مزاری؛ آگاهی و انتخاب
بحران، امری است که یک قوم در تاریخ واقعی شان و در روان شان به آن رو به رو استند. هزاره ها هنوز، از نظر موقعیت سیاسی و روانی در بحران به سر می برند، و موقعیت تاریخی شان هنوز هم به طور ملموس تهدید می شوند که نمونه آن تجاوز هر ساله کوچی است که با یک اراده بوم زدایی از هزاره ها صورت می گیرد.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
اشاره
هزاره ها قومی استند داری مذاهب متفاوت. اکثر هزاره ها شیعه دوازده امامی استند، چندین ولسوالی دیگر در افغانستان، از جمله که من می دانم در پروان، بغلان، بدخشان و پنجشیر، سنی مذهب استند، و در بین اسماعیلی ها هم، اکثریت پیروان این فرقه مذهبی، هزاره ها استند. این تفاوت مذهبی، گسست قومی و فرهنگی در بین هزاره ها به میان آورده است. این گسست، در تاریخ هزاره ها قبل از عبدالعلی مزاری، مشهود بود اما مزاری به عنوان بزرگ ترین رهبر هزاره ها (که از میان هزاره ها برخاسته بود، بی هیچ تردید او یک بچه هزاره بود یعنی هزاره ای بود که در حقیقت ظاهر و باطنش نمایندگی از زندگی هزاره ها می کرد) این گسست، زدوده شد. مزاری، فراتر از این تفاوت های مذهبی به این امر توجه کرد که هزاره ها بنابه قومیتی که دارند مورد توهین و تحقیر قرار گرفته اند، نه بنابر مساله دیگر. از این روی او معیار خودی بین هزراه ها، هزاره بودن را قرار داد. چنین درک مزاری به عنوان یک رهبر، سبب ایجاد هویت هزارگی به عنوان یک قوم و به عنوان یک هویت فرهنگی شد اما پس از مزاری، کمتر به این مساله توجه صورت گرفت و هزاره بودن به عنوان خودی، بیشتر معیار شعیه بودن را هم با خود حمل کرد. رهبران هزاره، نتوانستند، پوشش فرهنگی و قومی هویت هزارگی را که با مزاری به میان آمده بود، گسترش بدهند. در حالی که ما هزاره ها برای ایجاد هویت هزارگی فراتر از هر روبنای دیگر به آن نیازمندیم، زیرا با این هویت می توانیم از یک طرف به اقتدار روانی به عنوان یک انسان تاریخی در این کشور خود را بشناسیم و از سوی دیگر با این اقتدار روانی، به حقوق انسانی و شهروندی خویش در این کشور، نیز دست می یابیم.
هزاره ها؛ قومی اسطوره و تاریخ زدایی شده
انسان هیچگاهی از این پرسش آسوده نخواهد شد: من کیستم و پیشینه ام به چه زمانی، به کی و به کجا برمی گردد؟ همین طور که انسان به یک هویت قومی نیاز دارد، به یک هویت فرهنگی و به یک هویت بومی هم نیاز دارد. هزاره ها بنابه جبر تاریخ، فاقد چنین هویت ها شده است. از نظر تباری و قومی تاریخ شان مسخ شده است، از نظر زمانی، تاریخ شان مسخ شده است، از نظر بومی هم از تاریخ بومی شان تاریخ زدایی شده است. این ها آسیبی است که هزاره ها را بی پشتوانه روانی کرده است و اقتدار روانی را از هزاره ها گرفته است. موقعی که انسان اقتدار روانی نداشته باشد، غروری که انسان در برخورد اجتماعی و سیاسی اش با دیگران باید داشته باشد، ندارد. این مساله را عملا در برخورد روشنفکران و سیاستمداران و دولتگران هزاره می بینیم، که در برابر دیگران کم رویی می کنند.
پس برای هزاره ها ضرور است تا برای یک هویت همگانی، سیاستگذاری فرهنگی داشته باشند. این سیاستگذاری، باید تاریخ بومی، زمانی و تباری هزاره ها را بسازد و بعد هویت انسان مدرن هزاره را پی بیافگند. امروز، برای همگان قابل باور شده است که هزاره ها بومی ترین مردم افغانستان است که قبل از قبایل مهاجمی مشهور به آریایی، در افغانستان بوده اند. هزاره ها مردم دیرینه آسیایی اند یعنی قبل از این که هویت تبار ترکی، مغولی، چینی و ژاپنی شکل بگیرد هزاره ها، به افغانستان آمده اند بنابراین هزاره ها از نژاد زرد است اما ترک و مغول نیست. این تاریخ بایست به طور علمی تدوین و ارایه شود تا به حیث یک سند مکتوب برای نسل بعد از ما قابل دسترس باشد و برای دیگران هم قابل اعتبار.
اما هویت مدرن ما چگونه می تواند شکل بگیرد؟ ما که نمی توانیم اسطوره ای قومی یا امر تاریخی و فرهنگی دیگری را از دل تاریخ بدر آریم و به آن چنگ بزنیم . پس آنچه که برای ما قابل دسترس است و برای ما مهم هم است، همین شخصیت مزاری است که همگان به عنوان رهبر، مزاری را دوست دارند. ظهور و حضور او در تاریخ سبب اقناع روانی انسان هزاره می شود. مزاری پس از مرگ در ذهن و روان هزاره به عنوان یک اسطوره زنده، جا باز کرده است و هر لحظه می تواند به عنوان یک اسطوره به سوی ما رجعت کند و با این رجعت کردن ها اساس و اقتدار روانی ما را در تاریخ به عنوان یک قوم تاریخی و فرهنگی، ایجاد کند. در حقیقت ما آنچه را که به عنوان یک قوم و یک هویت فرهنگی به نام هزاره می شناسیم، ناشی می شود از شخصیت تاریخی و سیاسی مزاری. پس مزاری را باید مبنای تاریخ مدرن هزاره قرار داد و تاریخ سیاسی هزاره را با شخصیت مزاری اساس بگذاریم.
اسطورگی مزاری برای هزاره ها
شاید تصور کنیم یکی از ویژگی های اسطوره این است که یک حادثه تاریخی نباشد اما چنین نیست. انسان جانوری است اسطوره ساز، از حادثه های که به طور عمیق با سرنوشت و زندگی یک قوم یا در کل به زندگی و سرنوشت بشر ارتباط داشته باشد و تداوامش در ذهن یک قوم یا انسان بتواند تاثیر بر سرنوشت تاریخی یک قوم و یا یک جامعه داشته باشد، به اسطوره تقرب می کند.
شخصیت، زندگی و مرگ مزاری با سرنوشت قوم هزاره نه تنها ارتباط عمیقی پیدا کرده است بلکه هویت انسان هزاره پس از خود، را جان بخشیده است. آنچه که ما امروز هزاره می گویم، هویت اش را از شخصیت، زندگی و مرگ مزاری می گیرد. تاثیر مزاری به عنوان یک امر روانی در وحدت هزاره ها و در تعیین سرنوشت هزاره ها از هر سیاست مدار زنده و برحال هزاره، بیشتر است. مزاری به عنوان یک نیاز روانی در روان هزاره ها حلول کرده است و هزاره ها، آنچه را که قبل از مزاری به عنوان یک امری روانی یعنی خلای یک رهبر و خلای یک اسطوره داشتند با مزاری و بعد از مزاری این خلا دیگر پر شده است. پس آنچه که ما می توانیم انجام بدهیم تحکیم این امر روانی است برای هویت هزارگی ما، نه کار بیشتر. زیرا چنین امر روانی به زور و ساختگی نمی تواند ایجاد شود. فداکاری بزرگی، در کار است تا بر روان انسان تاثیر بگذارد، خوشبختانه این تاثیر با فداکاری های مزاری به میان آمده است و این تاثیر بعد از مزاری به عنوان یک امری روانی جنبه فرهنگی پیدا کرده است چنان جنبه فرهنگی ای که می تواند محسوس باشد بنابراین کار ما تحکیم این جنبه فرهنگی است.
بنا به تاثیرگذاری مزاری بر روان هزاره، مزاری، یک اسطوره مدرن شده است. این اسطوره مدرن، هزاره ها را از درد بی اسطورگی رهبری، رهایی بخشیده است. آنچه که هم از نظر تاریخی و هم از نظر اسطوره ای، از تاریخ هزاره ها نیست شده با زندگی و مرگ مزاری، تاریخ و اسطوره در زندگی تاریخی، سیاسی و فرهنگی هزاره، هست شد. زندگی مزاری یک واقیعت تاریخی را در عرصه سیاسی زندگی هزاره ها شکل داد و مرگ مزاری، در زندگی روانی هزاره ها، به حقیقت اسطوره ای، جان بخشید.
مزاری؛ آگاهی و انتخاب
انسان های بزرگ با آگاهی ای که دارند تاریخ ساز می شوند، هم انسان تاریخی و هم انسان اسطوره ای. انسان بزرگ، در ناگزیری که قرار می گیرد و سرانجام این ناگزیری را پیش بینی می کند. این ناگزیری برای انسان بزرگ، دو انجام دارد: 1- زنده ماندن اما در ذلت و خواری، با یک نابودی ابدی. 2- فداکاری با مرگ؛ جاویدانگی و رجعت ابدی به سوی زندگی، یعنی همیشه تاثیر گذار بر زندگی و سرنوشت انسان ها.
اگر در این رابطه به موردهای تاریخی و نیمه تاریخی توجه کنیم، به طور دقیق می بینیم که انسان ها، امر جاویدانگی را دریافته بوده اند.
در ایلیاد و اودیسه هومر و اسطوره های یونانی، آخلیوس (آشیل) بنابه آگاهی که از سرنوشت خود دارد با آن هم، انتخاب خطیر می کند. تتیس خدای دریاها و مادر آشیل می داند که آشیل با کشتن هکتور، کشته می شود اما اگر هکتور را نکشد، آشیل زنده می ماند، در پیری و گمنامی می میرد. هر دو صورت مردن آشیل، برای مادر آشیل دردآور است با آن که نمی خواهد پسرش کشته شود اما از گمنام شدن و مردن پسرش در گمنامی هم می ترسد. بنابراین، بین این دو صورت مردن پسرش، نمی تواند هیچ صورت آن را به طور جدی انتخاب کند.
اما موقعی که پاتروکلس، دوست آشیل در جنگی با هکتور کشته می شود، آشیل تصمیم کشتن هکتور را می گیرد با آن که می داند زندگی و مرگ او با زندگی و مرگ هکتور ارتباط دارد اما بنابه قرار گرفتن در یک موقعیت ناگزیرانه، با آگاهی که از سرنوشتش دارد، او انتخاب خطیر می کند یعنی به قصد کشتن هکتور اقدام می کند. تتیس مادر آشیل در مراسم پاتروکلس با حوری های دریای حاضر می شود، به آشیل هوشدار می دهد تا از کشتن هکتور صرف نظر کند اما آشیل قبول نمی کند و می گوید او می خواهد که دیگر زنده نباشد، زیرا آرزو مرگ را دارد.
آشیل به خاطر دوستش پاتروکلس، بزرگترین فداکاری را انجام می دهد و هکتور را در یک جنگ تن به تن می کشد. بنابراین خودش هم کشته می شود، و در یک مراسم باشکوه از مرگ آشیل سگواری صورت می گیرد. بنا به این فداکاری بزرگ و انتخاب آگاهانه ای که کرده بود خدایان اولمپ، آشیل را جاویدانه می کنند.
می دانیم جاویدانگی به عنوان زندگی ابدی و بیولوژیک امر ناممکن است اما زندگی جاویدانگی و ابدی همان تاثیری گذاریی است که از یک مرده در روان زندگان بنا به فداکاری و انتخابی را که کرده است، باقی می ماند و این تاثیر، می تواند در موقع های سرنوشت ساز، بیشتر شود و تاثیرگذاری اش هم بر سرنوشت مردم و قومی، در موقع یک بحران، سرنوشت ساز عمل کند و حتا این قوم بنا به تاثیر روانی که از این فرد انسانی، دارد این فرد انسانی بر فرد فرد این قوم می تواند تجلی کند، و سبب قوت قلب فرد فرد این قوم شود.
داستان های نیمه تاریخی در شاهنامه فردوسی، هم برخورادر از چنین فداکاری است که انتخاب آن برای شخص انتخاب کننده جاویدانگی بخشیده است.
رستم پهلوان سیستانی، در پایان زندگی پهلوانی اش، در یک موقعیت ناگزیرانه قرار می گیرد. رستم یا بند و تسلیم را که از طرف اسپندیار پیشنهاد شده است بپذیرد یا با اسپندیار (که پسر شاه است و پهلوان گسترش دهنده کیش زردشتی و مرد مقدس و رویین تن) بجنگد. عواقب جنگ با اسپندیار و کشته شدن اسپندیار، از طرف سیمرغ پیشگویی می شود: کسی که اسپندیار را بکشد، تا زنده است زندگی خوش ندارد و پس از مرگ، در جهان دیگر، هم روی خوش نخواهد دید. یعنی هم خوبی های زندگی این جهان را از دست می دهد و هم از آن جهان (آخرت) را از دست می دهد. اما رستم برای جاویدانگی نام و نشان خود، در این جهان، ناگزیر می شود تا انتخاب خطیر کند. که این انتخاب، کشتن اسپندیار است زیرا رستم نمی خواهد بند و تسلیمی را بپذیر و با این قبول بند و تسلیمی، تمام کارنامه پهلوانی اش را برباد بدهد. بنابراین، رستم، سرانجام اسپندیار را می کشد. با وصفی که کشتن اسپندیار، برای رستم نفرین دینی را و نفرین شاهزاده کشی را در زندگی به همراه داشت، با این هم، این انتخاب او برای بشر ناخواسته تحسین برانگیز شد و سبب جاویدانگی اش گشت.
این داستان، خیلی هم، تاریخی نیست. ممکن است چنین موردی اتفاق افتاده باشد یا نیفتاده باشد اما روان بشر، برای جاویدانه شدن آرمان های قهرمانانه پرستی، چنین موردهای را ایجاد و تکامل بخشیده اند، تا خواری، پست همتی و ذلیلانه زیستن را نکوهش کرده باشند.
مزاری، انسان تاریخی است. اما تاریخ او را در موقعیت ناگزیرانه ای که قرار داد، و سرانجام انتخاب خطیری را که او کرد، باعث اسطورگی و جاویدانگی او شد. این انتخاب او با گذشت زمان، تحسین دیگران را هم برانگیخت، برای این که، انتخاب او برای تکامل بخشیدن به مفهوم زیستن عادلانه بود که ارتباط می گیرد به آرمان روانی و واقعیت سیاسی زندگی بشر.
مزاری انسان تاریخی که در برابر تاریخ ایستاد و با ایستادنش، این اراده تاریخی را در افغانستان به میان آورد که تاریخ را باید عقلانی و عادلانه رونق داد. یعنی خلق پشتون نباید فریب کابوسی را بخورد که چند شخص از برادران پشتون آن را برای تداوم حاکمیت شان، ایجاد کرده است و خلق پشتون را در یک دلهره و هراس همیشگی قرار داده اند به این معنا اگر شما حاکمیت را در این کشور از دست بدهید، همه چیز را از دست می دهید. در حالی که چنین نیست یک نظام سیاسی شهروند مدار، قوم مدار نیست و همه در این نظام سیاسی بنا به این که شهروند است از تمام حقوق انسانی اش بهرهمند می شود.
مزاری، برای این که هزاره بود، به دفاع از حقوق هزاره نپرداخت. برای این که هزاره انسان بود و مزاری هم انسان بود، به دفاع از حقوق انسان محروم (هزاره) پرداخت.
ژان پل سارتر را فیلسوف فلسطین ها می گفت در حالی که سارتر یک فرانسوی و یک غربی بود اما دریافت انسانی سارتر، سارتر را مدافع حقوق انسان فلسطینی می کرد. در افغانستان هم، اگر سخن از عدالت باشد و سخن از شهروندانه زیستن باشد، ارتباط می گیرد به زندگی هزاره ها و ازبک ها. پس هر روشنفکری که می خواهد در عرصه سیاست عادلانه و زندگی شهروندانه فعالیت کند، ناگزیر است مدافع حقوق انسانی باشد که از چنین حقوق محروم بوده، بی هیچ تردید این انسان هزاره است. اما در افغانستان چنین نیست زیرا روشنفکران افغانستانی، آش داغ تر از کاسه استند یعنی از یک سیاست مدار متعصب کرده متعصب تر استند. کدام شخص را در تاریخ افغانستان دیده اید که ادعای روشنفکربودن را داشته و از حقوق انسان محروم هزاره دفاع کرده باشد. اما هزاره ای که می خواهد از حقوق انسانی هزاره دفاع کند به او برچسپ نشنلست زده می شود در حالی که او روشنفکر است. آیا به لوترکینک، نژادپرست بگویم یا مدافع حقوق انسان! مزاری هم نمونه دیگری از لوتر کینک است اما در افغانستان. آرمان مزاری هم مانند آرمان لوترکینک است که لوترکینک، در آخرین سخن رانی اش، ابراز کرد: من یک رویا دارم. آن رویا این بود که بچه انسان سیاه هم در کنار بچه انسان سفید به مکتب برود. مزاری هم همین را می خواست: بچه هزاره مکتب برود و برابر با بردران دیگر شان در افغانستان باشد نه این که هزاره بخیزد و حق دیگران را پایمال کند. طوری که پشتون بودن توهین برانگیز و محقر نیست، تاجک بودن توهین برانگیز و محقر نیست، هزاره بودن و ازبک بودن هم نباشد. اما شرایط افغانستان، شرایط جنگی بود. همه می دانند این شرایط جنگی، اراده مزاری و هزاره نبود بلکه اراده دیگران بود. مزاری ناگزیر بود تا برای دفاع از حقوق انسانیی، انسان به نام هزاره، دفاع کند. اما در افغانستان باید هنوز انتظار گذر زمان بیشتر بود تا انسان افغانستانی، جایگاه مزاری و اراده مزاری را دریابد و قبول کند.
سرانجام، تاریخ مزاری را به آزمون بزرگی رو به رو کرد و با این رو به رویی، حقیقت مزاری برای انسان هزاره و در کل برای انسان، آشکار شد. این آزمون، همان موقعیت ناگزیرانه ای انسان بزرگ، در تاریخ یا در روان و تفکر بشر است. مزاری، در این آزمون، انتخاب خطیر را انجام داد و با این انتخاب، به زندگی خویش آگاهانه پایان بخشید، برای این که سرنوشت مردمی را در تاریخ رقم بزند، که چنین هم شد. هزاره امروز، نتیجه همین انتخاب خطیر مزاری است. همه می دانیم زندگی انسان خیلی کوتاه است اما اراده انسان بزرگ، برابر به زندگی بشر است. بنابراین، مزاری سرانجام از این جهان رفتنی بود اما او می دانست که چگونه یک انسان می تواند از زندگی اش به عنوان انرژی برای تداوم اراده اش استفاده کند. مزاری با انتخابی که کرد، در حقیقت نیروی برای تداوم اراده اش شد.
عنوان یکی از کتاب های مشهور نیچه اراده معطوف به قدرت نام دارد. در این کتاب نیچه هستی و جهان را هیولای می داند که میل به اراده قدرت دارد اگر این اراده از این هیولا گرفته شود، هستی و جهان به رکود رو به رو می شود بنابراین این میل یا اراده به قدرت در هستی هست که هستی برای به ظهور رسیدن قدرتش، تداوم می یابد. این برداشت نیچه را از قدرت، مبنای فاشیستی هیتلر دانسته اند. اگرچه نیچه از اراده به قدرت، منظور هستی شناختی دارد، طوری که شوپنهاور از جهان همچون اراده و تصور، دارد. اما می تواند یک دیدگاه فلسفی، تعبیرهای متفاوت شود و در افراد متفاوت، تاثیر متفاوت بگذارد.
منظور از اشاره به این دیدگاه فلسفی در باره قدرت این بود تا به چگونگی اراده قدرت بپردازم. قدرت، دو گونه اراده می کند:
1- اراده قدرت برای قدرت: در اینجا اراده از قدرت همان اراده طبیعی قدرت است که معیار تنها زور است که قدرت را تامین می کند و برای تامین قدرت مبارزه می کند، فرق نمی کند که چه اتفاق می افتد. بایستی، زور، قدرتش را تامین کند. به این اراده قدرت برای قدرت، می توان نمونه: هیتلر، حتا استالین را آورد. معمولا اراده قدرت برای قدرت از بالا بر مردم و جامعه و بشر، تطبیق می شود، که قصد از این اراده قدرت، اصلاح نیست بلکه یک شخص با اراده به قدرت می خواهد قدرتش را تجربه کند، نوعی از آزمایش است، فرقی نمی کند که این آزمایش چه میزان قربانی دارد.
2- اراده قدرت برای عدالت: اراده قدرت برای عدالت، از پایین به بالا، اراده می شود. این اراده در حقیقت همین اراده قدرت برای قدرت را می خواهد از وضعیت طبیعی به درآورد و ماهیت اجتماعی به آن ببخشد، تا از قدرت هستی و انسانی، برای ارزش هستی و زندگی انسان، استفاده مناسب و مثبت صورت بگیرد. نمونه اراده قدرت برای عدالت را در اراده مهاتما کاندی در هند، نلسون ماندلا در افریقا، لوترکینک در امریکا، و عبدالعلی مزاری در افغانستان، باید دانست.
اراده قدرت برای عدالت ارتباط دارد به انتخابی که یک قهرمان با آگاهی که دارد این انتخاب را انجام می دهد و با قدرتی که دارد انتخابی را که کرده است به انجام آن اراده می کند. اگر مزاری در آخرین مرحله زندگی اش، نمی توانست اراده قدرت به عدالت را انتخاب کند، با وصفی که مزاری زنده هم می ماند دیگر فاقد این اراده می شد. بنابراین، با انتخابی که کرد، پس از مرگ به یک اراده بدل شد؛ اراده قدرتی که برای عدالت و عدالت خواهی، تداوم یافته است.
هزاره، پس از مزاری
تصور من این است که هزاره، به مفهومی که ما امروز از آن اراده داریم قبل از مزاری وجود نداشت. یعنی قبل از مزاری این کلمه، مفومی غیر از آنچه را داشت که امروز ما از آن اراده می کنیم. این کلمه قبل از مزاری، کلمه ای بود که برای توهین و تحقیر، به گروه ای از مردم به کار می رفت که حتا برای مردمی که هزاره خطاب می شد، تصور شان از هزاره همان برداشتی بود که دیگران از این کلمه داشتند. مزاری با شایستگی و بردباری که داشت، به هزاره ها این باور را بخشید که این کلمه و این نام با هیچ توهین و تحقیری همذات نیست. و به دیگران، نشان داد که از کلمه و نامی که شما برای توهین و تحقیر استفاده می کنید و با چنین استفاده ای، نقض حقوق انسان را فراهم می کنید، از این نام و کلمه می شود برای عدالت خواهی و برای تامین حقوق انسان، استفاده کرد. مزاری نه تنها با مفهوم بخشی به این کلمه، انسان های تحقیر شده و حق تلف شده را گرد کرد و به آنان هویت بخشید، بلکه مفهوم این کلمه را به عنوان یک اصطلاح سیاسی در نظام سیاسی افغانستان گسترش داد، یعنی تامین عدالت و عدالت خواهی. برای مزاری، مفهوم هزاره و هزاره گی، یعنی عدالت خواهی بود و بعد نامی بود برای کسانی که حق سیاسی و اجتماعی شان در طول تاریخ افغانستان (تاریخ سیاسی که با عبدالرحمان خان شکل گرفت) سازمان دهی شده و مهندسی شده، نقض می شد.
اراده مزاری برای عدالت خواهی، باعث مفهوم مثبت این نام وکلمه شد. مردم پراگنده ای با این نام، هویت تاریخی و سیاسی، در افغانستان پیدا کردند. امروز این نام برای شان مفهوم توهین و تحقیر را ندارد بلکه نامی است برای یکی از قوم های تاریخی افغانستان. زیرا مزاری به این نام جنبه فرهنگی بخشید و گروه های انسانی ای که دارای مذهب های متفاوت بودند، با قبول مذهب شان به این هویت فرهنگی، نیز چسپیدند و این هویت (هزاره) برای شان یک هویت سیاسی – قومی شد. برای دیگران یعنی در کل برای افغانستان، یک اصطلاحی شد که پیام حکومت عادلانه و زندگی شهروندانه را تداعی می کند.
هزاره ها پس از مزاری، وارد تاریخ سیاسی افغانستان شدند و مراحلی را که یک قوم برای قوم شدن، سپری باید کند، سپری کردند یعنی برای نخستین بار در زندگی سیاسی، فرهنگی و قومی شان، رهبری، ظهور کرد. فقری را که هزاره ها در تاریخ روانی شان برای رهبر داشتند با ظهور مزاری این فقر از میان رفت و هزاره ها به اقتدار روانی رسیدند. رهبر، کسی است که یکبار در تاریخ ظهور می کند اما حضورش در تاریخ به عنوان اقتدار روانی، در روان پیروان اش همیشگی است. بنابراین، هزاره ها با حضور مزاری در تاریخ برای همیشه از رنج بی رهبری بی نیاز شدند. پس از مزاری دیگر هیچ نیازی نمی رود که ما رهبر داشته باشیم بلکه هرکسی که در زندگی سیاسی هزاره ها فعالیت می کند نه رهبر بلکه کسی است که خط مزاری را دنبال می کند.
یک رهبر، تنها زندگی اش برای پیروان اش مفهوم ساز نیست بلکه مرگ یک رهبر بیش از زندگی اش برای قوم اش مفهوم ساز است. زندگی و مرگ مزاری، مفهوم امروزی هزاره را به کمال رسانید. که این کمال، شامل این مفاهیم « نگرانی، تقصیر، بحران، وحدت و تجلی» می شود.
نگرانی، رهبر، پس از مرگ اش هم در باره سرنوشت مردم اش نگرانی دارد و این نگرانی، رجعت او را به سوی زندگی تامین می کند، سبب می شود تا در مرحله های سرنوشت ساز، تاثیرگذار باشد.
تقصیر، امری روانی است که به عنوان عذاب وجدان پیروان یک رهبر، نسبت به رهبر شان در ذهن دارند. این که چرا رهبر ما کشته شد و ما که این همه زنده بودیم و زنده هستیم، نتوانستیم هیچ کاری را برای جلوگیری از کشته شدن رهبر خود انجام دهیم. یا آنچه را که رهبر اراده داشت ما هنوز نتوانستیم اراده و نیت او را در زندگی خود عملی کنیم. بنابراین، این تقصیر، مردم را به رهبر نزدیک می کند. نگرانی رهبر برای سرنوشت مردم و تقصیر مردم برای ادا نشدن دینی که سزاوار رهبر است، نقطه وصل روانی رهبر و مردم در تاریخ فکری و روانی مردم می شود.
بحران، امری است که یک قوم در تاریخ واقعی شان و در روان شان به آن رو به رو استند. هزاره ها هنوز، از نظر موقعیت سیاسی و روانی در بحران به سر می برند، و موقعیت تاریخی شان هنوز هم به طور ملموس تهدید می شوند که نمونه آن تجاوز هر ساله کوچی است که با یک اراده بوم زدایی از هزاره ها صورت می گیرد. درک از بحران، و بحران، شامل حال تمام مردم یک قوم شدن، سبب تحکیم روابط افراد قوم می شود و برای قوم، تاریخ ساز عمل می کند.
وحدت، وحدت پس از درک یک قوم از بحران که تمام این قوم را تهدید می کند به میان می آید. در حقیقت نقطه وصلی است که یک قوم در همین نقطه که بحران و وحدت به هم می رسند، شکل می گیرد و ایجاد می شود. بنابراین، شناخت بحران، زمینه ساز وحدت می شود تا بحران شناخته نشود وحدت هم به میان نمی آید.
تجلی، تجلی موقعیت روانی رهبر در ذهن مردم اش است. موقعی بحران، رهبر از ذهن مردم اش، می تواند تجلی کند. یعنی در کل، ناخودآگاه جمعی یک قوم را برای پیروزی و رستگاری در موقع های خطرناک تاریخ، می سازد.
این همه مفاهیم برای ایجاد هویت هزاره با زندگی و مرگ مزاری به کامل رسید بنابراین، تاریخ هویت و تاریخ سیاسی هزاره، فراتر از تفاوت های مذهبی با مزاری و پس از مزاری به میان آمده است.
هزاره ها پس از مزاری، با آنکه در نظام سیاسی افغانستان سهمی داشته اما این سهم یک سهمی بنیادی نبوده است بلکه سهمی بوده که به عنوان وسیله از هزاره ها در حاکمیت در نظر گرفته شده یعنی دیگران از هزاره، برای این که بتواند حاکمیت را برای شان حفظ کرده باشد، استفاده کرده است. سردمداران حاکمیت، هنگامی که دچار مشکل در حفظ حاکمیت قومی شان شود به هزاره میل می کند اما موقعی که این دچار مشکل شدن، برای حاکمیت رفع شد، کم کم هزاره را می زند کنار. هم در نظام و هم در برخورد وکیلان مجلس، کنار زدن مهندسی شده هزاره ها از صحنه قدرت سیاسی افغانستان، مشهود است. هزاره ها به کاندید وزیران کرزی رای داد اما وکیلان طرفدار کرزی به کاندید وزیران هزاره رای نداد در حالی که کرزی بیشتر از صد وکیل طرفدار از قوم پشتون در مجلس دارد. حاکمیت، هزاره ها را با این کار، به مرگ می گیرد تا هزاره به تاو راضی شود.
در تاریخ هرودت آمده است که کروش در آغاز قدرت خود با رهبران چندین قوم جنگید و پس از کشت و خون زیاد این اقوام را مطیع خود ساخت اما بعد از مطیع ساختن دو باره قدرت را به همان کسان واگذار کرد که از قبل رهبری قوم شان را به دست داشتند. طرفداران کروش از این کار کروش تعجب کردند و گفتند چه حاجت به این همه جنگ، که دو باره قدرت را به همان کسانی دادی که از قبل به قدرت بودند. کروش گفت: تفاوت اینجا است که این قدرت را من به ایشان دادم. همه چیز شان را تصرف کردم و از طرف خود به ایشان بخشیدم. بعد از این، اینها نه تنها مدیون کروش بلکه باید همیشه از کروش سپاس گذاری هم می کردند. هزاره ها را هم دوستان اش، می خواهد در همین وضعیت قرار بدهند در صورتی که بار سوم به کاندید وزیران هزاره، وکیلان کرزی رای بدهد!
بنابراین، هزاره باید در سیاست فعلی شان، تجدید نظر کنند یا هم سیاست فعلی شان را سنجیده شده تحکیم ببخشند. هزاره پوش نوشابه نیست که موقعی گرمی، نوشابه سرد آن را نوشید، و بعد پوش آن را دور انداخت. وضعیت ما اگر از حق نگذریم، درست همین طور بوده است. امنیت ملی که استراتیژی سیاسی یک کشور را در درازمدت تعیین می کند، از هزاره کسی نیست. رهبران هزاره به چنین موارد بنیادی توجه ندارند فقط بازار خود شان را بنا به رخدادهای روزانه و ناپایدار گرم نگاه می کنند و بس.
لازم نبود با چنین برخورد حاکمیت، در مجلس با کاندید وزیران هزاره، رهبران سیاسی هزاره دیگر کاندید وزیر معرفی می کردند. می گذاشتند تا دنیا بار دیگر تعصب نظام را مشاهد کند. هزاره ها بیشتر، رجوع می کردند به مطبوعات و آزادی بیان، فقط آمار تعصب نظام را در برابر هزاره ها در نبود هزاره ها در کابینه حکومت نشر و ثبت می کردند. و روی تنظیم روابط سیاسی شان در نظام سیاسی آینده افغانستان کار می کردند. امروز، در افغانستان همه می داند که سهم هزاره ها در تغییر و حفظ حاکمیت حتمی است. بنابراین هزاره ها باید از این سهم شان به طور جدی و بنیادی استفاده کنند نه این که دیگران از این سهم شان به طور وسیله برای خودشان استفاده کند.
مزاری در افغانستان، نظام سیاسی عادلانه و ارزش های شهروندی را فراتر از معیارهای سیاسی قومی و معامله گرانه می خواست. هزاره باید این آرمان سیاسی مزاری را همیشه در نظر داشته باشند تا دیگران را به سیاست عادلانه و ارزش شهروندی وا دارند. تا که دیگران به سیاست عادلانه و ارزش های شهروندی باور پیدا نکند، هزاره هم باید مواظب آینده سیاسی شان باشد. هزاره نه با معامله بلکه با تصیمیم خردمندانه سیاسی، می تواند آرمان عادلانه سیاسی مزاری را پیاده کند. تصمیم خردمندانه سیاسی هزاره ها همیشه به این باید معطوف باشد که افغانستان را بتوانند از یک هراس حاکمیت و یک کابوس حاکمیت برهاند تا حاکمیت بنابه ارزش های شهروندی و خرد سیاسی شکل بگیرد.
مزاری و نظام سیاسی افغانستان
در نظام سیاسی افغانستان، دو انسان بزرگ، قربانی نظام سیاسی عادلانه و شهروندانه برای افغانستان شده اند. اولین انسان، در آغاز نظام کمونستی، طاهر بدخشی بود. و انسان دوم، در آغاز نظام جمهوری اسلامی، عبدالعلی مزاری بود.
این هر دو، نماینده های مردم مظلوم افغانستان بودند. در تمام کشورها پیشینه مبارزه برای نظام عادلانه از میان توده های مظلوم برخواسته است. کسانی که بر سر اقتدار و قدرت اند، طبعا متوجه مظلومیت مردم نمی شوند و اگر متوجه هم شوند نمی خواهند منفعت شان را برای رفع مظلومیت مردم از دست بدهند. این انسان مظلوم است که برای رفع مظلومیت در یک کشور به مبارزه بر می خیزد زیرا این مبارز می داند که چه کار باید کند. او می داند که اگر ما کاری را انجام بدهیم که تا هنوز دیگران انجام داده است بازهم مظلومیت از زندگی انسانی ما دور نمی شود. در حالی که چین طرز فکر زندگی، جریان دارد پس بایست، به دیگران فهماند که از ظلم دست بردارند و در یک وضعیت عادلانه زندگی کنند این تنها روشی است که یک جامعه را از ظلم و مظلومیت مهندسی شده و عامدانه به دور می سازد.
طاهر بدخشی و مزاری همین را می خواستند. طاهر بدخشی متاسفانه زود رهسپار زندان شد و اعدام شد اما مزاری برای این دیدگاه مبارزه کرد و برای دیگران فهماند که با برخورد ظالمانه نمی توان تا آخر پیش رفت.
بنابراین، نظام سیاسی کنونی افغانستان و سعی برای ایجاد یک نظام عدلانه و شهروند مدار متاثر از حضور عبدالعلی مزاری در تاریخ سیاسی افغانستان است. پس فعالان سیاسی افغانستان جدای از مسایل قومی، آرمان مزاری را در نظر بگیرند زیرا وقتی ما افغانستان شمول می شویم که به کسانی ارج بگذاریم که آنها افغانستان شمول یا برای شهروندی در افغانستان فکر می کرد. تا که به این فکر باشیم که مزاری هزاره بود او نمی تواند به عنوان یک الگو تاریخ سیاسی افغانستان برای عدالت خواهی تبدیل شود و تاریخ سیاسی عادلانه افغانستان با مزاری نمی تواند آغاز شود، طبعا وضعیت افغانستان مانند قبل خواهد ماند.
پيامها
23 مارچ 2010, 15:35, توسط راستگویک
قربانت برم یسنا جان با این تحلیل و اسطوره سازی و آشیل و هکتور و مکتور ات. متاسفانه چیز فهم های ما خوش دارند که چپ و راست فضل فروشی کنند و تاریخ گویند و اسطوره سازند. آغا جان اگر کمی به خود زحمت می دادی از مزاری جانی کرده رهبر بسیار خوب و ملی و همچنان قومی را می یافتی که ملیون ها بار از مزاری ها و محقق و خلیلی ها کرده ظرف دارد. چرا مگر تو خود به صفت یک روشنفکر هزاره از تنگ نظری و قومگرایی پرهیز نمی کنی؟ چرا از یک جانی و نوکر و ساخته و پرداخته ایران و حوزه های فاسد اش قهرمان می سازی و اسطوره؟ تو به صفت یک روشنفکر هزاره باید با تنگ نظری ها خداحافظی کنی تا مفهموم فلسفه و جنبش مدنی مارتین لوتر ها را دریابی. راستی چی شد که هیچ یادی از رمضان بشر دوست نکردی؟ مگر بشر دوست هزاره نیست؟ درست است. من اشتباه کردم. بشر دوست همانقدر که هزاره است، به همان اندازه تاجک است و ازبک است و پشتون است و پشه یی و نورستانی و پامیری و غیره. بشر دوست درد قوم و همچنان ملت اش را بدرستی دریافته است و بخاطر همین هم راه حل اساسی را تنها در آزادی هزاره ها نمی داند. او بخوبی می داند که آزادی اصلی هزاره ها در آزادی کل ملت اش و مظلومان ملت اش نهفته است. او می داند که حاکمان هزاره و رهبران خود ساخته ای هزاره همانقدر ظالم و مستبد و چپاول گر اند که حاکمان و رهبران سایر اقوام و ملیت ها. بشر دوست مظهر وحدت ملی و مظهر حق خواهی مظلومان از تمامی اقوام است. یادت نرود که اکثریت هزاره ها بشر دوست را احترام می گذارند و اکثریت مظلومان هزاره بشر دوست را رهبر خویش می خوانند. اکثریت هزاره های مظلوم می دانند که چگونه نصر و سپاه (مزاری و غیره خاینان هزاره از همان ها نشئت گرفته اند) زندگی مردم بدبخت هزاره را در هزارجات تیره و تار کرده بودند و با هزاران ظلم و تهدید هزاران حق طلب می شدند. اگر واقعا در پی اسطوره و قهرمان بخاطر ملت و قوم ات هستی، پس از تنگنظری و تنظیم بازی رها شو و رمضان بشر دوست را اسطوره ای هزاره ها و غیره اقوام کشورت دان.
خیانت ها و جنایت حزب وحدت به رهبری مزاری خاین به همه روشن است. این جنایات ها و کشت و کشتار ها را هیچ کس فراموش کرده و زیر زده نمی تواند. راستی یادت نرود که مظلوم نمایی راه حل نیست. تو به صفت روشنفکر هزاره باید جنایت تنظیم های ساخت ایران را فاش کنی و من هم به صفت تاجک و پشتون و ازبک جنایات ربانی، مسعود، گلبدین، دوستم و سگ و سگر دیگر اش را فاش می کنم. همانطوریکه مسعود قهرمان و اسطوره ای تاجک ها نمی تواند باشد، مزاری نیز قهرمان هزاره های مظلوم نمی تواند باشد. مزاری در حوزه های ایران پرورش یافت و همانقدر نوکر به ایران بود که گلبدین به پاکستان.
چشمانت را باز کن و کمی بیشتر در رابطه با تاریخ قوم ات و همچنان تاریخ معاصر کشورت مطالعه کن تا بدانی که چی و چی ها حزب وحدت برسر قوم خود و سایر اقوام نیاورده بود.
بشر دوست قهرمان هزاره ها است چون متعصب نیست و چون ملی فکر می کند. او دستش به خون آلوده نیست و همانقدر که در بین هزاره ها مورد احترام است در بین سایر اقوام نیز جایگاه والا و محترم دارد.
اگر از من بپرسی در تاریخ معاصر ما و در سگ جنگی ها میان جنایتکاران داخلی (جهادی ها و طالبان) تا حال سه کار خوب صورت گرفته است: نابودی مزاری از سوی طالبان، نابودی نجیب از سوی طالبان و همچنان نابودی مسعود از سوی القاعده و طالبان و شاید هم سی آی ای. البته اگر ملت خود این جنایتکاران ملی را به سزای اعمال شان می رساندند مزه دیگر داشت. اما حالا که دست ملت به گردن این جانیان نمی رسد، همین بهتر که بین هم تصفیه کنند و بکشند و خاک ما را از شر و نکبت و بو و گند خویش آزاد کنند.
24 مارچ 2010, 10:28, توسط new generation of hazara
ay kash da jaye i hama enteghade shadid baraye mostanad kardane gapaye khod kami estenade tarikhi avorda bodi ki mazari chetor da mardom hazara khiyanat kada? mardome hazara ra ghabl az zohore mazari va bad az zohore mazari moghayese mekadi. va da jaye amalkard haye batele mazari kodam rahkar ra pesh nahad mekadi ki khananda vaghean dark mekad ki mazari vaghean eshtebah mekada. ehsasatet az kalamahayet malom mesha. hese rowshanfekri dari va khodeta nesbat da mardomet masol medani. ama az o roshanfekrayi ki az jaye diga noshkhar mekoni. na az dele milat gap mezani va na az dele tarikhe moasere mardom hazara khabar dari. dostan biyayin az i roshanfekraye be bonya nabashim ki vaziyate afghanistan ra ba loghate kitabe ... baresi mekonan. da matne jamee afghanistan zendagi konim va dar matne mardome an.
24 مارچ 2010, 19:16, توسط الف
"مزاری را باید مبنای تاریخ مدرن هزاره قرار داد" یعقوب سنا
شخصیت مزاری شاید همانند عدۀ کثیری از رهبران دیگر جهادی به مردم و نژاد مربوطه ظاهراً هویت گروهی آنانرا تجسم نماید ولی هرگز نمیتوان او را طوریکه جناب نویسنده ادعا و آرزو میکند، مبنای تاریخ مدرن هزاره قرار داد.
نویسندۀ محترم شاید به خاطر عدم اعتماد به نفس و گذشتۀ بعضاً تحقیر آمیز هزاره ها توسط جاهلان و بیسواودان استفاده شده و تحریک شدۀ دیگراقوام و ساکنین میهن ما، درتلاش هویت و اصلیت فردی خود شان در وجود و شخصیت آقای مزاری باشند.
ما هزاره ها با وجود غصب حقوق و عدالت اجتماعی؛ هویت، اصلیت و ماهیت خویش را از هر نگاه و در طول تاریخ ثابت ساخته ایم.
اما راه حل معضلۀ سیاسی و جایگاه ما هزاره ها در آن و هم چنان جایگاه ما در صحنه های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی با نظرداشت و تحلیل اوضاع جاری در کشور، مایحتاج تلاشهای خستگی ناپذیر و خودگذری ها نه تنها از جانب ما بلکه از همۀ ساکنان کشور نابود شدۀ ما میباشد.
ولی اگر اوضاع سیاسی و قومگرائی به همین شکل ادامه نماید، آنچه که ما را همپا، همگام و برابر با قشر اکثریت خواهد ساخت، ازدیاد نفوس ما وگرفتن سرنوشت بدست خود ما خواهد بود.
مرحوم مزاری با اعتقاد و پلانهای ایشان تنها در عرصه حربی و دفاعی شاید رول ایشانرا موفقانه بازی نمود ولی مدرنیت و یا تمدن واژۀ است که برای بدست آوردن و زیستن در آن نیاز به جبهه گیری و راکت پرانی نداشته بلکه به یک رهبری آزاداندیشانه، وطندوستانه و غیر متعصب ضرورت خواهد داشت.
موفق باشید
25 مارچ 2010, 08:00, توسط azar
با سلام به جناب آقای یسنا،
باوجود بعضی ملاحظات در مورد هویت مذهبی و قومی هزاره ها در زمان رهبری مزاری، نوشته زیبایی است. یک نکته را حضورتان به عرض میرسانم که نخستین قربانی نظام عادلانه در افغانستان پیش از طاهر بدخشی دوست و همفکرش که بسیاری ها و ی را طراح اندیشه عدالت قومی در افغانستان می دانندـ حفیظ آهنگرپور است. این تاکید را برای آن می کنم که شخصیت حفیظ آهنگرپور که خود از هزاره های پنجشیر است، بنابر همان ستم قومی که شما ابراز کرده اید ناشناخته ماتده است. او مرد دلیری بوده که با مجید کلکانی رابطه دوستانه داشت و طاهر بدخشی به نظریاتش حرمت فراوانی قایل بود. او نخستین کسی است که در پنجشیر و بدخشان جنگ چریکی را بر ضد نظام آغاز کرد. تحلیلش از تاریخ غبار ونظریات جامعه شناسانه اش در مورد اقوام به ویزه هزاره ها در آن زمان بسیار نو واز آگاهی بلندی حکایت داشت. طاهر بدخشی اورا نابغه مسلم می دانست. شما می توانید در مورد آثارش که کمتر ممکن است از پیکرد رژیم و مخالفینش در امان مانده باشد با برادرش بصیر بدروز استاد دانشگاه بغلان و یا برادر دیگرش جنرال رجب قوماندان سالنگها در تماس شوید. مرگ قهرمانانه حفیظ آهنگرپور در زندان پلچرخی پس از آن که قوماندان ظالم ومشهور زندان را در اثر اهانتی که به او میکند از پای در می آورد، یک حماسه است. می گویند پیش از اعدامش دستگیر پنجشیری و یکی دوتن از رهبران خلقی و پرچمی باوی بحثی بر سر مارکس و اندیشه هایش داشتند که همه با حالت حقارت آمیزی شنونده نظریات آهنگرپورماندند و حرفی برای گفتن نیافتند و در اعدامش عجله کردند.
27 مارچ 2010, 11:08, توسط haqbeen
جاي شكي نيست كه داعيه مزاي برحق بود.. اينكه براي تحقق ان مرتكب جنايات هم شده مانندروز روشن است.