چگونه زيستن؟!
امير دوست محمد خان با بكار گيری حيله و مكر، دام ازبين بردن مير را چيده و با استفاده از روحيه جوانمردانه و درك كامل از احساسات ناب عقيدوی وی، با ارسال قرآن مهر شده (مبنی بر حفظ حيات مير يزدانبخش) او را اول دعوت به مهمانی ولی بعد اسير و بالاخره با كمال نامردانگی اعدام می نماید و بدین ترتیب، عطش خودخواهی و قدرت طلبيش را فرو مينشاند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
خدایا ! چگونه زیستن را تو به من بیاموز....
چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
«دکتر شریعتی»
حيات، عزيز ترين و گرانبها ترين عطيه ايست كه حضرت لايزال آنرا به نوع انسان ارزانی نموده است. حفظ و سلامت حيات يكی از پیچــیده ترين غريـــزه هايیــــست كه در ماتحت الشعور انسان تعبيه گرديده است و انسان، در سطح شعوری و غير شعوری اش همچنان ازين پديده ملكوتی پرستاری مينمايد.
با قبول اين فرمول، آيا گاهی فكر كرده ايم كه در جامعۀ جهانی چه انگيزه ای باعث ميگردد تا ما انسانها همچون اعضای آن باهم زندگی نماییم. بلی! در همۀ جوامع انسانی هستند افرادی معدود كه برای بهبود، صلاح، خير، بهتر زيستن، موفق زيستن، در امن زيستن، برابر زيستن، و از همه مهمتر و در يك كلمه، برای ادامه "زيستن" ديگر همنوعانشان تا حدود مقدور و یا مطبوع، تلاش ميورزند. چون این عده، "حیات" خود شان را مدیون و مجبور از "زيستن" در اجتماع شان ميبينند پس سر تا پای حیات اينگونه اشخاص با "حيات"، "جامعه" عجين ميشود.
صفحات تاريخ پر تلاطم جهان بعضاً با چهره های نورانانی و مشعشع اين نوع انسانهای فرشته صفت درخشان بوده و هست و به هر اندازه ای كه يك قوم، يك ملت و يا يك جامعه اين چنين اشخاصی را به جهان تقديم ميدارد، درست به همان اندازه موفق میشود ديو های نفرت، زجر، شكنجه، وحشت و عقده های نگشوده و تاريكی را به قعر زمين مدفون گرداند. از برکت حيات و تلاش های همین سلسله فرشته خصلتان است كه شیوۀ زندگی انسانها از طرز زندگی جانوران تفكيك ميشود. اينگونه اشخاص با تجارب و تفاسیر خاص خود شان از "چگونه زيستن" معيار "حيات انسان" را به معراجش ارتقاء داده به کرسی "مدرس عالم" می نشانند.
جهان امروز شايد از آغاز صبحدمش تا ايندم به هزاران تن ازين ناجيان را در آغوشش پرورده است. در هر برهه ای از زمان، اين ناجيان با دعوت های خیر و فلاح شان آمده و رفته اند. درين اين سفری كه شايد به هزاران سال ادامه داشته است، شعار های مختلفی برای نجات انسانها، جوامع، و ملل مختلف، با مفاهیم و دعوت های مختلف، عنوان شده است. مفاهیم اين شعار ها ميتوانند از هم جدا باشند. مثلا: بودا راه نجات آدم را در كاری می يابد و ابراهيم در راهی، مارتن لوتر كینگ خواب برابر زيستن را به آرمان زيردستان مبدل ميدارد و گاندی كاروان آزادی مردمش را با تحمل هرچه بيشتر مشقات به استقلال رهبری مينمايد. چرچل با هماهنگ نمودن قدرت های اروپايی، باعث فرو افتادن هیولای نازيزم و چیگوارا با انجام عمليات پراگنده، باعث بوجود آوردن آزادی مردمش میگردد.
جوامع و ملل مختلف، با درنظرداشت شرايط سياسی، تاريخی و اجتماعی خود شان، افراد مختلفی را با مشخصات مختلفی در رديف اينگونه ناجيان قلمداد نموده و از اوشان بعنوان مظهر والاترين آرمانهای شان يادواره ها و جشنواره هايی برپا می دارند تا باشد از يك جانب قدردانيی بجا آورده باشند از قربانیها و تحمل مشقات و مشكلات رهبران شان و هم اينكه، تجديد و تأکیدی نموده باشند بر عهدی كه با رهبران و مصلحان شان سپرده اند.
با مطالعه و دركی عمیق از پيشينه سیاسی - تاريخی افغانستان و مخصوصا تاريخ مردم هزارۀ افغانستان، ميشود با يك چند تن ازينگونه شخصيات معرفی گرديد. مقالی را كه از نظر میگذرانید، سعی بران دارد تا از يك جانب سيری هرچند اجمالی نموده باشد در لابلای پيشينۀ شرايط سياسی – اجتماعی اعصار حیات چهار تن از ناجيان ملی و همچنان پيگيريی نموده باشد هر چه شتابان، از ادامه پيام (چگونه زيستن) از سوی آن بزرگوران. ولی قبل از پرداختن به مأمول فوق، مقدمةً باید عرض کرد که پرداختن به زندگی تمام شخصیت های ملی یک جامعه، آنهم در چنین عرصه یی تنگ، کاریست بیرون از امکان، فلهذا منظور مان از پرداختن به حالات و افکار شخصیت های ملی درین جا، صرف و صرف پرداختن به زندگی آنعده از شخصیت های ماست که از نتایج اعمال و افکار شان تا امروز بلا فاصله و بطور مستقیم متأثریم. در غیر آن، قصه، طور دیگری خواهد بود. از نظر این خاکسار حالات خاصی که امروزه تمام ملت افغانستان و مخصوصاً جامعۀ هزاره با آن دست و گریبان است، نهایتاً و بطور غیر محسوس و ملموس، تا عصر احمد شاه ابدالی باز میگردد. اما قصۀ رنجهای ما هزاره ها که بیشتر با پیش شدن پای استعمارچیان در منطقه ارتباط می گیرد چندان از عصر امیر دوست محمد خان به بالا نمی رود. بنا بر فوق پر واضح است که منظور مان از تحریر عجولانه، مروری بر زندگی رهبرانیست که در عرصۀ زمانی یاد شده زیسته اند.
مير يزدانبخش:
هنوز دستان منحوس تعصب، تخم كينه و نفرت نژادی را در سرزمين صلح و استقلال نكاشته بود، هنوز گردنهای جوانان هزارستان باستان، قله هایی را ميماند كه با آسمان، نيلگون، قصۀ افتخار و فرزانگی ميگفت، هنوز هزاره و شيعه بودن از محاکم نظامی و غضب آلود تعصب، مهر مجرم بودن بر جبین نخورده بود. خوانين، اربابان و سران قومی، با افتخار تمام در راس رهبری جامعه هزاره قرار داشتند و جامعه آرام و راحت بود.
پس از آشکار شدن سر و کله مهمانان ناخوانده در منطقه، که اوضاع و احوال سياسی - اجتماعی منطقه آهسته، آهسته داشت رنگ تازه ای بخود ميگرفت. در چنين روز و روزگاری، مير يزدانبخش، با درکی عمیق از پيام "چگونه زيستن" زمام رهبری جامعۀ نسبتاً ساده اندیش هزاره را بدست ميگيرد. مير كه يكی از خانزادگان سرزمين هزارستان به حساب ميرود، با پختگی سیاسی و دراكیت عمیقی كه از اوضاع دارد، با استشمام بوی خطر، بزودی ميتواند، خوانين و اربابان مستقل الاراده را دور يك محور نسبتا منظم جمع آوری نموده و در صدد بوجود آوردن يك اتحادیه ای كه بتواند به نمايندگی از جامعه هزاره و ديگر اقليت های قومی خواستار يك نظم منضبط و مستقل باشد می گردد.
او با استفاده از شهرت نيكی كه در ميان ديگر خوانين و صاحبان نفوذ مجامع مماثل دارد بزودی ميتواند، موافقت همكاری و همياری گرد نواح خود را جلب نمايد كه اين عمل او باعث ایجاد ترس و دستپاچگی در امير! دوست محمد خان ميگردد.
امير دوست محمد خان كه عروسک خیمه شب بازی بیش نیست و سرنخ تمام حركاتش به سرانگشتان "مشاوران خارجی" پیوسته است، به اشارۀ ولی نعمتان در صدد ازبين بردن مير يزدانبخش ميگردد. امير دوست محمد خان با بكار گيری حيله و مكر، دام ازبين بردن مير را چيده و با استفاده از روحيه جوانمردانه و درك كامل از احساسات ناب عقيدوی وی، با ارسال قرآن مهر شده (مبنی بر حفظ حيات مير يزدانبخش) او را اول دعوت به مهمانی ولی بعد اسير و بالاخره با كمال نامردانگی اعدام می نماید و بدین ترتیب، عطش خودخواهی و قدرت طلبيش را فرو مينشاند. اما پلان دوست محمد خان تنها ازبين بردن مير يزدانبخش نیست. بلكه، اين ترور سياسی آغازيست برای ازبين بردن نهضت تساوی طلبی در سرزمين ما در آنروزگار. امير دوست محمد، بعد از، برداشتن مير يزدانبخش از سر راه، به انجام اعمال غير ملی اش ادامه ميدهد، او قادر میشود تخم كين و نفاق را در بين برادرانيكه تا ديروز در ميدان نبرد در مقابل دشمن بيگانه شانه به شانه و دوش به دوش ميجنگيدند، كشت نموده و آغازگر تبعيض نژادی در سرزمين صلح و برابری گردد. اين سياست ددمنشانه، توسط پی آورده شده گان امير دوست محمد خان تعقيب و در ظرف يكی دو دوره به شكل اژدهایـــی خونين در وجود عبدالرحمن زبانه ميكشد.
فيض محمد كاتب:
بازار وحشت گرم و مزدحم است... به عبدالرحمانيان وظيفۀ كمر شكستن هزاره ها و ديگر جوامع مماثل محکوم سپرده شده است، از اجساد هزاره انبارها ساخته اند و جانيان عبدالرحمان خانی كه از شمارش اجساد به ستوه آمده اند!!! بحكم ارباب، چشمان هزاره ها را برای وزن شدن ميكشند تا از ضياع وقت! جلوگیری به عمل آورده باشند. از فروش زن و طفل هزاره در بازار های كنيز و غلام! خزانه دولت تامين است! و به ده ها نوع ماليه ی كمر شكن بر گرده هزاره ها تحميل... . وجدان و ضمير بخواب رفتگان غير هزاره، يا با زر و زور و يا هم با فتوای!! تحميلی (خلاف آيه مباركه قولوا لا اله الا الله تلفحوا) (كافر بودن هزاره ها) تطميع ویا تخدیر شده است. انسان هزاره، وجدان هزاره، خودداری هزاره، افتخار هزاره وو... هر روز به دار "عبدالرحمن و همنوعان" آويخته شده است. هزاره به موجودی غیر مرئی تبدیل شده است و کم کم ديگران از ديدن شان بچشم سر قاصر اند و از احساس درد شان بقلب محروم. هزاره های افغانستان، در وطنی كه هزاران سال در آن زندگی داشته اند بيگانه قلمداد شده اند. زمينشان از ديگران، مالشان از ديگران، حاصلشان از ديگران و در يك كلمه زندگيشان از ديگران قرار داده شده است.
پنجه های خونين فشيزم، حلقوم نحيف وحدت ملی کشور را فشرده است، دستان نا مبارک اجانب خوان دسيسه چيده و عبدالرحمن (اين مرد آهنين وحشت!!) سر دسته و پيش قراول این خوان دسیسه تعیین گرديده است. او به همكاری بادارنيكه حصص بیشتری از کرۀ زمین را بلعيده و اکنون چشم به اين خطه دوخته است، موظف است تا هر زبان بحق باز شونده را ببرد، هر چشم برابری بينده را از حدقه بيرون كند و از تمام سرهایی كه هوای برابری در خود بپروروند، كله منار سازد. عقده گشايی، ساديزم، دسيسه و اختناق دوره وی، فضای برادری، برابری و وحدت را چنان مکدر و مغشوش نموده است كه ديده ها، قلوب و شعورهای کارگذاران، از درك چيزی بنام انسانيت فرسنگها فاصله گرفته است، و از همه بد تر این که اگر چه امیرک آهنین نمای، از سوی منتقم حقیقی خواسته شده است، ولی آهسته آهسته آنچه را بر شمردیم به عادت عامه و طبیعی نمایی تبدیل گشته و گشته میرود.
درست در چنين شرايطی فيض محمد كاتب با درك اين اصل كه مرگ ملت ها فقط از طريق محو و كشتن تاريخشان امكان پذير است شمشير قلم را بدست ميگيرد. او پی برده است كه عبدالرحمن و سایر جيره خواران، با تعقيب همين مفكوره كه آغازگر آن دوست محمد خان است، در قدم اول برنامه ازبين بردن وجود فزيكی و بعدهم تاريخی هزاره ها و بعد تر سرنگونی تمام اقواميكه، دم از برابری و تساوی ميزنند را (به اشاره باداران خارجی) روی دست دارند.
بلوغ و دورانديشی سياسی از يك جانب و حب وطن و حب حيات حقیقی انسان كه در تار و پود فيض محمد ريشه دارد ويرا موظف بر انجام وظيفۀ مقدس انتقال "پيام" از نسلی به نسل دیگر نموده و باعث تولد شهكار تاريخی چون "سراج التواريخ" ميگردد.
فيض محمد كاتب، ميداند كه هر آن حياتش با اشاره چشم آل عبدالرحمن با عدم مواجه است و اما رسالت، مسئوليت، و رشادت ملی او باعث ميگردد كه او "چگونه زيستن!" را بر "زيستن" بدون مفهوم، ترجيح داده، و با قبول حتمی شكنجه و قين و فانه و در نهايت مرگ، وحشت، سياهی، تاريكی و پليدی (مرد آهنين!) را بر سنگ تاريخ افغانستان حك نمايد.
فيض محمد كاتب است كه در اثر سحر آميزش (سراج التواريخ) ساديزم عبدالرحمانی را چون تصوير زنده مقابل چشم جهانيان به نمايش ميگذارد. درين اثر نه تنها از قتل عام ها، كله منار سازی ها، چشم كشيدن ها، قين و فانه ها، زبان و گردن بريدن ها، ببردگی رفتن زنان و اطفال و نسل كشی شصت و دو فیصده از هزاره ها ياد آوری ميگردد بلكه، از بر و بازو كشيدن نطفه نفرت و بهم افتادن اقوام برادر ساكن در افغانستان نيز پرده گشايی صورت ميگيرد. او بخوبی ميتواند، توطئه فشيستی یی را كه برای از هم پایشیدن شيرازه وحدت ملی؛ كه با بكار گيری مفكوره نسل و يا قوم "برتر" و "ابر" در افغانستان عملی ميشود را، قدم به قدم و لحظه به لحظه بر صفحه- صفحه تاريخ كشور ضبط نمايد تا نسل های آينده كشور بتواند با وجدان سالم و دید واقع بينانه از لابلای آّن، واقعيت های تلخ آنروزگار را درك و برای آزاده و برابر زيستن تمام اقوام ساكن در افغانستان تلاش و جد و جهد نمايند.
فيض محمد كاتب، يكی از چند شخصيت مليست كه برای بقا و سلام کشور و مردم افغانستان با بهای حياتش مايه ميگذارد. عناصر فشيست و موظف به تعقیب سياست عبدالرحمان خانی و آنهايی كه ميخواهند مقام والای فيض محمد را كوچك جلوه داده و او را ترور شخصيت نمايند اثر بيش بهايش (سراج التواريخ) را يك عكس العمل "نژادی" وانمود نموده ميخواهند آفتاب را با دو انگشت پنهان نمايند. غافل ازينكه چوكات كوچك قومی و اتنيكی برای شخصيتی چون او خوردی ميكند. فيض محمد كاتب در صدر تاريخ افغانستان به عنوان يك فرد نه بلكه بعنوان فريادی، نعره ای و شعاريست كه طنينش تا امروز قلب و روح اجيران و نوكران بيگانه را ميدرد. فيض محمد كاتب، در اول قطار تاريخ نويسان افغانستان مشعلداريست كه تاريكی های وحشت و بربريت را دريده و مسوليت انتقال "پيام چگونه زيستن" را بحق ادا كرده است.
از جانب ديگر، مريضان روحی و يا نويسندگانی فرمايشی چون (كاكر ها و امثال شان) كه شهكار فيض محمد كاتب را بديده يك "قوریۀ معلومات" (انبار بدون ترتیب معلومات) نگريسته و با درنظرداشت به حساب خودش نورمهای بين المللی!! اين كتاب تاريخی را، غير تاريخی!! مينامند؛ بايد نيك بدانند كه، برکت موجوديت و تأثیرات بعدی اثری چون (سراج التواريخ) است كه جناب ايشان، چيزی از تاريخ واقعی افغانستان ميدانند وگرنه، عبدالرحمن، درخت تاريخ افغانستان را چنان از بيخ و بن كنده بود كه به صد ها تن چون جنابان كاكر ها با مدارك تحصيلی که در اختيار دارند! نميتوانستند سرگذشت واقعی را از سياه چالهای عصر بيرون آرند. به زبان ساده تر اينكه؛ توانايی قلمی و هشياری ذهنی فيض محمد كاتب بود كه افغانستان امروز تاريخ نگارانی چون غبار وو... و در آخرين رديف كاكر صاحبان را داراست؛ زيرا هر يكی ازين نويسندگانی كه به سطح جهانی شناخته شده اند، دست امداد به كتاب سراج التواريخ دراز نموده اند. بايد بدون درنظرداشت هيچ نوع تعصبی، نه فكری و نه هم نژادی!! جنابان كاكر ها اقرار نمايند كه فيض محمد كاتب پدر تاريخ افغانستان است.
عبدالخالق:
ترس حاكم، قامت بلند ضمير انسانها را شكسته، چادر سیاه وحشت، بر سرزمين كوهستانی مان پهن است و سرشناسان استقلال طلب را نادر خان "با منقار چوبینش" چون پروين "دانه- دانه" ميچيند. تاجيك و اوزبیك بودن عيب و اما هزاره بودن "جرم!!" است. هزاره آنقدر كوبيده شده است كه خود از بودنش عار دارد! "در همه جا هست، اما آنچنانی كه نيست". سياست "تفرقه بينداز و حكومت كن!" كه نطفه اش را امير دوست محمد زرع و عبدالرحمن آهنين!! به شكوفايی!! اش رسانيده بود، در عصر نادر خان به پير مرد آبديده و خون آشامی تحول یافته است. سياست عمدی بهم اندازی اقوام، پر رونق است و اما درين روزگار هزاره ها به جرم! "گردن گشايی از مرد آهنين" به سياه چاه های تعصب و عقده گشايی فرو غلطانده شده اند. از هزاره به عنوان مزدور زيردستی كه فقط برای حمل و نقل بار!! ديگران آفريده! شده است كار گرفته ميشود و شخصيتش، ضميرش، وجدانش، احساسش و آرزوهايش چنان خورد شده است كه حتی اگر با خودش تصور برابر بودن با ديگران را در سر پرورد؛ باید مو بر اندامش راست شود.
عبدالخالق تازه جوان! كه در حلقۀ مشروطه خواهان دورانش راه دارد، از جمله سياستمدارانيست كه با درك و فهم ژرف از فضای سياسی، خفه شدن حلقوم استقلال کشور در چنگال نادر خان را به روشنی درک کرده است. حلقه كوچكی از مبارزين ملی كه برای حراست از استقلال كشور جلسات زير زمينی داردند، با گذشت هر روز، هرچه بيشتر فرو رفتن آزادِی كشورشانرا در لجنزار پوشالی شدن شاهدند، اما از اجرای کوچکترین برنامه ای به عنوان مقابله، ناتوان.
عبدالخالق! اين جوان رشيد، این سياستمدار تيزبين، این امبارز راه استقلال و پاسدار آزادی سرزمين باستان، كه از جامعه زجر ديده هزاره قد برافراخته است؛ از سياست زهرآگين نادرخانی مبنی بر بهم اندازی بيشتر اقوام، و ازبين بردن شيرازۀ وحدت ملی باخبرست. او و فاميلش از جمله ناقلين هزاره اند كه نظر به داشتن جرم هزاره بودن! از اوطان شان بيگانه ساخته شده بودند. عبدالخالق که تا مغز استخوان، درد "از نژاد زيردست بودن" را چشيده و نيك ميداند كه يگانه راه برون رفت از بن بست سياسی و التيام زخمی كه با پنجه های خونين هيولای تعصب بوجود آورده شده؛ تنها و تنها ازبين بردن سيستم نادرخانيست و بس.
نادر كه در فن نوکری واقعا "نادر" است و بنا بر ضرورت، برای اعمال برنامه های بين المللی!! رويكار آورده شده است، او كه مست نشۀ قدرت است و جهت محكمتر فشردن چنگالش بر حلقوم ملت "دهان ها را ميبويد تا مبادا گفته باشد دوستی!" چون گرگ آماده مكيدن خونست. او چيز فهمان كشور را يك- يك نشانه ميگيرد و از سر راه بر ميدارد تا از يك سو آتش عقده ساديستی اش را فرونشانده باشد و از جانب ديگر بهترين مزدوری باشد برای ولی نعمتان خارجيش.
در چنين روزگاری، عبدالخالق قهرمان! اين مبارز ملی و حافظ حيات هزاران جوان كشور با قربانی حيات خودش، فاميل و يارانش "حيات" مردم و سرزمينش را ميخرد. او با اعدام انقلابی نادر مزدور، در سرصفحۀ تاريخ افغانستان چون آفتاب جاويدان ميگردد.
عبدالخالق كه مظهر عدالت اجتماعی و نمای والايی از تساوی حقوق تمام اقشار ساكن در افغانستان است، به نمايندگی از جامعه افغانستانی، پنجه خونين استثمار و استعمار بیرونی و سمبول مزدوری نادر خانی را شكسته و مانع بباد فنا رفتن استقلال كشور ميگردد.
متعصبين كور ذهن و آنانیكه وظيفه دارند تا چهره مسخ شده و مزدورمنش نادر خان را در پوشش! نگهدارند، هميشه خواسته و كوشيده اند تا عمل عبدالخالق را يك واقعه خودجوش و غير مرتب (انتقام شخصی) معرفی دارند آنان همچنان تلاش بيش از حدی بخرج داده اند تا جهت ترور شخصيت عبدالخالق، حتی پيوندی خلق نمايند بين بعضی از اعضای خانواده غلام نبی خان چرخی و عبدالخالق كه با درنظرداشت اخلاق شخصی عبدالخالق و همچنان فعاليت های سياسی وی در حلقات وطن دوستان و مشتاقان ادامه استقلال كشور هردوی اين دسيسه نقش بر آب میگردد.
بر همگان هويداست كه علت ازبين برده شدن نادر خان توسط عبدالخالق، فقط صبغه نژادی و يا شاگردی او نزد غلام نبی خان چرخی نبوده بلكه، او سياستمداری و دانشمند تيز هوش است كه به همكاری عده ای از روشنفكران هم عصرش كه به تمامی اقشار و مليت های افغانستان ارتباط دارند، يگانه راه ادامۀ استقلال كشور شان را در از سر راه برداشته شدن نادر خان ميجويند. با درك واقعبينانه و معلومات كامل از اوضاع آنزمان، نيك در می يابيم كه عبدالخالق، قهرمان اسطوره سازيست كه با قربانی حياتش، ادامه حيات كشورش را باعث شده و لذاست كه عبدالخالق مقام "قهرمان ملی بودن" را از آن خود ساخته است.
عبدالعلی مزاری:
صف های نژادی را به خنجر از هم جدا ساخته اند... از آسمان، بر هزاره، غير از خمپاره نميبارند و در زمين از هزاره بجز خون نميريزند. از خون هزاره بر ديوار نفرت شان "يادگار!!!" مينويسند تا مبادا هزاره امروز وحشت "دوست محمد، عبدالرحمن و نادر خان ديروز را فراموش!! كرده باشنـد. دیو فشيزم نژادی كه هار است و تشنه بخون، با دريدن تن هزاره "افشار!!" ها آفريده است. به طوفان وحشت و گردباد نفرتی كه در عصر عبدالرحمن دامن زده شده بود، اينك سيل خون را بر در و بام هزاره به ارمغان آورده است.
جرم هزاره بودن!! مستوجب مرگ است و لذاست كه دست جلادان خون آشام از گردن بريدن و پارچه نمودن حتی جسم يبجان هزاره نمی لرزد. هزاره بودن را در هزاره كشته اند. تو گويی همگان؛ سنگ و چوب، خس و خاشاك، دشت و دمن، كوه و بيابان و زمين و آسمان و خلاصه همه و همه... هزاره را به عنوان يك انسان برابر!! دارای حقوق مساوی!! دارای احساسات انسانی!! دارای ضرورت های انسانی!! و در يك كلمه دارای داشتن حق حيات!! نميپذيرد. عجب روزگاريست! "درد" و "هزاره" را مترادف هم ساخته اند... كشور را به اقوام و قبايل پارچه نموده اند، گروهکی اندک كه درس خواندۀ مكتب شاه شجاع و نادر خانند، قوغ کین و نفرت قومی را با دامن زدن باد داده و شرار آدم خواری برپا ساخته اند. عده ای قدرت سياسی و امكانات ملی را به حيف و ميل برده و جناحی نام دولت را برخود نهاده و جناحی ديگر برای رسانيدن رهبر شان بقدرت!! نام اپوزيسيون!! برخویش گذاشته است. جنگ چاپیدن کرسی قدرت، به قيمت قتل هزاران انسان جاريست، و اما درين جنگ، هر دو جناح، هزاره را بجرم "هم تبار نبودن" با هر يك ازين دو، به كشتار گرفته و به اين بهانه به سياست عمدی و پلان شده "بابا"ی شان به نسل كشی هزاره ادامه ميدهند.
در چنين روزگاری! ابر مردی اسطوره سازی بنام عبدالعلی مزاری، پشت فرمان كشتی برباد رفته هزاره قرار ميگيرد تا باشد اين شكسته تخته را از ورطۀ هولناك عبور دهد.
مزاری به عنوان رهبر هزاره يی كه قلب و روحش را در آتش تعصب سوخته اند، آمده است تا اين آتش "نفاق نژادی" را به آب رحمت صلح و آرامش خاموش سازد. مزاريی كه به عنوان رهبر هزاره، نا برابری های عبدالرحمانی را در غرب كابل و مركز افغانستان ديده و احساس کرده است، آمده است تا زخم ناسور "برتری جويی قومی" را با مرحم برابری برادرانه، التيام بخشد. مزاريی كه به عنوان رهبر هزاره، قتل و غارت طفل، و برنای هزاره را بچشم ديده و دردش را تا اعماق قلب احساس كرده آمده است تا سرطان "عقده گشايی تعصب مذهبی" را با نوشداروی "عدالت اجتماعی – سياسی" مداوا نمايد. او از منفرد شخصیت های ملی دلسوزی است كه يگانه راه حل مسايل سياسی كشور را در "مصالحۀ ملی" ميداند و برای احقاق حقوق تمام اقشار و اقوام افغانستان خواستار "برابری های سياسی – اجتماعی" است.
مزاريی كه از غدر دوست محمد خانی، از وحشت عبدالرحمانی، از حيله ی نادر خانی و اكنون از وحشت پيروان آنها " باخبر است، بخوبی درك كرده است كه كشمكش های نژادی باعث هرچه فراختر شدن درز های نژادی در ديوار وحدت ملی بوده و لذا با سعه صدر و گذشت از خطا های گذشته؛ برای جلوگيری از خونريزی های بيشتر مجدانه تلاش مينمايد تا راه حلــی ملی را برای ختم بن بست سياسی جاری سراغ و به رهبران جناحهای مخالف تحويل دهد؛ او بدين نظر است كه "افغانستان خانه مشترك همه اقوام و مليت هاست، و هيچ مليتی نبايد در پی حذف ديگری باشد".
مزاری رهبر مردم است؛ او واقعيت های تلخ و سياست بازی های احزاب را بدون هيچ نوع كم و كاست يا به اصطلاح سياسی آن (ديپلوماسی) به مردم عادی افغانستان و مخصوصا جامعه هزاره بازگو مينمايد تا باشد مردم ما در روشنايی حقيقت چهره های تاريك و پليد جنگ افروزان را شناخته و ازين طريق تلاش می نماید تا در مردم افغانستان احساس گم گشته ی "مصالحه ملی، درك ملی، و آشتی ملی" را بيدار نموده و نهايتا "مفاهمه ملی" و "برداشت و شناخت حقوق ملی همه اقوام" را بمردم ابلاغ نمايد.
او يكی از معدود فرزندان دلسوز مادر وطن است كه يگانه آرمانش را برقرای صلح و احقاق حقوق تمام مليت های زيردست ساخته شده تشكيل می دهد و برای توضیح هر چه بیشتر اين آرمان است که بارها و به تکرار میفرماید: "از خدا ميخواهم كه خونم در جمع شما مردم بريزد!". اين در حاليست كه تمام كشور در آتش زور آزمايی زورگوييان ميسوخت و جنگ خانمانسوز تصاحب "كرسی قدرت!" (ولو به قيمت حيات هزاران انسان بيگناه) بين تمام احزاب سياسی به فجيع ترين شكل آن ادامه داشت.
مزاری با دركی عميق از "چگونه زيستن" بازار متعفن سياست بازی های بازاری را قطغن نموده و به عنوان يك قهرمان ملی، شخصيت دوست داشتنی، رهبر دور انديش و مهمتر از همه پدر دلسوز، حياتش را برای ادامه حيات، جامعه و مردمش قربانی مينمايد. او جاودانه ميشود و اين جاودانگی آغازگر طنينست كه اهتزاز آن باعث شكست زنجير های تعصبات قومی، لسانی و نژادی در افغانستان آينده خواهد شد.
مزاری زمين لامزروع ساخته شده وحدت ملی را با شهامت انسان دوستانه اش شخم زده و با بزر هستۀ برابری ملی و عدالت اجتماعی – سياسی فصل شگوفايی برابری ملی را به انتظار مينشيند.
با وجود اينكه متعصبان سياسی نژادی با پشتوانه سرمايه های سرسام آور بين المللی و ماشين عظیم تبليغاتی شان در پی لطمه وارد نمودن به شخصيت ملی اين شخصیت شخيص بوده و هستند؛ هيچگاهی نتوانسته و نخواهند توانست پيام آشتی ملی و برابری اقوام و مليت های كه توسط او عنوان شده است را از "جريده عالم" حذف نمايند.
نتيجه گيری:
محدودۀ محدودی را که افغانستانش نام گذاشته اند، خانه مشترك تمام مردم، جوامع، مليت ها و اقواميست كه در آنجا زندگی دارند. قربانی، شهامت، و از خود گذری های شخصيت هایی كه در بالا از اوشان ذكری بعمل آمد و صدها تن همچون آنها برای بازگو نمودن همين حقيقت بوده و هست. تا زمانيكه حكومات و سيستم سياسی كشور را با درنظرداشت "ذهنيت قبيلوی" علايق خونی، برتری جويی نژادی وو... بنا نهند؛ گره مشكل سياسی، نخواهد گشود.
مير يزدانبخش با تلاش در راه ادامه استقلال كشور، ملا فيض محمد كاتب با بازگو نمودن تاريخ تاريك عبدالرحمانی، عبدالخالق با درهم كوبيدن سياست های شوم و غير ملی نادرخانی و عبدالعلی مزاری با پيشكش نمودن مفكوره "تحمل يكديگر برای رسيدن به آشتی ملی" درس "چگونه زيستن" را هم به مردم و هم به حكومات افغانستان تفهيم نموده اند. بر مردم افغانستان و مخصوصا حكومت!! افغانستان است تا با درنظرداشت تاريخ پر فراز و نشيب افغانستان پديده "برابری های اجتماعی – سياسی" تمام اقوام و مليت ها را نا ديده نگيرند؛ تداوم سياست های فعلی تكرار سياستيست كه افغانستان ديروز آنرا به تجربه گرفته و باعث پيدايش نابرابری ها و مشكلات سياسی – نژادی گرديده است، لذاست كه حكومت فعلی افغانستان باید از ادامه سياست ایجاد حکومات تك قومی دست برداشته و "ديموكراسی" را به مفهوم واقعی آن تعقيب نمايد. متأسفانه تا حال، باد، مراد کشتی شکستۀ ملت را به ساحل نجات رهنمون نیست. هنوز که هنوز است دستان سیاه تعصبات با دستکش های سفید اندر کار است و شرایط هنوزهم ترس آور. تصویر شرایط فعلی را اگر از عینک شاملوی بزرگ ببینیم چنین خواهد بود:
***
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است!
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد!!!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد!
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!!!
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند...
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد!!!
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد