جان گذشتگی کمونیست ها» جنبه ی بزرگ دیگر هم دارد که نعیم بارز در نوشته اش آن را مسکوت می گذارد:

افراد القاعده، حماس، حزب اله، طالبان وغیره که خود را منفجر می سازند تا فاشیزم مذهبی بر کره ی زمین مستقر و آقای اسامه یا ملاعمر، امیرالمومنین شود، این دلگرمی و ایمان را دارند که با رفتن به بهشت اجر اش را می گیرند. تروریست های مذهبی در هر عملیاتی، گذشته از آنکه چقدر کور و ضد انسانی و «ضد اخلاقی» اند، وارد نوعی معامله گری با خدا میشوند. آنان با احساس ترس و بیچارگی مقابل خدا و متولیانش در زمین و وعده حور و غلمان در آخرت، تقدیر بی بر و برگشت و در عینحال میمون شان را بمب بستن به خود می بینند. این نمودار روحیه ی «فداکاری و از جان گذشتگی» برای توده ها نیست. هدف غایی بنیادگرایان (احیای استبداد قرون وسطایی در جامعه)، روحیه «فداکاری و از جان گذشتگی» آنان را ضد توده ای، منفور و خون آلود ثابت میسازد.

حتی انشتین گفته است: «نهایت فرومایگی است اگر رفتار آدمی منحصر به ترس از تنبیه یا امید به پاداش باشد.» و این «فرومایگی» را کمونیست ها ندارند. کمونیست ها در راه مردم جان می‌بازند بدون امید پاداشی در دنیای دیگر. از قهرمانان شهید چریکهای فدایی امیر پرویز پویان، در رد نظر داستایفسکی که اگر خدا نمیبود هر کاری روا بود، نوشت: «هستند کسانی که اگر خدا هم نباشد هر کاری را روا نمیدانند.» و کمونیست ها متعهد به همین اصول اخلاقی و معنویت انقلابی اند، اصولی که بدون «چشمداشت» به "اجر" و ترس از قدرتی بالا سر، بر آینده نگرترین، عادلانه ترین، جامع ترین و انسانی ترین بنیاد استوار میباشد.

آقای بارز تصور نکنید که کمونیست ها را "خطاناپذیر" می دانم. من به این که اکثر کمونیست ها تا آخرین دم «فداکار و ساعی» مانده و «از کمونیسم نمی برند» و به رد چند بهتان ضد کمونیستی پرداخته ام و نیز این که نباید به غلظت زبان کثیف آدمکشان خاین مذهبی، اخلاق کمونیست ها را با مثال آوردن از میهنفروشان پرچمی و خلقی، آلوده و ضد انسانی جلوه داده و از «اثرات منفی اخلاقیات کمونیستی در افغانستان» گپ بزنید که چنانچه گفتم دلربایی برای بنیادگرایان است با وصف قیافه گیری «مخالفت» با آنان.

به نوبه خود می توانستم از برخورد شما به کمونیست های مشخصاً افغانستان استقبال نمایم طوری که به معنای آب ریختن به آسیاب امپریالیزم و سگهایش نباشد. کاش شما به اندازه یک صدم ضدیت با کمونیست ها، نسبت به امپریالیزم و چاکران بنیادگرا و غیربنیادگرای آن خصومت می داشتید تا انتقادات تان، واقعبینانه، شریفانه و از زاویه ای ضد امپریالیستی و ضد رژیم ایران و پادوان می بود.

به نظر من جا داشت بر انقلابیون افغانستان بشورید که:

  • چرا به جای حرافی پیرامون هر مسئله ی بی ربط یا بی فایده در اقصی نقاط جهان، به انتقام گیری از رفیقان شان که توسط باندهای گلبدین، سیاف و ربانی به شهادت رسیده اند، برنمی خیزند ؟
  • چرا عده ای بدون تحلیل همه جانبه، قسمی به کار علنی پرداختند که به جای تحرک بیشتر مبارزه و بسیج و سازمان دادن نیروها برای سختترین اوضاع، خود را به دشمن شناساندند؟
  • چرا برخی از آنان در رسانه ها طوری خنثی و سرکاری پسند ظاهر میشوند که به جای استفاده انقلابی از رسانه ها ، در آخرین تحلیل رژیم از آنان استفاده می برد؟
  • وقتی تعدادی هر چند انگشت شمار از آنان زیر نام استفاده از شرایط علنی و «آزادی مطبوعات»، به آرامی در دامن رژیم می خزند، چرا دیگران به این تبانی و تسلیم برخوردی درخور نمی کنند؟
  • چرا بین انقلابیون مارکسیست هنوز زننده ترین برخوردها به زن و مسایل مربوط به زن حاکم است؟
  • چرا بعضی از "شعله ای" ها به سبب ایمان رفتگی، حج کرده و با جبن کراهت انگیزی، «الحاج» را پیشوند نام شان ساخته اند؟
  • چرا تعداد زیادی از فرهنگیان با گذشته‌ی چپ و انقلابی، خود را به رژیم فروخته و در برخورد با قصابان مذهبی لحنی بی ضرر و بی خاصیت را اختیار کرده اند؟
  • چرا شماری از مدعیان انقلابی بودن، آنقدر بی غرور میشوند که به خاطر دریافت مقداری معاش بالاتر، به استخدام عوامل نامی«سی آی ای»، خادی و جهادی در می آیند؟
  • چرا به گستراندن و سیادت مارکسیزم بر جنبش اعتنا نشده و به ایجاد احزابی با برنامه ها و سیاست هایی عقب مانده که مرتجعان را نمی رنجاند، دست زده اند که جز خدشه دار ساختن وقار سیاسی "شعله ای" ها هیچ سودی ندارد؟
  • چرا "شعله‌ای" هایی در دام ننگین ناسیونالیزم و قوم‌پرستی افتاده و به بهانه‌های مضحک، از این و آن فاتح تاریخی یا تبهکار "قومی"، مستقیم یا غیرمستقیم هواخواهی میکنند؟
    و...

اما شما آقای بارز که امریکا را منجی و ملجا می پندارید و با حرکت از ضد کمونیزم ملهم از امپریالیزم، خونخوران جهادی و طالبی و ولایت فقیه، به کسانی که ایرادات فوق بر آنان وارد اند، تهنیت نگفته، آنان را کف زنان نخواهید ستود که: به به! در چه راه عاقلانه ای قدم نهاده اید، پیشتر بروید و از کمونیزم ببرید و مثل نگارگر و اعظم دادفر و سپنتا و..."منور" شوید که هم چوکی به روی تان لبخند زند و هم دالر و هم اقامت دایمی در غرب؟
بقیه ی نوشته ی نعیم بارز قابل اعتنا نیست چون بازهم میهنفروشان پرچمی و خلقی را «کمونیست» نامیده و آنگاه به انتقاد از «اخلاقیات» آنان نشسته است. از ان جمله:

«تجربه نشان داده است از آنجائیکه کارگرها چندان گوش به تبلیغات فرا نمی دهند و خصایل به اصطلاح انقلابی در آنها پدیدار نمی شود بناً عشق به انترناسیونالیسم پرولتری به شکل پرستش و عشق به قدرتهای کمونیسم جهانی چون شوروی سابق، چین، ویتنام و کوبا تجلی می یابد. آنهائیکه شعار طرد ناسیونالیسم تنگ نظرانه را در همه جا سر می دهند در عمل مداح بد پرست شوونیسم و ناسیونالیسم عظمت طلبان روسی، چینی، ویتنامی وغیره شده اند، و نسبت به منافع ملی خود به بی تفاوتی نگریسته اند.»

اگر این افترا و دروغبافی به سبک یک ضد کمونیست مریض نباشد، میتوانید از یک حزب انقلابی مارکسیست نام ببرید که با درکی پرچمی و خلقی وار از انترناسیونالیزم، "مداح بت پرست" روسیه، چین وغیره بوده باشد؟ آیا " بت" احزاب کمونیست فلیپین، نیپال وامثال آنها، روسیه می باشد یا چین؟ و آیا این احزاب به سبب آشتی ناپذیر بودن با امپریالیزم امریکا " به منافع ملی خود به بی تفاوتی نگریسته اند" یا به سبب برچیدن بساط فئودالیزم ؟
واقعا چه زیباست آقای بارز، شما با امریکا خواهی و سلطنت طلبی تان مدافع درخشان " منافع ملی" هستید ولی کمونیستهای نیپال که رژیم شاهی فئودالی وابسته به امپریالیزم را به مزبله ی تاریخ می فرستند، "بی تفاوت به منافع ملی" اند!

یا

"حزب معیار همه ارزشهاست و اخلاق منتج از آن به مرور زمان عضو حزبی را تبدیل به موجود بی اندیشه و بی فکری می کند که یکروز کمونیست باشد و روز دیگر دیموکرات و بالاخره مسلمان و مجاهد، بدون آنکه از خیانت و به زندان افگندن و کشتار هموطن خود و از گذشته خود شرمسار باشد."

اگر آقای بارز میهنفروشان پرچمی و خلقی و ستمی و مرتدان شعله ای را مدنظر می داشت، هرکه میتوانست با او موافق باشد که بلی خاینان مزبور بیشتر از آن شرفباخته اند که از پشک بنیادگرایان و "سی آی ای" شدن شرمسار باشند. ولی یک شرمساری کلان هم شامل حال خود اوست. شرمساری از مقاومت کمونیست های در زنجیر یا بی زنجیر دنیا که با شعار "زنده باد کمونیزم" به استقبال هر دشواری و شکنجه و مرگ می روند اما سر خم نمی کنند. درست است آقای بارز؟ مگر با نهادن انقلابیون و فواحش سیاسی در یک پله ترازو، در برابر خروش و خون کمونیست های هند، ترکیه، پیرو، ایران و...احساس زبونی و شرمساری می کنید؟

اما آخرین جمله مقاله:

«هیچ کشوری به اندازه کشور ما در این عصر مدنیت ویران و به فساد گوناگون غرق نشده و معلوم نیست که سرنوشت این ملک و ملت چه خواهد شد؟»
نه، شما چندان راه گم کرده نیستید؛ شما با حفظ "نظام"، سرنوشت "این ملک و ملت" را می خواهید کماکان در دست گروههای اسلامی و صاحبان امریکایی آنان باقی بماند. لیکن مارکسیست ها با توجه به این حرف لنین که وقتی یک وضع توهمات اجتماعی بار میآورد، بهترین راه رستن از آن تغییر خود وضع است، راه خروج را در برانداختن "نظام" مافیایی و حامیانش میدانند. و اینست فرق ماهوی دیگر بین اخلاق شما و اخلاق کمونیست ها!

پاسخ انتقادات تان بر پرچمی ها و خلقی ها را باید از آقای مصطفی ظاهر به وکالت از گلابزوی، کبیر رنجبر، علومی و ... دریافت نمایید به ضمیمه دعوتنامه ی عضویت در «جبهه ملی». راستی ، شما با امریکا گرایی و ضد کمونیزم حاد تان چه مشکلی برای مع الخیر پیوستن به «جبهه ملی» دارید؟

این پرسش از شما و امثال شما آقای بارز بجاست زیرا شما با خلط کمونیست‌ها با خاینان به کمونیزم و نفی محقق وار و سیاف وار نقش سترگ کمونیست‌‌ها در تاریخ نبردهای ضد امپریالیستی و ضد ارتجاعی در گذشته و امروز، سرانجام به همان جایی سقوط می کنید که مصطفی ظاهر با غوطه زدن در آن، روسیاهی تازه‌ای برای کلیه ضد کمونیست‌های "دموکرات" مآب کمایی کرده است.

پایان

1- آقای بارز عضویت در «جبهه ملی» را عار نمیداند زیرا مصطفی جان ظاهر حضور پر تلالویی در آن دارد و او در تقبیح این همدستی خاینانه ی شهزاده با میهنفروشان اخوانی، پرچمی و خلقی کلمه ای ننوشته است.

2- جناب بارزدر نوشته « دوران غرور آفرین محمد ظاهر شاه!» به یاد خربوزه خوریها و چراغهای سبز و سرخ در چمن حضوری و رسم گذشت از برابر ذات ملوکانه می افتد که بسیار رقت انگیز است. وقتی یک روشنفکر فرانسهنشین، دوره ظاهرشاه را تلایی تصویر کند، طالبان قرون وسطایی و اربابان پاکستانی و عربی شان چرا از این ادعای دردناک بشرمند که در دوره طالبان در افغانستان چنان امینت حاکم بود که به تلا و الماس بر سرک افتاده هم دست دزدی دراز نمیشد؟

3- جناب بارزدر نوشته « دوران غرور آفرین محمد ظاهر شاه!» به یاد خربوزه خوریها و چراغهای سبز و سرخ در چمن حضوری و رسم گذشت از برابر ذات ملوکانه می افتد که بسیار رقت انگیز است. وقتی یک روشنفکر فرانسهنشین، دوره ظاهرشاه را تلایی تصویر کند، طالبان قرون وسطایی و اربابان پاکستانی و عربی شان چرا از این ادعای دردناک بشرمند که در دوره طالبان در افغانستان چنان امینت حاکم بود که به تلا و الماس بر سرک افتاده هم دست دزدی دراز نمیشد؟

4- پس ازاشغال افغانستان، رسانه هاي بيشماري به وجود آمدند و امريکا و ر‍‍‍ژيم دست نشانده،‌ آزادی‌مطبوعات در کشور را در جهان منحصربه فرد مي خوانند! واقعا رسانه ها "آزاد" اند به شرط توجيه حضور نيروهاي اشغالگر، "نظام موجود"، و حتی الوسع نوشتن عليه طالبان بدون نام بردن از جنايتکاران جهادی.

5- یک نفر باید مبلغ کم مزد "سی آی ای" یا احمق به طاقت دو باشد که خیال کند امریکا با اضافه از 700 پایگاه نظامی به ارزش پولی 700 بیلیون دالر و حدود دو و نیم ملیون پرسنل نظامی و صدها هزار عمله در سراسر جهان، نه به خاطر آقایی بلکه تامین صلح در جهان فعال است.

6- بنیادگرایی اسلامی گرایش عمیقاً ارتجاعی، ضد دموکراتیک، ضد زن و طرفدار فئودالیزم و سرمایه‌داری ست و به هیچوجه از منافع کارگران، دهقانان، بینوایان و خرده بورژوازی فقیر نمایندگی نمی‌کنند. بنیادگرایی اسلامی اگرچه بنابر ساخت اقتصادی- اجتماعی کشورها از هم متفاوت اند، اما از نظر ایدئولوژیک و سیاسی با هم مشابه می‌باشند. حراست از مالکیت خصوصی، استثمار و سرمایه‌داری، و دشمنی خونی با کمونیزم وعدالت اجتماعی، بنیادگرایی را با امپریالیزم و ضد کمونیزم پیوند می‌دهد. : آدمکشان طالب و جهادی علاوه بر آنکه مخلوق امپریالیزم و "آی اس آی" وآلت اجرای مقاصد آنها اند، رشته ی کلفت دفاع از سرمایه داری و فئودالیزم، انان را با امپریالیزم دو روح در یک بدن می سازد. کشمکش امروزی "استقلال طلبانه"ی طالبان، فردای وصلت دوباره با امپریالیزم و تشدید ستم و استثمار وحشیانه بر مردم را در پی خواهد داشت. نیروهای طرفدار سرمایه داری نه از امپریالیزم خواهان طلاق اند و نه امپریالیزم میخواهد آنها را عاق کند هرچند هم گاهی به نزاع گرم با هم کشانده شده باشند. نزاع آنها در تحلیل نهایی نزاعی خانوادگی است.

ترتسکیست ها و هر نیروی دیگر که طالبان تا مغز استخوان مرتجع و آزادیکش را "ضد امپریالیست" و درخور پشتیبانی می دانند هم به چشم مردم خود و هم به چشم مردم افغانستان عملاً خاک می پاشند. بنیادگرایان با گرفتن اندک امتیازاتی اماده ی هرگونه معامله ی خاینانه با امپریالیزم و شرکت درهر دولتی فاسد تر و جنایتکارتر از خود شان اند. واهمه آنان از استقلال در این سخن برادر مسیحی شان اسقف "کستادیو الوم پریرو" هویداست که وقتی موزامبیک هنوز مستعمره پرتگال بود به زبان راند: «مردم موزامبیک نباید استقلال بخواهند زیرا این فقط به کمونیزم می انجامد؛ آزادیها تامین شده و حقوق مردم مورد احترام است و کوشش میشود رفاه و پیشرفت اجتماعی همه افراد تامین شود.»

7- مارکسیزم، "مطلقیات اخلاقی" کانت را هم دایر براینکه مثلاً دروغ گفتن و قتل و براندازی دولتی ضد مردمی همیشه و برای همه و درهر زمان و مکانی غیر اخلاقی و غلط است، واهی ثابت نمود. چرا و چطور ممکن است قتل برای دفاع از خود یا دیگری، دروغ در برابر دشمن و به سود امری انقلابی و مردم، و براندازی دولتی فاسد و استثمارگر و مستبد، "غیر اخلاقی" و "بد" باشد؟

به همین نحو مسخره بودن این وجیزه داکترش. ن. حق شناس از مفتیان بنیادگرایان وطنی نمایان است که در کتابش "تحولات سیاسی جهاد افغانستان" فرموده:

"اصولاً فطرت و سرشت آدمی معجون مرکبی است که حرص و آز، خودخواهی و نفس، صواب و خطا، همه در مایه خلقت آن عجین است. و هرگاه این دیو سرکش و وحشی، با تربیت اخلاقی و ریاضت نفسانی رام نگردد، مرکوب خود را به بیراهه میبرد و خطرات و لغزش هائی را ببار می آورد. سلطه بر نفس و رهایی از افسون و کشش جهان مادی کار سهل و ساده ای نیست. و ظرفیت و استعداد و تربیه و ریاضت خاصی میخواهد تا از خطرگاهها به سلامت بگذرد و از شرغولان آدم روی در امان بماند."

"نظریه پرداز" جهادی اگر اخلاق بورژوا— فئودالی نمیداشت باید دروغ نمی گفت و"فطرت و سرشت" جانورمنشانه و مستی "دیوهای سرکش و وحشی" را فقط و فقط در درون خود و سرورانش ربانی، سیاف، قانونی، محقق، عبدلله، محسنی، خلیلی، دوستم، اسماعیل، عطا محمد و ... می دید و ذات پلید "قیادیان" جنایت پیشه ی جهادی این "غولان آدم روی" را به همگان تسری نمی داد و به "آدمی" به طورکلی توهین نمی کرد.

و هکذا اگر دل و روده ی شاعربدمسلک در تسخیر "دیو سرکش و وحشی" جهادی نمی بود، نمی سرود و آوازخوان مشهور و با شعورجهادی، آن را با آهنگ و صدای گیرایش نمی خواند که "گر جهنم ساختم / فردوس هم می سازمت / آخر خودم می سازمت". چرا که مردم به دست خود غسل حمام خون نکرده و خانه و کاشانه را بر سرشان ویران و "جهنم" نمی سازند. و اگر شاعر در مقام سخنگویی از اراذل جهادی برآمده باشد— که برآمده است —، بداند که خون آشامان نامبرده هرگز به فرشتگان مرهم گذار زخم های وطن و مردم ما بدل نخواهند شد.

8- کمونیست ها با درک کنه آموزش مارکس و لنین بر آن اند که اگرچه هدف وسیله را توجیه می‌نماید، اما وسیله‌ باید طوری انتخاب گردد که توسل به چیزی اخلاقاً مرجحتر از آن مقدور نباشد.

9- و ملت ما چقدر باید شوربخت، سیاهروزو فلک زده باشد که از جناب ملا عمر فرمان برد، "امیرالمومنین"ی خونخور که بدتر از سقوی ها دشمن قسم خورده ی علم و فرهنگ است.

10- آقای بارز، با دیدن این حرفها مرا به دین ستیزی و ندیدن نقش مترقی برخی روحانیون در ادیان مختلف متهم نسازید. به گمان من در حال حاضر دین ستیزی در افغانستان، انارشیزم نه بلکه لاابالیگری سیاسی و فرار از کار جدی ( دفاع سرسختانه از سکولاریزم ومتحد و متشکل ساختن ستمدیدگان از هر دین و قوم و زبان برضد امپریالیزم و چوبدستهایش و واژگونی آنان) است. آموزش لنین پیرامون برخورد کمونیست ها به دین صراحت دارد.

و انکار نقش مثبت روحانیون در مبارزات کارگری و رهایی بخش در برخی کشور ها، همانقدرکوردلی و غیرواقعبینانه می باشد که انکارانکیزیسیون، ضدیت کلیسا با علم و همکاری آن با فاشیست ها و انکارجنایتهای بنیادگرایان در افغانستان و ایران و سایر کشورها؛ وهمانقدر احمقانه و نازیستی است که انکارهالوکاست به سبک احمدی نژاد.

11- ايجاد احزاب بنيادگراي حماس و حزب اله و غيره در فلسطين، لبنان و الجزاير و ديگر کشورهاي عربي توسط اسرائيل و امريکا عليه نيروهای مترقي و سکولار.

12- در این میان نظریه پرداز رژیم ایران داکتر کریم سروش که رهبرش خمینی فرموده "اینهایی که زیربنای همه چیز را اقتصاد میدانند، انسان را حیوان میدانند... الاغ هم زیربنای همه چیزش اقتصادش است"،
میگوید: "مارکسیزم را باید در موزه ها جست"! و مقلدان واواکی بدنامش مثل لطیف پدرام، رهنورد زریاب وغیره مارکسیزم را "مرده" اعلام مینمایند! این روشنفکران دینی نوکر تبهکاران مسلط در ایران و افغانستان، حق بجانب اند زیرا به درستی مارکسیزم را پاره کننده و افشاگر نظرات شان — هرقدر هم "مدرن" و "امروزی" بسته بندی شده باشند — تشخیص داده اند.

13- بنابرين معلوم نيست آن انديشمند فرهیخته چه باید می کرد تا آقاي بارز بتواند بفهمد که از کمونيزم ستيزی‌ وی (نعيم بارز) بری و به حد کافي طرفدار عدالت اجتماعي يود. و به همين خاطر هم که شده تئوري نسبیت وي را "کمونيستهای روس طرد" نمي کردند.

14- علم، نظامی بسته نه بلکه به میزان بیکرانگی کائنات، بی پایان است. اطلاعات و کشفیات دیروز جاگزین اطلاعات و کشفیات امروزین خواهند شد و تضادهای جدیدی را آشکار خواهند ساخت. همچنانکه تئوری نسبیت، ماتریالیزم دیالکتیک را غنا بخشید، بزرگترین آزمایش علمی تاریخ بشریت در سویس به وسیله «نیرومندترین شتاب دهنده ذرات» نیز بر درستی اصول ماتریالیزم دیالکتیک صحه خواهد گذارد و مطمئناً عصای دست دشمنان علم و جنایتکاران امپریالیست و مزدوران جهادی و طالبی آنان در افغانستان نخواهد شد.

15- الکسا ندر زینویف ( 1922- 2006) ( با گئورکی زینویف اشتباه نشود)، منطق دان، فیلسوف و نویسنده ای ضد کمونیست که در 1978 به آلمان تبعید شد و تا 1999 در آنجا زیست.

16- اخیرا کاندید علوم تاریخی و. ا . زخارف، نامه های لنین در آستانه ی مرگ را که در انتقاد از استالین نوشته، تجزیه و تحلیل کرده و نتیجه گرفته که آنها به لنین تعلق ندارند. نتایج تحقیقات او در نشریه کارگری"مولنیا" چاپ شده است.

17- بنابر نوشته ای، از سالهای 1920 به بعد بوروکراسی شوروی – که استالین آن را مظهر بورژوازی در درون سازمان های حزب می خواند — از یک ماشین اداری به نخبگان حاکم مافوق کارگران و دهقانان و به صورت فزاینده ای به خصم انقلاب پرولتری دگرگون شد.

18- سوکولنیکف از لیدران ترتسکیزم و زمانی سفیر شوروی در انگلستان گفت: «به تصور ما فاشیزم متشکل ترین
صورت سرمایه داری فاتح بود که اروپا را گرفته و ما را خفه خواهد کرد. پس بهتر است با آن کنار بیاییم.» این جمله به تنهایی ماهیت «اپوزیسیون» را برملا می نماید.

19- زبان حال و نیت تمام امپریالیست ها این حرف ترومن رئیس جمهور امریکا بود که: «امریکا باید به کمک هر طرفی که بازنده باشد بشتابد. اگر ببینیم که آلمان برنده است باید به روسیه کمک کنیم. اگر روسیه برنده باشد باید به آلمان کمک کنیم و بنابرین بگذار آنها هرقدر میتوانند یکدیگر را بکشند.»

20- ولاسف، بندر دو خاین روسی و اوکرائینی بودند که در اراضی اشغالی فاشیست ها در شوروی با آنها همکاری
و به میهن سوسیالیستی خود خیانت کردند. «مجازات گران» کریمه نیز گروهی از همین گونه دشمنیاران بودند.

21- داکتر رابرت کانکوست (متولد 1917) نویسنده بیش از 20 کتاب ضد شوروی، با ترک حزب کمونیست بریتانیا ، به خدمت اداره های استخباراتی درآمد و علیه سازمانها و عناصر کمونیست و مترقی جاسوسی کرد. چه شباهتی با مینوت حقیرترش اسحق نگارگر که از مارکسیزم برید، به جمعیت اسلامی جنایتکار پیوست، بعد پاهای ملا عمر را بوسید و اکنون منحیث ایدئولوگ جنایتکاران دینی هرچه از کله اش ساخته است بر ضد مارکسیزم می پراکند.

22- دیویس سفیر امریکا در مسکو به وزیر خارجه امریکا گزارش داد که تقریباً همه دیپلمات های خارجی حاضردر محاکمات مسکو، متقاعد شدند که متهمان مقصر بودند و در واقع شوروی ستون پنجم نازیها را درهم شکست.

23- آقای بارز، کتابهای افشاگر دروغها درباره استالین و «استالینیزم» در اینترنیت در دسترس اند. یکی از مهمترین آنها، «توطئه بزرگ» از مایکل سیرز و البرت کان ترجمه ی ماکان در سایت «حزب کار ایران (توفان)» برقرار است.

24- اگر حزب اتحاد شوروی، بلشویکی می ماند و استالین چند صباح دیگر زنده، چه بسا که «روده و لچک» ماشین های جنگی امپریالیستی متعددی کشیده می شد.

25- به اصطلاح "منتقدان"ی هم اند که آن حقایق زندگی و شخصیت استالین و مائو را به هیچ می‌گیرند. واین همان مرض اکثر روشنفکران معامله‌گر و بی‌بضاعت فکری و عملی می‌باشد که بحث دیگری است.


[11

[22

[33

[44

[55

[66

[77

[88

[99

[1010

[1111

[1212

[1313

[1414

[1515

[1616

[1717

[1818

[1919

[2020

[2121

[2222

[2323

[2424

[2525

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • کمونيستها اگر مثل کمونيستهای افغانی باشند که باید فاتحه کمونيسم را خواند. کمونيستهای افغانی فرق چندانی با ملاعمر و گله او ندارند.

    • خدا از اسمان ابی نازل کرد که در هر رودی بقدر وسعت و ظرفیتش سیل اب جاری شد—

      و بروی سیل کفی برامد چنانچه فلزاتی را نیز که برای تجمل و زینت مانند طلا و نقره و یا برای اثاث و ظروف مانند اهن و مس در اتش ذوب کنند مثل اب کفی براورد—

      خدا بمثل این اب و فلزات و کف روی انها برای حق و باطل مثل میزند---

      که باطل چون ان کف بزودی نابود می شود---

      و اما ان اب و فلز که بخیر و منفعت مردم است مدتی در زمین درنگ میکند---

      خدا مثل ها را برای فهم بدین روشنی بیان میکند---

    • باید آدم بیمار روانی باشد که از استالین دفاع کند. آخر قتل عام چندین میلیون انسان در اثر گرسنگی عمدی، شکنجه و اعدام مخالفان، تصفیه حزب از نزدیک ترین یاران مارکس و لنین چه توجیهی برای طرفداران استالین دارد. پس زنده باد هیتلر و چنگیزخان. البته نفرمایید که ما سگ امپریالیسم هستیم که سالها این کمونیست های وطنی ما ایدیولوگ امپریالیسم روسی بودند

    • نوشته بالا را با تمامی طولانی بودنش با ولع تمام خواندم و به دوستان و آشنایانم نیز فرستادم. اگر در مورد کمونیست ها و اندیشه مارکسیستی یکچنین نوشته های خوب و علمی و همه جانبه به رشته تحریر درآیند، من مطمئنم که مقدار زیادی از تبلیغاتی که از چندین دهه بدینسو علیه کمونیست و اندیشه مارکس و لنین و دیگران از سوی امپریالیست ها و از جانب اسلامیست ها ادامه داشته است، میتواند خنثی گردند.

      دیگر بحران های عمیق اقتصادی بورژوازی هم پوقانه‌ای بودنش را به اثبات رسانید و بیش از پیش به صحت تیوری های مارکس باورمند میشویم. بورژوازی که رژیمش را پایدار و همیشگی میخواند با تکان هایی روبرو شده که همه هستی اش را به سوی نابودی میکشاند و تیوری های من درآوردی "پایان تاریخ" جعلی بودنش را ثابت میکند.

      از آقای قباد از ته دل مشکورم که با زحمات فراوان نوشته آقای بارز را پس به رویش زد و نوشته مبتذل و ناشیانه او را با یکچنین نوشته بلند و روشنگر و کوبنده پاسخ گفت.

      کمونیزم و مارکسیزم عملا ثابت میسازند که تنها راه بیرون رفت از تخاصمات کنونی جهان را پیشکش میکنند که بدون برداشتن پرچم آن ممکن نیست جهان از بدبختی و فقر و فلاکت و جنگ و مصایب به سوی درستی راهنمایی شود. رژیم های کمونیستی در روسیه و چین و سایر مناطق تنها رژیم هایی بوده اند که هرچند برای مدت کوتاهی اما فقیر ترین مردم در آن انسان شمرده شده و از چیزهایی بهره مند شده اند.


    • از آقای شکور قباد باید ممنون بود که نوشته تحقیقی عالی نوشته اند. برای اولین بار از قلم یک نویسنده افغان نوشته ای به این حد مبسوط با تحلیل وسیع و موشکافی میبینم.

      من هرچند با بخش هایی از این نوشته موافق نیستم، اما از دفاع مستدل و قاطع ایشان در دفاع از اندیشه های کمونیستی شان لذت بردم و بسی چیزها از آن آموختم.

      ایکاش این نوشته کوتاهتر میبود و یا در چند بخش جداگانه انتشار می یافت تا هموطنان بیشتری آنرا می خواندند.

      من هم با دیدن وضعیت دنیای بعد از جنگ سرد و حملات لجام گسیخته امریکا بر کشورهای جهان به این نتیجه رسیده ام که کمونیزم نظام بسیار بهتری نسبت به امپریالیزم است و با درس گیری از اشتباهات آن میشود دنیای رویایی آینده را در کمونیزم دیدو نه هیچ ایزم دیگری.

  • مقاله بسیار مفید و معلوماتی و آگاهگرانه است که رویش واقعا فراوان کار شده اما متاسفانه بی حد طولانیست و خواندنش نیرو و وقت میخواهد.

    درضدیت با کمونیزم فراوان گفته اند. از بورژوازی گرفته تا طالبان و تنظیمیان و تکنوکراتهای افغانستان همه از کمونیزم تنفر دارند. از روی دشمنان کمونیزم هم که شده انسان به وسواس می‌افتد که اگر کمونیزم ایده واقعا خوب نمی‌بود چرا باید اینهمه نیروهای سیاه و عامل همه بدبختی ها از آن نفرت دارند؟؟ کمونیزم باید در خود صلابتی نهان داشته باشد که از آن بی حد امریکا و دیگر کشورهای امپریالیستی ترس دارند.

  • Mr. Qobad Shokor
    Thank you, very much for your best try and sweated out for this useful article. Unfortunately Marxism and communism obtained by some unlearned, dunce and ignoramus people like Noor Mohammad Taraki, Hafizullah Amin, Babrak Karmal, Sultan Ali Kishtmand and other disloyal, that just showed their inferiority complex to the people of Afghanistan by killing, detaining and bombing. These people really betrayed the Communism and their people and country. These inexcusable people destroyed our lives, country and futures by the name of communism and Marksmen but they never understood what the meaning of communism is. They thought that communism is a bag of legume or pea that distribute between the people, as Hafizullah Amin announced at the second anniversary of the codetta that I wish to see the communism in my own eyes.
    I really admire you for writing of this kind of articles to show people the real face of Communism, Marxism, Leninism, Stalinism and maws’ for young and new generations. It will be better if you open a free weblog and save them for future because this page will disappear after a few days.

  • سلام آقای قباد !
    اگر جنابعالی می خواهند ثابت کنند که تحت نام مارکسیزیم افرادی جون استالین هیچ جنایتی مرتکب نشده اند باید به عرض شان برسانم که با تاسف شما آب به هاون می کوبید ، جنایات صورت پذیرفته تحت عنوان مارکسیزیم توسط استالین (که به هزاران مورد مستند بر می گردد وتوسط مارکیست های بعدی نیز تایید شده است .) نشانی خوبی از اخلاق کمونیستی است که بعدآ به بهترین وجه ممکن توسط بریژنف خلف وی درحق مردم افغانستان انجام داده شد .
    چرا اینقدر پررو هستید ونمی خواهید واقعیت گرا باشید ،پلیگون پلچرخی چه می گوید؟ این یک نمونه جنایات مارکسیزیم ومارکیست هادراین مملکت نیست بلکه صدها جایگاه دیگر جنایات نیز دراطراف واکناف این مملکت وجود داردکه طورنمونه یادآوری شد .
    لازم است گفته شود :مارکس چیزی را که پیش بینی نکرده بود استفاده ابزاری از فلسفه وی بودکه با تآسف تحت این عنوان شنیع ترین جنایات اتفاق افتاده والبته وصد البته که این قلم با ارقام این مطالب هیچگاهی نمیخواهد جنایات هولناک امپریالیزیم راو یا نیروهای جنایت کار دیگری تحت هر عنوان جنایات نابخشودنی را انجام دادند، فراموش ویا کتمان کند .با عرض این سطور ناچیز وقت گرانبهای دیگران را نمی گیرم . با احترام

    • ما ایرانیان می گوییم خسته نباشید و دوستان نازنین افغانیم می گویند مانده نباشید. من میخاهم بگویم قباد عزیز و میرهزار عزیز نه خسته باشید و نه مانده! اولی بخاطر نوشتن مطلبی چنین مفید و پاسخگو و در مواردی بدیع. و دومی بخاطر گنجاندن این مطلب در سایتش که از چشم زرد دستگاه امنیت و ملایان جنایتکار افغانی دور نیست آنهم در بلبشوی عظیم تبلیغات ضد کمونیستی و ضد دمکراتیک در اینترنیت. یک رفیق افغانیم همیشه به من می گفت: افغانستان و افغانها را از روی تاریخ سی سال اخیر و مشخصا پرچم و خاق، جهادی و طالبی و دولت اسلامی افغانستان و همه نامهای مربوط (ببرک، تره کی، نجیب، مسعود، جکمتیار، خلیلی، دوستم، محقق، کرزی و هروئین و مافیا) نشناس؛ انسانیت، آزادی طلبی و فرهنگ دوستی ما کمتر از ملت های دیگر نیست؛ ما سی سال است که مثل مردم ایران بد آورده و اسیر پنجه اژده های خارجی و بیگانه شده ایم.
      البته شعور من هرگز آنقدر ته نکشیده و ولایت فقیه زده نشده بود که نابکاریها و جنایتهای رژیم های مختلف حاکم را به حساب ملت شریف افغانستان بگذارم. ولی رفیق افغانیم حق داشت نگران باشد. او شوونیسم شرم آور "ایرانی" را خوب می شناسد. باری می خواستم بگویم که من با دیدن "اخلاقیات کمونیستی و اخلاقیات ضد کمونیستی" احساس شور و شعف تازه ای می نمایم. انقلابیون و چپهای افغانستان میدان را برای مشتی فاشیست و خاین رها نکرده اند. این صدای امیدبخش تنها از قباد شکور نیست، این صدای جنبشی است که دارد از زیر آوار سالها سرکوب و خیانت و جهالت قد راست می کند و بدون تردید دشمن را می لرزاند که می پنداشت دنیا به کامش است.
      من "بادبادک باز" و "سنگ صبور" را خوانده ام که علی رغم ایرادهای زیادی بر آنها، می رساند که افغانستان
      متعلق به فسیلهای طالبانی و جهادی و امریکا و عمالش نخواهد بود چه رسد به نوشته "اخلاقیات..." که حکایت از
      زندگی و حرکت "گوزن های عاشق" این مرز زجرکشیده دارد. پیروز باشید

  • کاکا نویسنده، شاید کمونیزم چیز خوب باشد من چون انقدر درموردش نخوانده ام بنا از نقد بالای ان صرف نظر میکنم ولی تا جایکه میدانم مردم شوروی واقمار شرق سالها اروزی فرار از خاک خود وزندگی در غرب را به سر میپروراندند که البته این را من نقص فلسفه کمونیزم نه بلکه سیاست های ناقص استالین میدانم.

    در کشور ما هم چند نفر بروت دبل خلقی معنی اصلی کمونیزم را بی خدایی وودکا خوری به جامعه که اضافه از نود فیصد ان بیسواد بود معرفی کردند. کار های دیگر شان رنگ امیزی جاده ها وکوه ها به رنگ سرخ بود! پس کمونیزم نزد مردم ما فعلا بی خدایی، بی بندوباری، شراب خوری و غضب دارایی های شخصی تعریف گردیده است.

    جناب نویسنده: دل مردم مارا نابغه شرق ونویسنده شاهکار دبنگ مسافر نور محمد ترکی، شاگرد وفادار ایشان رفیق حفیظ الله امین، رفیق کارمل ورفیق شهید داکتر نجیب الله از کمونیزم وفلسفه کمونیزم سیاه کرده است. شما لطف کنید عوض نوشتن این مطالب که هرگز جای در جامعه افغانی پیدا نخواهد کرد به طنز نویسی روی اورید زیرا بعضی رسانه ها برای ان حق الزحمه خوبی میپردازند در غیر ان خود دانید

  • البته چیزی که درخورتقدیراست تحقیق همه جانبه آقای قباد شکورازگذشته وحال وبخصوص بازنگری اندیشه اقتصادی مارکس ودید گاه های او پیرامون عوامل بحران محتوم سرمایداری بعد ازظهوربحران کنونی است که صحت اندیشه های اقتصادی مارکس را بزرگترین نظریه پردازان اقتصادی کشورهای سرمایداری مورد تائید قراردادند. همچنان اندیشه های موافق ومخالفی که درباره ستالین داوری نموده اند، آقای قباد مستند درمقاله تحقیقی خویش گنجانیده است که درصحت وسقم آن تردیدی نیست. تاریخ همیشه پیرامون دست آوردها داوری میکند. آیا ستالین درپی آن کشتار برای نسل بعد ازخود کشورآباد وابرقدرت بزرگ نظامی واقتصادی دنیا را به میراث گذاشت یا یک کشورتخریب شده ومتلاشی شده بعد ازکشتارها؟ اگرستالین آن مرد آهنین وتسلیم ناپذیرنبود، امروزروسیه ای وجود نداشت ودردنیا برای 70 سال حرف اول را نمی زد وامروزهم دنیا ناگزیراست که دربرابراراده روسیه تمکین کند. اینها همش نتیجه رهبری ستالین بود که نیم دنیارا بنام شوروی اعمارنمود که عقب مانده ترین آن کشورتاجیکستان صد سال دیگرازکشورما پیش خواهد بود. اگرستالین روس میبود، روسها اورا به پیامبری قبول داشتند وآن همه ناسزاگویی نتیجه فاشیسم عظمت طلب نژاد روس است که چگونه یک گرجیستانی 29 سال برسرنوشت روس وامثال روسها درنیم دنیا حکمروایی نمود. امروزهم درروسیه دوباره ستالین را نماد عظمت وبرتری می دانند ودرصدد احیای دوباره شخصیت او میباشند. ستالین وقتی برای دفاع ازحریم شوروی فرزند خودرا قربانی نموده وحاضرنشد اورا با جنرال آلمانی اسیرمبدل نماید، ازاین بالاتروطن پرستی نمیشود. او برای حفظ وحراست ازسرزمین خویش آماده هرگونه قربانی بود. لذا ناسزاگویی خلف او که کشوررا دوباره برپای امریکا ذبح نمودند، نمونه بارزی است که ستالین خیانت کاربود یا خلف ناخلف او خروشچف وبرژنیف. پوتین زیرشعاراحیای اقتدارستالینی بود که روسیه فروپاشیده وبحران زده را دوباره برسرپای ایستاد نموده ودرپی احرازمقام دیروزی شوروی است. تاریخ خوبتردرزمینه قضاوت خواهد نمود.
    مقاله قباد شکور کاملاً صراحت دارد ودید گاه او پیرامون خیانت پیشه گان زیرنام کمونیسم ومارکسیسم درافغانستان مشخص است. جایی برای وصله کردن خیانت پیشه گان دردامن مارکسیسم وجود ندارد. همانگونه که ازهرمجاهد ورهبروپیشوای دینی کشورما راجع به دست آوردهای زیرنام اسلام درطی این سه دهه پرسان کنی یک پاسخ میدهند: اسلام بذات خود ندارد عیبی+++ هرعیب که است درمسلمانی ماست. آیا این همه جنایات حولناکی که بنام دین صورت گرفت وهنوزادامه دارد خواست اسلام درذات خود است؟
    درتمام دوران تجاوزواشغال نظامی ارتش سرخ شوروی با همه کشتاروحشیانه درکشورما، آیا پدیده ای بنام تجاوزجنسی برزنان افغانستان ثبت گردیده است؟ اگرباشد که حتماً بوده به هیچوجه درمقام مقایسه با سردمداران دمکراسی غربی کنونی نمیتواند باشد. تجاوزبرزنان درطی هفت سال پدیده ای معمولی است که خود امریکایی ها آمارآنرا ثبت کردند اما تجاوزبرمردان وپسران تحفه جدیدی است که درتاریخ تجاوزهای کشورهای زیرنام کمونیستی وجود نداشته است که دوستان امریکایی ما برای ما به ارمغان آوردند وهمینگونه پرورشگاه ها ویتیم خانه های که درپشاورزیرپوشش عربهای مسلمان بود، گندش دنیارا می آلاید وشرم است که آنرا برزبان آورد. همین قانون احوال شخصیه که دختر9 ساله را مجازمیداند، بهترین مثال مقایسه مارکسیستها وضد مارکسیستها میتواند باشد. پس بهتراست نظردهندگان دیدگاه های معترضی اگردارند آنرا بحیث یک نقد سالم ازمقاله تحقیقی آقای قباد تهیه وبدست نشربسپارند تا دشنام دادند وکج بحثی. دراخیرباید گفت آنچکه مورد اعتراض من دربرابرمقاله آقای قباد است، لحن شدید ودشنامهایی بود که درابتدای مقاله تذکررفته بود وروح مقاله را قطعاً تخریش میکند. چون مارکس درهیچ اثرخویش دربرابرمخالفینش دشنام بکارنبرده ودرمقدمه کاپیتال اثرهمیشه ماندگارش میگوید: من حاضرم که درمقابل انتقادات سازنده ومثبت پاسخ لازمی بدهم اما دربرابرحرفهای پوچ وبی محتوا کلام آن مرد بزرگ فلورانسی را قرارمیدهم که گفته بود:«راه خود درپیش گیروبگذارمردم هرچه میخواهند بگویند».

  • به همه سلام !
    دوست گران قدر قباد شکور !
    نوشتار تان مفید و انقلابی بوده و در اینده اگر راجع با اوضاع کنونی و نیاز مبرم جنبش انقلابی در این شرایط به طور مختصیر بنوسید و به همین سایت ارسال دارید خوب خواهد بود و اگر راه بیرون رفت را به روشنفکران هم نشان دهید کاری خوبی کرده اید .
    ایا حال وقت ان نه رسیده است تا یک مشی واحد و یک طرح سراسری تدوین شود؟ جلال ابادی

    • من هم از نوشته زیاد استفاده کردم. بسیار خوب خواهد بود که آقای شکور در باره اینگونه مطالب که شما گفته اید بنویسد. ولی یک پرسش از دوست ما دارم که آیا جای اصلی این نوشته در افغان-جرمن آنلاین نبود که آقای نعیم بارز هم تمام مقالات خود را در همان سایت می گذارد؟ چرا نویسنده مطلبش را که در رد مطلب نعیم بارز است به آن سایت نفرستاد؟ بنظر من منطقی بود که آقای میرهزار آن را به سایت مذکور میفرستاد. در غیر آن ما باید شاهد جدال شکور و بارز در کابل پرس? باشیم در حالیکه جایش در افغان-جرمن است.

  • اخلاق :

    در جهان و حتی خارج از ان جز اراده نیک چیزی که بتوان " خیر مطلق " نامید , تصور ناشدنی است . منظور از خیر مطلق ارده نیک است , ما هیت اراده نیک که علت نیک بودن اراده است , ارداه نیک ارده انجام عملی است که شایسته تعمیم است ولی داشتن نظری تیک به معنای کوشش برای تعریف نیکی نیست , بلکه اعتقاد به نظری است در باره اساس نیک بودن ء یک اراده . این مطلب که " امر بد برای یک ناظر بی طرفء عاقل ممکن نیست لذت اور باشد " در حکم شاهدء بر بد بودن یک چیز مثلاء " رذالت غرور " میباشد .

    همچنان این ها " خیر مطلق " نیستند .

    1/ هنگامی که با چیزی دیگری متحد شوند, مثلاء " ارادهء بد " منجر به نتایجی بد میشود . ( غرور و اسیب رساندن به سعادت عمومی که ما را بر ان می دارد تا شخص را پست و خطرناک بنامیم ) .

    2/ هنگامی که با چیزی دیگری همراه شوندمثلاء " اراده ء بد" یک کل فی نفسه بد را به وجود میاورند ( ادم کش خونسرد از ادم کش غیر خونسرد بد تر است ) .

    در عین حال .هیچ چیزی وجود ندارد که اتحاد ان با اراده نیک منجر به نتیجه بد شود . همچنان معیار خیر مطلق باید این باشد : هرانچه که خیر مطلق است هرگز نباید با امری دیگری برای منجر شدن به نتایج بد متحد شود . و هر انچه که خیر مطلق است هرگز نبایدبا امری دیگری برای به وجود اوردن یک کل بد متحد شود . بدین گونه میشود سنجش نمود خیر مطلق و صداقت عمل کرد انها را در جوامع مختلف .

    به طور مثال ترتسکی میگوید :

    یکی از معیارهای سنجش برنامه و تشکیلات کمونیستی؛ داشتن اخلاق کمونیستی است. بورژوازی همواره کمونیست ها را به عنوان افراد رذل، دروغگو و سرکوبگر معرفی می کند. علت آن روشن است. ترس بورژوازی از حاکمیت کارگری متکی بر برنامه کمونیستی آنان را چنان نگران می کند، که ناچار شده برای مقابله با گسترش کمونیزم میان کارگران؛ آنرا به لجن بکشند. دایزنگی .

  • حکومت :

    انسان به هیچ وجهه خود را مالک دنیا حق تداد که قبول کند , دنیا نه به ادم تحفه داده شده و نه انسان دنیا را بدست اورده است , و خداوند ریاستی به انسان ها درین دنیا نداده است , همچنان فرض پدری اولاد بنی ادم را نیز" فرضاء" خداوند به عهده دارد . با وجود همه این مسایل فرضاء اگر انسان قابل داشتن چنین حقی میبود و یا میتوانست منحیث وراثت , حقوق خود را به بازماندگان خود مثراث بگزارد . ویا اگر بازماندگان انسان دارای چنین حقی میبودند , از ان جای که در قانون طبیعت و نه در قانون خداوندی جانشینی مسلمی برای این " میراث " وجود نداشت , در نتیجه واراثت انسان بر زمین قانونی نبود . از جایکه در صحیح بخاری از فرزندان ادم به تعداد 124 هزار پیامبر نام برده اند منحیث وارث خداوند در این زمین , در مینای تاریکی که زمان انرا به خود دارد و هیچ دانشی از صحت فرزندان ادم در روشنایی سراغ ندارد , فی لحاظ هیچ کس حق ندارد به بهانه اینکه بچه کلان خانوادهء انسان ها است حق میراث از کسی بخواهد . به نظر من ناممکن است کسی بتواند حق دعوای قوم و خویشی با "منبع قدرت" و یا " سرزمین خصوصی انسان " بکند و از " اختیارات " پدرانه و سایه امریت " او " (فایده) نصیب خود گرداند . به این صورت قابل شک نیست که همه حکومت های جهان بر مبنای زور و خشونت و غصب است و انسان ها مجبوراء به دور یکدیگر جمع ساخته شده اند . یعنی جایی که زور دار ها حکومت میکنند . فی الحاظا خون خرابه , کشت و کشتار , جنگ و جدل عصیان و طغیان پیداه شده ادامه دارد . درین حیث و بیث باید نوید حکومت و سر چشمه قدرت جدید و راهی تازه را به غیر از انچه که به زور تفنگ رقم زده اند نقاشی کرد . و باید نشان داد که قدرت در محافل متغییر رنگ های متغایری دارد , مثلاء قدرت حکمران و پدر و کار فرما به نسبتی فرمانبردار و پسر و خدمتکار متغایر به هم هستند . بنا برین قدرت سیاسی منحیث حق قانون گذاری برای به نظم کشیدنء جامعه برای دفاع از اسیب های خارجی و در مجمع برا منافع همگان باید در نظر گرفته شود . فهمیدن حق سیاسی و مبدا حقوق سیاسی که همه انسان ها و طبیعت در مجمع بنیان گزار ان اند , یعنی شریطی که در کارو بار و تنظیم و نسق دارایی های خود , هر قسم که لازم میدانند ازاد اند . تنها طبیعت برانها حاکم است در ین صورت نه انسان احتیاجی به اجازه گرفتن از کسی را دارد و نه مجبور امرو نهی کسی دیگری است . مطلب شرایط کاملاء شریط برابری و برادری است , یعنی شرایطی که همه قانون و اختیارات به دو معیار است , اول : هیچ کس بر دیگری برتری ندارد , دوم همه مزایای طبیعت اعم از هر چه در اطراف خود میبینید برای بهره برداری مساویانه در اختیار یکسان همه استعداد ها قرار دارد و زاده شده است . صنوبر .

  • واقعأ مطلب باارزش ومفیدی ارایه شده وبجااست تا ازآقای قبادشکور قدردانی بعمل آید. ولی درعین حال باید درنظرداشت که درجهان متحول وروبه تکامل تابی نهایت ، هیچ اندیشه وباالتبع آن هیچ جنبش سیاسی نمیتواند بی عیب ونقض باشد، مگراینکه آن اندیشه وحرکت، ماورای جامعه بشری وجدای ازسرنوشت انسان ( بحیث اراده مطلق وعقل کل)پنداشته شود. بنظرم مارکسیسم وتاریخأ جهت گیریهای سیاسی- اجتماعی بنام مارکسیسم ازآنجائیکه باانسان ودنیای پیرامونی اش در رابطه بوده ، لذا باتمام نقاط قوتش درای نقطه ضعف های جدی نیزمیباشد که اگربدرستی مورد بررسی ، تحلیل ونقد قرار نگیرد! نتیجتأ چون مذهب ودین به ابزار ستم واستبداد تغییرماهیت میدهد. اساسأ خودمارکسیسم بمثابه یک بدیل والترناتیف انقلابی ، باوصف رهایی بخش بودن -انسانی بودن وعلمی اندیشیدنش، تحول پذیروقابل دوباره اندیشیدن است . دراخیرباابراز سپاس مجدد ازآقای قباد ، پیشنهادم اینست که درصورت امکان مطالب را مختصروقسط وار تهیه ببیندتامرور آن راحت وساده ترگردد.

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس