سرفرازی و بندگی
شاهنامه پس از هزار سال / قسمت پنجم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
جشن ها و ميله های ايرانيان نمايانگر اميدواری و اِشغ (عشق) ورزيدن به زندگی است، زندگی که سرا پا شور و شادی است. ايرانيان اندوه جهان گزران را نمی خورند. ايشان خيام وش خوش اند و دم را به شادمانی می گزرانند.
در تاريخ سيستان آمده است، که هنگامی سپاهيان قتيبه سيستان را به خاک و خون می کشند و برای نخستين بار شهر را جامه ای سوگواری می پوشند، مردی چنگ نواز، در کوی و برزن شهر در خون تپيده و به آتش کشيده، از کشتار ها و تبهکاری لشکرکشان، داستان به زبان می آورد و اشک خونين از ديدگان روان می سازد. مرد چنگ نواز، که خود خون می گريد، بر چنگ می نوازد و می سرايد:
با اين همه اندوه
در خانه ی دل
اندکی شادی بايد
که گاه نوروز است۱.
به مردمی که به اين گمان اند: کِه رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت، سرلشکر تازی می نويسد:
همه تخت و تاج و همه جشن و سور
نيرزد به ديدار يک موی حور۲
رستم فرخ زاد به سرلشکر تازيان سفارش مي کند:
بدو گفت رستم که جان شاد دار
به دانش روان و تن آباد دار
...
بگويش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آيد ز گفتار خام۲
باری، شَوند و فرنود های فراوانی دست به دست هم مي دهد و انگيزه شکست خاندان ساسانی و به بندگی درآمدن ايرانيان می شود.
از لشکر کشی های بی سود و تباه کن شاهان ساسانی که بگزريم، می بينيم که در دستگاه ساسانيان آيين هموندی که مردم را با هم بپيوندد و نزديک بسازد، آشکار نيست.
تبری از برخورد های درونی می نويسد، که پارسيان به رستم و پيرزان که نمايندگان ساسانيان و پارتيان و سالاران مردم ايران اند، می گويند: چه ميکنيد، تاسازگاری تان مايه ی سستی و ناتوانی پارسيان شده است و دشمن به آنها چشم دوخته است۳
در کنار تنش ميان سالاران جنگی، بسياری از مردم هم از دستگاه شاهنشاهی ساسانيان ناخوشنود اند. فردوسی سرنگونی شاهنشاهی ساسانی را در سر فرود آوردن بيشينه ی از ايرانيان، در برابر تازيان می بيند:
نگون سار شد تخت ساسانيان
از آن زشت کردار ايرانيان۴
پتروشفسکی بندگی ايران را در خودکامگی و تک روی زمينداران می بيند.۵
يکی ديگر از فرنود های درهم ريختن شاهنشاهی ساسانی را ميتوان در خودفريبی شهربران ايران ديد، دشمن به سوی مرز ايران می تازد، شاهنشاه با گُرزنش بازی می کند:
بزرگی و ديهيم و شاهی مراست
که گويد که جز من کسی پادشاست۶
تازيان بخش بزرگی از دشت سواران نيزه گزار را زير فرمان می آورند، مگر شاهنشاه ناآگاه و ناآزموده فرياد می زند:
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بجويم بلندی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی۷
تازيان نمايندگان شان را نزد شاهنشاه می فرستند و سه پيشنهاد می کنند: سرفرود آوردن، باج دادن يا جنگيدن.
شاهنشاه، يزدگرد سوم می گويد: در روی زمين دودمانی تيره روز تر و کم شمار تر و ناسازگار تر از شما نمی شناسم. اگر شمار تان بيشتر شده، فريفته نشويد و اگر از تنگدستی آمده ايد، تا به هنگام فراوانی خوراکه برای شما بدهيم و سران تان را ارجمند شماريم و شما را جامه دهيم و يکی را پادشاه شما کنيم که با شما نرمی کند.
تازيان می گويند: ستايش ما چنان کردی که ندانستی، آنچه از تنگ دستی ما گفتی، کسی از ما تنگ دست تر نبود، گرسنه تر نبود، سوسک ها، گُه غلتانک ها (جعل) و گژدم ها را ميخورديم و آن را خوراکه خويش مي پنداشتيم.۸
خوابگاه ما کف زمين بود و جز پشم شتر و گوسفند که می رشتيم، پوششی نداشتيم. دين ما اين بود، که همديگر را بکشيم و به يکديگر بتازيم و دختران خويش را زنده بگور کنيم، تا خوراکه مان را نخورند. اکنون ما پيامبر داريم. هرکه پيرو دين ما شود، بهره ور است، هرکه دريغ کند از او باج بخواهيم و هرکه نداد، با وی بجنگيم. هرکه از ما کشته شود، پيامبر او را به بهشت فرستد.۹
يزدگرد سوم توبره خاکی بر شانه ی سالار تازيان می کند و ايشان را از خود می راند۹.
هنگامی تازيان به مرز پارس می رسند، يزدگرد سوم از رستم می پرسد: نگرت پيرامون تازيان چيست؟
رستم می گويد: تازيان چون گرگانند که از ناآگاهی چوپان سود می برند و به تباهی پرداخته اند۱۰.
به گفته ی فردوسی:
زيان کسان از پی سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش۱۱
تازيان از مرز می گزرند، يزدگرد سوم به اين گمان می شود که پهلوان ناتوانی به پهلوانی آمده است. او از رستم مي خواهد که بر تازيان بتازد.
رستم مي گويد: ای پادشاه مرا بگزار! تا زمانی مرا در برابر تازيان وانداری، پيوسته از پارسيان بيمناک باشند. نيرنگ و دورانديشی در جنگ سودمند تر از پيروزی کوتاه است. درنگ کردن در جنگ بهتر از شتاب است۱۲. ولی شاه ناآزموده نمی پزيرد.
رستم به برادرش می نويسد: سخت ترين چيزی که ديدم، اين بود که شاه گفت: يا تو سوی تازيان مي روی يا من خودم مي روم. اکنون من سوی آنها روانم۱۳.
زمانی که جنگ در مي گيرد، هرمزان و پيرزان پسروی می کنند. در هنگام نيمروز تازيان سپاه پارسيان را می شکافند و بر ايشان می تازند۱۴.
رستم کشته و سپاه پارسيان پراکنده می شود:
چو رخسار رستم ز خون تيره گشت
جهان جوی تازی بر او خيره گشت
...
هزيمت گرفتند ايرانيان
بسی نامور کشته شد در ميان۱۵
و چون يزدگرد سوم که از کشته شدن رستم آگاه می شود، می فراموشد که به مردم گفته بود:
بجويم بلندی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی۱۶
او از بغداد به خراسان و از آنجا به مرو می گريزد و در مرورود جايگزين می شود.
همان به که سوی خراسان شويم
ز پيکار دشمن تن آسا شويم
که آن سو فراوان مرا لشکر اند
بسی پهلوانان کند آورند۱۷
گريز يزدگرد سوم از شهری به شهری، روان جنگی و ايستادگی مرزبانان و سالارانش را درهم می شکند و راه را بهتر و بيشتر برای تاخت و تاز و لشکر کشی تازيان هموار مي کند و بخت تازی را بر پارس چيره می سازد.
چو بخت عرب بر عجم خيره شد
همی بخت ساسانيان تيره شد۱۸
برآمد ز شاهان جهان را قفيز
نهان شد زر و گشت پيدا پشيز
همان زشت شد خوب و شد خوب زشت
شده راه دوزخ پديد از بهشت۱۹
سرانجام مردم سرفراز ايران با فريب يا زور شمشير سر فرود می آورند و بندگی را می پزيرند.
اگرچه برخی از ايرانيان شکست ساسانيان را نمی پزيرند وتاخت و تاز تازيان را در ايران ناشدنی ميدانند:
ز شير شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جای رسيدست کار
که تاج کيان را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو۲۰
ولی هنگامی که تاج کيان به دست تازيان می افتد، اندوه سر تا پای ايرانيان را فرا ميگيرد:
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام۲۰
آنگاه که ايرانيان تازيانه ای تازيان را بر پشت شان می سهند، می بينند، که:
همه گنج ها زير دامن نهند
بميرند و کوشش به دشمن دهند
زيان کسان از پی سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش
ز بيشی و پيشی ندارند هوش
خورش نان کشکين و پشمينه پوش
بريزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته۲۱
بيشينه ای از ايرانيان نااميد می شوند و با خود ميگويند:
کنون زين سپس دور ديگر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود۲۲
ايشان دست از شوريدن بر مي دارند، مي نگرند و آه می کشند:
از اين مار خوار اهريمن چهرگان
ز دانايی و شرم بی بهرگان ۲۳
زيرا که:
ربايد همی اين از آن آن از اين
ز نفرين ندانند باز آفرين ۲۴
در هر گوشه ی از ايران که تازيان می تازند، جاندار و بی جان را از آن خود ميدانند. به گفته ی پتروشفسکی، هنگامی که تازيان در شهر استخر می تازند، چهل هزار از مردان را سر می زنند، زنان و کودکان را با خود به بردگی می برند، زمين های مردم را مي گيرند و دار و ندار مردم را به تاراج (غنيمت) می برند۲۵
يا به گفته ی فردوسی توسی:
ندانست خود جز بد آموختن
جز از غارت و کشتن و سوختن۲۶
۱ تارنمای مير فطروس
۲ شاهنامه برگه۵۲۱
۳ تبری، نسک چهارم برگه ۱۶۲۸)
۴ شاهنامه برگه ۵۱۹
۵ پتروشفسکی برگه ۳۹)
۶ شاهنامه برگه ۸
۷ شاهنامه برگه ۵۱۹
۸ تبری جلد چهارم برگه ۱۶۵۴
۹ تبری نسک چهارم برگه ۱۶۵۵
۱۰ تبری نسک چهارم برگه ۱۶۷۱
۱۱ شاهنامه برگه ۵۲۰
۱۲ تبری جلد پنجم برگه ۱۶۷۲
۱۳ تبری جلد پنجم برگه ۱۶۷۴
۱۴ تبری نسک پنجم برگه ۱۷۳۸
۱۵شاهنامه برگه ۵۲۲
۱۶ شاهنامه برگه ۵۱۹
۱۷ شاهنامه برگه ۵۲۲
۱۸ شاهنامه برگه ۵۱۹
۱۹ شاهنامه برگه ۵۱۹
۲۰ شاهنامه برگه ۵۲۲
۲۱ شاهنامه برگه ۵۲۲
۲۲شاهنامه برگه ۵۲۷
۲۳ شاهنامه برگه ۵۲۳
۲۴ شاهنامه برگه ۵۲۰
۲۵پتروشفسکی برگه ۲۴
۲۶ شاهنامه برگه ۹
پيامها
31 دسامبر 2011, 18:26
آری .فردوسی پس از 70 سال واندی توبه می کند واز تخم نفاق افکنی، تحقیر ترکها ،افسانه و رویا تراشی وغافل شدن از آخرت پشیمان شده ودست به دامن خدا می برد وداستان قرآنی یوسف و زلیخا را ضمن اتابه وتوبه نسبت به گذشته می آغازد:
به نظم آوریدم بسی داستان ز افسانه گـــــفته باســــتان
ز هر گونه ای نظم آراستم بگفتم درو هر چه خود خواستم
اگرچه دلم بود از آن بامزه همی کاشتم تخم رنج و بزه
از آن تخم کشتن پشیمان شدم زبان را ودل را گره بر زدم
نگویم کنون نامه های دروغ سخن را به گفتار ندهم فروغ
نکارم کنون تخم رنج و گناه که آمد سپیدی به جای سیاه
دلم سیر گشت از فریدون گرد مرا زان چه؟ کو ملک ضحاک برد؟
ندانم چه خواهد بدن جز عذاب ز کیخسرو و جنگ افراسیاب
برین می سزد گر بخندد خرد زمن خود کجا کی پسندد خرد؟
که یک نیمه عمر خود کم کنم جهانی پر از نام رستم کنم؟
دلم گشت سیر و گرفتم ملال هم از گیو و طوس و هم از پور زال
کنون گر مرا روز چندی بقاست دگر نسپرم جز همه راه راست
نگویم دگر داستان ملوک دلک سیر شد زآستان ملوک
دوصد زان نیارزد به یک مشت خاک که آن داستانها دروغ است پاک