ما به دنيايی از نشانه های تهی رها شده ايم/ می شويم
امر زيبا، دركي انساني ايست كه به رنج، درد، غربت، بيگانگي، دلشورگي، دلخوري، تنهايي، مصيبت، افسردگي، سرخوردگي، آشوب و فرهنگ مي انجامد. آشوبي كه ديوار وجودت را مي لرزاند و دو امر بزرگ متافزيكي ( «خود» و «من» ) را در تو دچار پريشاني مي كند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
آدمي از گذشت زندگي، چيزي جز نوميدي در چانته اش برنمي دارد. نوميدي ناكرانمند. چون يك خلاي فضايي كه در آن رها مي شوي. هي! دلم گرفته است/ مي گيرد.
وقتي براي ديدن دوستان مي روي، وقتي كه دوستان تورا براي رفتن سر زند گي شان ترك مي كنند و تو دوستان را(يك دلهره شناخته شده و كلاسيك انساني).
چه چيزي را به خاطر مي آوري! يك رنج، يك تنهايي، يك غربت، شايد يك ديدار به پايان رسيده.
اين همه چيست؟
نشانهها؛ نشانههاي تهي، كه ديگر براي انسان عصر ما شايد براي تو، از دال خالي شدهاند/ مي شوند.
رودي كه سالهاست مي رود، درختاني كه هر سال تحمل ميوه دار شدن را مي كشند، سنگ هايي كه لبريز از شكيبايي اند، راههايي كه از مفهوم رسيدن و برگشتن تهي شدهاند، دره اي كه مملو از مفهوم و معنا بود؛ اكنون ديگر رابطه ارگانيك اش را با تو از دست داده اند. هرچه كه با آن داري، مكانيك و قرارداديست. يك قرارداد با درون خالي و مملو از آگاهي شكننده، كه هيچ ناخود آگاهي، آن را به وجد وخروش وا نمي دارد.
چقدر دلتنگ بايد بود! براي همه چيز. براي هيچ چيز. براي خودت! كه روزگاري، پخش مد لول و معنا به چيزهايي پيرامونت بودهاي. چيزها همچنان پر پراند. اين تويي، كه خالي مي شوي و مد لولها در تو مي شكند. حتا دلهره مرگ در تو از مد لول تهي مي شود و تو را به تهيگاه خودت رها مي كند.
دره اي كه بيست سال در آن زيستي و گشتي؛ همه ناخود آگاه ات را بينباشت. هر سال پيامي تازه داشت، هر سال از نو دلهره اي در تو مي آفريد، هر سال، چيزها نو مي شدند، راه ها، انجام كردارهاي بزرگ ومي نوي را به ياد مي آوردند؛ تو هم اين كردار بزرگ را با لذت رو به كمال، انجام مي دادي. اكنون، در تو فرسوده است/ مي فرسايد. كنار همان ديگدان مي ايستي، كه روزي از كنار همان ديگدان عاشق شده بودي.
سالها پيش شايد چهارده سال پيش. چقدر لذت مي بردي، هرگاه كه در باره «او» صحبت مي كردي. چه آشوبي در وجودت مي خروشيد، وقتي كه به مادرش مي گفتي: دخترت را به كسي داده اي؟ مي گفت: نه. هر تصور، تداوم درد است و ياد هر لذتي، ويراني متداوم. گفته ي د كارت به يادت مي آيد: ياد خوشي هاي گذشته، مايه رنجي آدمي مي شود.
مرز لذت و درد درهم مي شكند. ناشاد در ميان چيزها و تصورهات مي ايستي و مي پرسي: لذت كدام، درد كدام! از كه مي پرسي از چه مي پرسي! از نشانههايي كه در تو تهي شدهاند، و ديگر به يك سياه چال مي مانند كه تو را در خود فرو مي غلتاند.
واژهها! چقدر بي پشتوانه شده ايد. دلم براي شما مي سوزد. شما حقيقتهاي خالي ايد؛ شبيه كارتون. براي بازي كردن با شما كودك بايد بود.
مي دانم اين نوشته، يك نوشته ي مملو از احساسات و دلتنگيهاست: از كنار يك كلكين، نوشته مي شود/ شده است. جهان از چشم اندازي كوچكي، خودش را نمايان مي كند. درخت زردالوي پر برگ، بالاي چپ درخت، تيغه ي كوهي سياه. آسمان بر اين تيغه ي كوهي سياه لميده؛ شبيه فكر خالي.
در تيغه ي كوه، از درزهاي سنگ، گياه رسته است، كه فكر خالي آسمان را بهم مي زند. شر- شر دريا، وز- وز باد، در خش- خش برگها پايان مي يابد و تكرار مي شود.
انگار! جايي ست كه در آن، مرگ و زايش به هم مي رسند. بوي آشنا ذهنم را مي مكد.
از همين چشم انداز كوچك، گذشته ها را مي توان تصور كرد (چند روزي كه با پدر و مادرت يكجا بودي. پدرت به راهي رفت و مادرت به راهي، و تو به راهي)؛ گذشتههايي كه در تو نشانهها را خالي مي كند، و زيبايي درد آور، و آشوب برانگيزي را در وجودت مي لغزاند. وجودت را به تباهي مي كشاند؛ تباهي در خود غلتيده و شاد- ناشاد! درك فنا و بي بقايي.
در انبوه اين تباهي مي ايستي.
شايد هنوز در تو، تصوري از زيبايي وزشتي هست!
اگر هست چگونه آن را مي تواني دريابي!
چقدر مهم خواهد بود تا آن را دريابي!
به چه دردت خواهد خورد!
وقتي كه تباه مي شويي، زشتي و زيبايي يعني چه؟
درد و لذت يعني چه؟
همان گفته ي سپنوزاست: درد و لذت دو روي يك سكه اند.
اين همه تقابل تا چه اندازه خودبنياد خواهد بود!
حس دلشورگي در تو د ست مي دهد. دلشورگي اي كه انتهايي ندارد. به يتوپيايي نمي انجامد. شبيه يك غربت؛ غربت پوچ، تو را در وسط چيزها تنها مي گذارد. چيزهايي كه نمي تواني ديگر با آن چون نشانه اي تماس بگيري.
خنده تهي از شوق وجودت را فرا مي گيرد. آخرين غضب انساني ات را با خنده در چهرهات به نمايش مي گذاري. و به هيچ لعنت مي فرستي. شايد به خودت. شايد به «خود» ي كه در تو مرجع هايش را گم كرده است. و «خود» ماوراي ات دارد از هم مي پاشد.
همه چيز از هم مي پاشد. ناگزير پذيرا مي شوي: هيچ تقابل خود بنياد، وجود ندارد. زيبايي و زشتي هم تقابلهايست كه مانند هر امر متافزيكي، دچار پريشاني و زوال مي شود. حتا انسان به عنوان يك امر متافزيكي، از انسانيتي كه سالهاست انباشته شده است تهي مي شود.
رنج و درد انساني، از درك زيبايي ناشي مي شود. زيبايي، احساسيست از درك امر بي ثبات و ناپايدار زندگي. انسان با اين درك بي ثباتي و ناپايداريست كه دچار امر زيبا مي شود.
امر زيبا، دركي انساني ايست كه به رنج، درد، غربت، بيگانگي، دلشورگي، دلخوري، تنهايي، مصيبت، افسردگي، سرخوردگي، آشوب و فرهنگ مي انجامد. آشوبي كه ديوار وجودت را مي لرزاند و دو امر بزرگ متافزيكي ( «خود» و «من» ) را در تو دچار پريشاني مي كند.
نگاه مي كني. خيلي چيزها را از دست داده اي. استوارتر سر جايت مي ايستي. احساس بي موقعيتي مي كني. مي بيني، داري چيزها را از دست مي دهي. يكه مي خوري. دست وپاچه مي شوي. چاره اي نيست. در ميان همين از دست دادن ها و از دست رفتنها، «خود» ات را مي يابي و پذيراي: بزرگ نوميدي مي شوي.
بزرگ نوميدي: لذيذ، آشوب برانگيز، وسوسه انگيز، نفرت آور، شگرف، شگفت زدگي، درد بردبار، رنج مكيدني، ترسهاي در ظاهر خنده، حضور كابوس وار، دوستي، دشمني، پناه، بي پناهي، شادي شكننده، ماندن، رفتن، تداوم، تغيير، از دست دادن، از دست رفتن، وحشت، سرانجام زمان؛ زمام دروني (زمان ذهني).
اين بزرگ نوميدي، زمان دروني را در تو مي آفريند. وقتي كه با خود مي ايستي و به خود برمي گردي، در خود زمان را مي يابي كه تاريخ هستي ات (تاريخ شخصي) را ساخته است. بزرگ نوميدي و زمان با هم دروني شده اند.
درك زمان دروني، به درك زيبايي مي انجامد. اين زمان به عنوان حقيقت در تو وجود دارد. آنچه كه «هستي» مي نامي ، همين زمان دروني ات است. زماني، كه گذشته و آينده ندارد. هميشه قابل تصور است. مي تواني آن را به عنوان حقيقت دريابي و به ياد،آوري.
هنگامي كه با اين زمان دروني به زمان بيرون برخورد مي كني، احساس مي كني كه بسياري از واقعيتها در جهان بيرون پايان يافته است. هيچ اثري از آن واقعيتها نيست. هر واقعيت كه پايان يافت مي تواني بگويي كه، وجود نداشته است!
اما اين زمان ذهنيست كه واقعيتها را به عنوان حقيقت در تو نگه مي دارد. در اين موقع، به زماني، پي مي بري كه فراتر از زمان بيرون، در «خود»ات وجود دارد. حتا اساس و معيار شناخت جهان واقع، همين زمان بشري (دروني و ذهني) است.
انسان، وقتي امر زيبا را احساس مي كند كه زمان دروني با حقيقت هاش با زمان بيرون و جهان واقع برخورد كند. در اين برخورد دو زمان، و عدم انطباق دو زمان؛ امر هستي دار آفريده مي شود. در زمان بيرون همه چيز در تغيير و در گذر است. در زمان دروني وذهني، ارزشها بر تداوم و ايستايي استوار است. اين جاست كه انسان دچار ترديد بزرگ مي شود.
ترديدي كه سبب گسست دال و مدلول در نشانه مي شود. مدلولها و مصداقها در جهان بيرون نابود شده اند. هيچ رابطه ي بين مدلولهاي ذهني و دالهاي جهان بيرون وجود ندارد. آنچه در تو هست، همين مد لول هاي ذهني اي بي دال است. در جهان واقع، زمان گذشته است و دالها و واقعيتها نابود شدهاند. در جهان ذهني، مدلولها و حقيقتها چون نشانههاي درون مرجع، مي ماند.
در اين جهان واقع رو به نيستي، آنچه داري همين حقيقت هاي زمان دروني و ذهني ات، است. نمي تواني واقعيتها را با زمان رفته در جهان بيرون، دو باره برگرداني، آنچه را كه مي تواني بربگرداني، حقيقتهاي ذهني ات است. دو هزار وپنجصد سال به عقب برمي گردي و كنار جوي مي نشيني و پايت را در آب فرو مي كني، لبريز از نوميدي، همنوا با هرا كليتوس مي گويي: فقط يك بار مي تواني در آب پا بگذاري.
همه چيز دارند نابود مي شوند. پس در انبوه اين نابودي، چگونه مي تواني، هستي ات را دريابي؟ شايد در اين گير ودار، آنچه كه به زندگي، ارزش امر هستي دار مي بخشد، زمان دروني ات است. زماني كه هستي ات در آن به عنوان ارزش، دروني شده است. با اين زمان دروني شده - كه ارزشها را در خود دارد - به زمان بيرون و جهان واقع - كه چيزها را در خود دارد- نگاه مي كني.
اين نگاه، نگاهي ست نوميدانه به زمان و جهان واقع، كه با پشتوانه ي زمان دروني و حقيقتهاي ذهني، صورت مي گيرد. اين نگاه، تنها رابطه اي ست كه انسان مي تواند با آن زمان ذهني و زمان بيروني را پيوند بدهد. آنچه كه زيبايي مي نامي ، همين نگاهست كه ايستاده بر حقيقتهاي ذهني و زمان دروني خويش به زمان رونده و جهان شونده بيرون، نگاه مي كني. نگاهي كه دلشورگي، در پي دارد.
مي خواهد اين همه تغيير جهان بيرون را به تداوم و ايستايي وا دارد؛ ممكن نيست. اين نگاه، تنها امري را كه به انسان برمي گرداند؛ دروني و ذهني كردن زمان و جهان واقع است به عنوان زمان دروني و حقيقتهاي ذهني. انسان از بين اين دو زمان (از همين موقعيت) - يكي بر ايستايي و تداوم استوار، و ديگري بر تغيير و ناپايداري - به امر زيبا پي مي برد.
نگاه زيبايي شناسانه، هرآنچه را كه در جهان واقع، نابود مي شود، آن را به عنوان ارزش در جهان ذهني و زمان ذهني، دروني مي كند. گذر و تغيير در زمان دروني، كارگر نمي افتد، آنچه كه دروني شده است، با يادآوري و خاطره، هميشه قابل تصور است. اما حقيقتهاي ذهني فاقد دال در زمان بيروني و جهان واقع است.
انسان هر بار كه به اين مد لول هاي ذهني بي دال در جهان بيرون، مراجع مي كند، امر زيبايي شناسانه در او اوج مي گيرد. زندگي در زمزمه نوميد كننده به امر هستي دار، درمي آيد. آنچه كه پل والري دريافته بود: زيبايي، امريست كه آدمي را نوميد مي كند.
درك زيبايي انسان را در موقعيت رو به رو با تغيير و زوال قرار مي دهد: دستي بالا مي رود. گيسوي در دست باد (آنچه را كه حافظ ديده بود) مي افتد و پريشان (پريشاني زيبا) مي شود.
پستوني مي لغزد و اهتزازي سراسر بدن را فرا مي گيرد. انگار اين همه براي نابودي و زوال، به حركت درآمده بود كه به طور آني، پايان يافتند. آروزي تداوم اين همه، احساس زيبايي را در تو مي آفريند. اگر اين همه پايان نمي يافت، احساس زيبا، خلق نمي شد.
هيچ چيزي متداوم نيست، تغيير مي كند و پايان مي يابد؛ احساس زيبا، خلق مي شود و آنچه را تغيير كرده و پايان يافته است، دروني مي كند و به عنوان امر ذهني، حفظ مي كند. به ياد آوردن آن، با وارد شدن به زمان دروني، نوميدي و دلشورگي را در پي دارد.
بنده غافل! يسنا! مي خواستي، ياداشتي بنويسي بر يك ماه گشت وگذار در زادگاه ات (دره نيكپي). بيخود فلسفيدي.
شايد هم بيخود نبوده، وقتي كه پس از چند سال برگشتي به زادگاه و به قلمروي زندگي بيست ساله ات؛ كه هر سال اين قلمرو را، همپاي گوسپندان پدرت، مي گشتي و از هر درخت، سنگ، قل، كوه و... دره نيكپي (دره نيكپي بخش بزرگ كوهستاني افغانستان را در بر مي گيرد كه در وسط باميان، بغلان، پروان، پنجشير و سمنگان واقع شده است) يادي، داشتي.
اما روزگار، طور غير قابل تصور تو را از اين موقعيت، دور كرده وارد موقعيتي كرد كه هيچگاه تصورش را نمي كردي. ممكن حق به جانب باشي، پس از چند سال، كه به اين قلمرو برگشته اي - ديگر چندان قلمرو زند گي ات نيست- چنين برخوردي، كني.
در مدت ده سال، تغيير زيادي بر اين قلمرو وارد شده، واقعيتهاي پايان يافته، واقعيتهاي ديگري به ميان آمده، آنچه كه تو در ذهن داري، فقط حقيقتهايست كه براي خودش و در خودش ارزش دارد كه با واقعيتهاي موجود ارتباطي ندارد؛ نشانههايست تهي از دالهاي بيروني. حقيقتهايست چون حقيقت درون يك داستان. ياد آوري اش، زمان داستاني را مي آفريند.
ساحت انساني، ساحت رنج است. دريافت خويشتن، شوخياي بيش نيست. آنچه كه آدم از خويشتن خويش مي گويد يك «من» خياليست.
درست تر بايست!
با زمان دروني ات كه هستي ات را ساخته است، به زمان بيرون نگاه كن!
مي تواني بر هراسهايت فايق آيي؟
ناگزيري، اين همه از دست رفتنها را كه تداوم زمان را هم خلق كرده است، در خودت دروني كني!
انديشه مهلك و برآشفته، تو را سرشار ولبريز از هراس مي كند. مي گويي، من هم از دست خواهم رفت! هيچگاه. در اين واژه (هيچگاه) حس جاويدانگي، نهفته است. در اين حس، زيبايي است. در اين حس، رنج است. اين حس، ساحت انسانيست.
در پايان اين نوشته، جهان از چشم انداز بزرگ تري نمايان شده/ مي شود: كنار سنگ بزرگ نشسته ام. كوههاي بلند از چهار سو، اگر چهار سو باشد، آسمان را بلند نگه مي دارند. فضا، بي كران و اساطيريست. طبيعت، سركش، بزرگ، مقتدر است. همان تسلطي را بر تو دارد كه بر نياكان ات هم داشت.
انگار قانون ازلي اي در طبيعت نهفته است، و تو هم به عنوان نشانه هاي كوچك، جزي اين قانون ازلي استي كه با كردار خويش هر بار زمان را از نو آغاز مي كني و خود را به كرداري پرتاب مي كني كه نياكان ات انجام داده اند. كردارهاي بزرگ و ازلي. در اين ميان، اين را دقيق نمي داني: طبيعت، عضو بدن توست يا تو عضو بدن طبيعت!
فقط مي داني: چين رابطه اي هست!
قد كشيدن سپيدار را مي بيني. تحت تاثير سيطره نگاه آسمان قرار مي گيري. زمزمه رستن گياهان را در آرامش زمين مي شنوي. چند روز پيش را به ياد مي آوري: دختركان، بدنهاشان را با پيرهن به دست دريا مي سپرد. وقتي از دل دريا برمي خاستند؛ رويدادهاي بزرگ روي مي داد، واقعيتهاي زيادي نمايان مي شدند و پايان مي يافتند و به امر حقيقي درمي آمدند.
برجستگيها، فرورفتگيها، لغزشها، خيز- افت و اهتزاز اندامها؛ احساسهايي را در تو زنده مي كرد - شايد احساس پدرانت - كه هرچيز غير متعارف به نظرشان قداست آفرين مي شد - حتا يك سنگ، يك درخت و... .
شايد حضور زن ايزدان، نگاه مردانه اي غير متعارف به زنان بوده!
تماس آب با پيرهن و بدن، تماس تن با پيرهن و آب؛ به چشمانت، اندام ها را غير متعارفتر نمايان مي كرد و تو مي انگاشتي، داري به زن ايزدان نگاه مي كني كه از آسمان فرود آمده اند!.
طبيعت، چقدر شاد و خلاق است!
فرهنگ چقدر بيمار و احمق!
تو، شايد يك نشانه فرهنگي، باشي!.
آفتاب دارد غروب مي كند. زمين تاريك مي شود. احساس يك دايناسور را داري: خواب و بيداري، شهوت و مرگ و... .