نسلها محصول آزمونها هستند، نه آمیزشها
نیستی "نسل پسین" حد اقل در شرایط حاضر فکر نمیکنم جای بحث زیادی داشته باشد، و هرگز هم این موضوع برای من مسئله نبوده است.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در یک بیان ساده، به باور من، نسل چیزی نیست جز مجموعه انسانهای، که از درون نگرشهای مصرف شده در تاریخ، با پشت سر گذاردن آزمونها و تجارب آن در زمان و مکان معین به کمال رسیده، برای شکل دادن خود و جلوگیری از عقبگرد در یک ستیز مدام و نقادانه با گذشته قرار دارد.
عمدتا شناخت یک نسل به نگرش متفاوت آن در برخورد با مسئله ها نسبت به نسل یا نسلهای پیشین وابسته است. بدین معنی که هر نسل دریچه مشخصی برای دیدن دارد، که مقوله ها و پدیده ها از چشم انداز وی در چارچوب بینش های قبلی نگنجیده و در بسا موارد با آنها در تضاد است.
بنا عمده ترین تفاوت یک نسل با نسل دیگر در این است که آنها از هر مقوله ای دو برداشت متفاوت دارند. این اختلاف میان نسلها عمدتا دو عامل دارد، که یکی آن تفاوت در عصرها و دیگری رشد فکری و فرهنگی در جوامع به نسبت زمان، مکان و حوادث است.
با این نگرش میخواهم واضح سازم، که در برخورد با مسئله "نسل ها" و باز شناخت "نسل پسین" در افغانستان، بطور مشخص وجه سیاسی و جامعه شناختی مقوله ها برای من قابل بحث اند، تا وجوه "معنا شناسانه" و "ژنتیکی" مسئله.
زیرا یافتها و مفاهیم سنتی از نسل، که بیشتر بار بسیار "ساده" ی زیست شناسانه و معنا شناسانه دارد، و غالبا در گفتگوهای امروزی کاربردش را از دست داده، دیگر نمیتواند، قادر به ارایه چشم انداز روشن و مشخص ازین مقوله در یک فرایند گفتمانی باشد.
بنا تنها ابزاری که با آن میتوان به بازشناخت مقوله ی نسل رفت، همانا ابزار سیاسی و جامعه شناختی است، که با آن میتوان بستر تاریخی-گفتمانی، بینشها، نگرشها و در مجموع یک نسل را باز شناخت.
در چارچوب این بینش و در حال حاضر یک نسل میتواند برای معرفی خویش، حد اقل ازین خصوصیات بهره مند باشد:
1. راز زدایی شده باشد. یعنی حضور و بینش اش واضح و قابل درک باشد.
2. قابل تحلیل و نقد باشد.
3. در گفتمانهای مختلف قابل تعریف باشد.
ازین دیدگاه، نسلها عمدتا بر مبنای درک و یافتهایشان از رخداد ها، نگرش شان نسبت به مقوله ها و باز تعریف خود در برابر این مقوله ها، حضور فعال و تجربه هایشان تعریف میشوند. همچو تعریفی بیانگر یک نوع استقلال روانی برای "نسل" است، که کنشها و واکنشهایش را در مواجهه با رویداد ها و نسبت به پیشینیان، استقلال می بخشد.
ما خصوصیات چنین نسلی را بخوبی میتوانیم در روسیه ی "پسا هشتاد"، نسل انقلاب اسلامی ایران، نسل نوین هندوستان و درسایر کشور ها در همه اشکال، "دموکرات"، "توتالیتر"، "انقلابی" ... بطور واضح مشاهده کنیم.
مثلا در روسیه وقتی از نسل پسین صحبت به میان می آید، مسئله کاملا مفهوم است. یعنی از نسلی حرف میزنیم که با یک محافظه کاری محتاطانه در تلاش عادی سازی روابط کشورش با جهان مدرن است و "نسبت اش" را با گذشته نیز تا جایی مشخص ساخته. با تمام حرمانهای که نسبت به قدرت از دست رفته پیشین دارد، برای مواجهه با واقعیت عصر، خود را آماده ساخته و راه اش را برای کنار آمدن با جهان آزاد مشخص نموده است. چنین نسلی، معرف نسل پسین در روسیه است.
همچنین نسل پسا انقلاب اسلامی در ایران که از نگاه ژنتیکی سومین نسل آن در حال شکل گیری است، مشخصات قابل شناخت خودش را دارد. این را نیز باید یاد آور شد که در ایران آنچه "نسل پسین" می نامیم واقعا بعد از انتخابات اخیر و در خاکریز های نمزده ولایت فقیه با گفتمان اصلاحات و دموکراسی چهره نمایی کرده است، که جای بحث خودش را داراست.
همچنان خصوصیت نسل را بطور پیچیده تر اما با ویژه گی های کاملا متبارز آن در جامعه بیروکرات و تکنولوجیزه شده هندوستان میتوان بسادگی بازشناخت. نسل نوین هند، که از بامداد استقلال این کشور و با وداع با شعارها و آرمانهای گاندی و گاندیسم، مدیریت جامعه ی در هم ریخته این سرزمین را در دست گرفت، با شتاب به تعریف خویش در درون بیروکراسی نوپا و فن آوری روبه رشد پرداخت. این نسل توانست با حرکت خردمندانه و با تمسک به ابزارهای قابل دسترس و عملی، طی شصت سال آخر نمونه جالبی از مدیریت را در تمام سطوح کلان و کوچک ارایه دهد و اسباب معرفی "بزرگترین دموکراسی جهان" را فراهم سازد. با آنکه هندوستان یکی از کثیرالحزب ترین کشور های جهان بمشار میرود، حزب کانگرس قسمت عمده ای از شهروندان این کشور را در خود جا داده و همچنان حزب کمونیست حدود ده درصد کرسی در پارلمان دارد، همین طور کم نیستند احزاب با ایدیولوژی ها و نگرش های متفاوت، هم در سطح دولت فدرال و هم در ایالات. اما حالا نه حزب کمونیست و نه کنگرس، نه ایدیولوژی و نه شعار های عدم خشونت، هیچکدام قادر به باز تعریف نسل در هند نیستند، چون نسل کنونی هند صرف در درون بیروکراسی روبه رشد و فن آوری خود را تعریف کرده و با همین خصوصیت نسبت اش را با نسل پیشین معین کرده است. دیگر حتی فرهنگ کهن-بومی این کشور نیز، که همواره بصورت جادویی در فرایندهای کلان سیاسی وسیعا تاثیر گذار بود، در حال رنگ باختن در برابر مظاهر مدرینته و ارزشهای جهان جدید است. دغدغه "نسل پسین" هند، دیگر نه هراس از "استعمار" است و نه هم از دست دادن هویت کهن در برابر ارزشهای جهان جدید، بلکه این نسل با نگاهی به آینده، بیشتر برای پاسداری از هویت جدید بدست آورده در جهان مدرن گام بر میدارد.
با این چشم اندازها، وقتی به افغانستان نگاه بیاندازیم، استعمال عبارت "نسل پسین" درین کشور، با توقعی که ما از کاربرد این اصطلاح داریم، چندان سازگار به نظر نمیرسد. افغانستان جامعه ی را مانند است، که در آن "نسل جوان" دغدغه هایش، چشم اندازهایش، درکها و تعریفهایش، نه تنها تفاوتی با نسل های ما قبل ندارد، که چنان این درکها در هم ریخته اند، که مسئله "شناخت" را نسبتا مشکل و مبهم ساخته است. یعنی به یک زبان ساده میتوان گفت، که در شرایط کنونی ما در کشور خویش شاهد نسلهای "در هم ریخته" ای استیم، که هیچکدام نه قادر به تعریف خویش است و نه هم توان باز شناخت آنها ساده است.
برای من حتی آن مسئله "نسل پیشین" نیز تا هنوز بسیار مبهم به نظر می آید، تا حال نتوانسته ام خود را قناعت دهم، که "نسل های هیاهوگران مسخ شده" را بر اساس چی معیار ها و امکانات تعریف کرد. زیرا باور دارم، که تعریف "نسل پسین" بدون شناخت "نسل پیشین"، دغدغه هایش، مسئله هایش، یافتها و درکهایش ممکن نیست. همچنان تا هنوز نتوانستم خودم را قناعت دهم، که آیا تاریخ معاصر و قابل دسترس ما امکانات پاسخگویی به پرسشهای هزار تو و استخوان سوز ما را دارد یا نه؟
من با صورتبندی های مانند نسل یکم و چندم در تاریخ صد سال آخر افغانستان موافق نیستم، زیرا این موضوع یک مسئله بغرنج "معرفتی و جامعه شناختی" است و نیاز به ارزیابی های عمیق تاریخی-تحلیلی دارد، تا روخوانی جزوه های پراکنده که هر یافتی مبتنی بر آن بجای حل مشکل، گره کور دیگری بر گره های پیشین می افزاید. در یک دید بد بینانه من هنوز شک دارم، که آیا طی صد سال آخر گاهی هم بوده، که نسلها در افغانستان بطور فراگیر "بدویت شهوتناک" خود را کنار گذاشته و با ابزار های جهان جدید به تعریف و تشخیص خود نسبت به دیگران پرداخته باشند؟
باور من این است، که تعریف و تشخیص نسل پسین در گام نخست بسته گی به شناخت و نقد اش از نسلهای پیشین و سنجش خویش نسبت به آنها دارد. تا زمانیکه نسل تازه بدوران رسیده نتواند نسل پیشین را با دقت شناخته و نقد کند و کنش خود را در یک آزمون مقایسه ای با کنشهای تاریخی قرار ندهد، وجودش جز اثبات دوام پروسه ژنتیکی نسلها اما با "لباس پاره پاره پست مدرنیستی" و تکرار حرمانهای گذشته چیز بیشتری نخواهد بود.
بنا با یک "نگاه شتابزده"، به نسبت خصوصیاتی که شناخت و تعریف نسلها در زمان کنونی نیازمند آن است، من حد اقل به وجود "نسل پسین" در افغانستان بی باور هستم. من "نسل جوان" افغانستان را از لحاظ دیدگاه هایش، در یک داد و ستد عمیق و یک وضعیت در هم ریخته با نسل سلف میبینیم، که نه حرفی برای گفتن دارد و نه دریچه ای از خویش برای دیدن. از آنجایی که این نسل، به نسبت "خصوصیت طبیعی" قابلیت جذب ظواهر مدرنیته را داشته است، نزد بسیاری ها "توهم به میان آمدن نسل مستقلی" از "گفتمان" را در بستر تاریخی-اجتماعی ما خلق کرده است، در حالیکه استعداد جذب ظواهر و تظاهر به نو شدن، در افغانستان چیز نوی نبوده و حد اقل در صد سال آخر همواره تکرار شده است. "همیشه کلاه های نو پوشیدند اما مغز ها همچنان کهنه باقی ماند."
بدین ترتیب، نیستی "نسل پسین" حد اقل در شرایط حاضر فکر نمیکنم جای بحث زیادی داشته باشد، و هرگز هم این موضوع برای من مسئله نبوده است. بلکه مسئله برای من همیشه در همچو وضعیتی، چگونگی بازشناخت اسباب، عوامل و امکاناتی بوده، که مدتهاست، تولد "نسل پسین" درین سرزمین را به "تعلیق" در آورده است، که در جای جداگانه ای روی آن بحث خواهم کرد.
رویهمرفته نسل پسین در افغانستان، با بینشهای متعلق به خودش، اگر امکان بوجود آمدن را هم داشته باشد، ممکن نیست، در چارچوبهای فعلی سنتی-بومی قابل تعریف باشد، بلکه این نسل در درون نهادهایی سامان خواهد یافت، که از ریشه با ساختارهای انعطاف ناپذیر بومی متفاوت باشند. ساختار های سنتی حاکم قادر به پرورش نسل پاسخگو به نیازهای عصر کنونی، در یک فرایند منطقی و گام بگام نیستند. حتی اگر احتمال بوجود آمدن نسل در شرایطی حاکم ممکن هم گردد، این حوادث هستند که چنین احتمالی را قوت خواهند بخشید، که در چنان حالتی امکان تعلیق و حتی عقبگرد نسبت به تولد به مراتب بیشتر است.
عمدتا به نظرم تولد یک "نسل" شبیه ظهور یک " فرماسیون تاریخی-اجتماعی" است، که نه در وجود همه انسان های متعلق به یک رده سنی و زمانی، که در وجود یک بخشی از آنها که با خصوصیات متفاوت و قابل تشخیص ظاهر میشوند آغاز گردیده و با طی زمان فراگیر میشود. اما چنین فرایندی، در صورت ضعف منطق و ناهمزمانی پارادایم های آن، پس از آغاز قابلیت تعمیم را نیافته و در جای خود و صرف برای آغازگران به سنگواره مبدل میگردد. من فکر میکنم، که در دسته بندی نسلها در افغانستان عمدتا همان جرقه های در نطفه خاموش شده را به مثابه نسل فراگیر افغانی علم میکنند، که برای توده های خوابیده در بستر بیمار بدوی شان قابل درک نبود. بنا طبیعیست که باید کسی در فلان روستا از مسئله "چپ لائیک" نا آگاه بوده و هنوز به بدویت خویش مباهات ورزد. اما ظرافتی که در این مسئله نهفته است، وادارم میسازد، که بپرسم، آیا در همان عصری که نویسنده گان فرهیخته از نسل "چپ لائیک و انقلابی" حرف میزنند، آیا ما یک جامعه "چپ لائیک" داشتیم یا یک جامعه "بدوی"؟
با تاکید روی این موضوع، سخنم را به پایان میرسانم، که نسل پسین در افغانستان زمانی میتواند، از "وضعیت تعلیق" کنونی بدر آمده و به "تولد" برسد، که پارادایم یا به قول فوکو "اپیستمه" اش را بیان نموده و با ابزارهای زمانمند و بطور گام بگام آن را فراگیر سازد. یا به زبان دیگر، "نسل پسین" باید دریچه اش را که از آن به تاریخ، انسان و جامعه نگاه میکند، نشان دهد، طوریکه این دریچه قابلیت جذاب بودن به همه را داشته باشد.
یادآوری: این مقاله را در مباحثه ای روی مسئله "نسل پسین افغانی" در "صفحه باز" نوشته بودم، کسانیکه علاقمند مطالعه ادامه بحث اند، دنباله را میتوانند آنجا ببینند...